هسته
بچه های انقلابی در محلات مختلف برای خود گروه ها و هسته هایی تشکیل داده بودند. سال 13565 بود که حسن به همراه محمد مجیری هسته ای در محله فتح آباد تشکیل دادند اگرچه مبارزاتشان را از سال ها پیش آغاز کرده بودند.این هسته بعدها به نام «پیام رسانان شهیدان» معروف شد.
گفتگو با عزیزالله پورکاظم دوست و همرزم شهید
موارد ممنوعه
همان بار اولی که پا گذاشت توی خانه ما و چشمش به اتاق و صندوقخانه قدیمی مان افتاد، گفت: این صندوقخونه جون میده برای مخفی کردن موارد ممنوعه.
از آن به بعد صندوقخانه ما با هزار سوراخ سنبه ای که داشت به مخفیگاه دستگاه تکثیر و اعلامیه و کتاب تبدیل شد.
گفتگو با عزیزالله پورکاظم دوست و همرزم شهید
هزینه عروسی
یکی از دوستان حسن مدتی است عقد کرده و می خواهد عروسی کند اما پولی در بساط ندارد. حسن بارها علت تاخیر را از او می پرسد تا اینکه یک روز دوستش در پاسخش می گوید که احتیاج به چند هزار تومان پول دارد تا بتواند در کمال سادگی و بی هیچ مراسمی برود سر زندگی اش. حسن آن روز چیزی نمی گوید و فردا او را به کناری می کشد و می گوید: 10 هزار تومان مشکلت را حل می کند؟ و جواب می شنود که این مبلغ زیاد هم هست. دوستش از او تشکر می کند و حسن در پاسخ می گوید: جیب من و تو که ندارد، اصلا پول به چه درد می خورد اگر نتواند مشکلی را حل کند.
گفتگو با محمدعلی شاهین دوست شهید
تدارک از صفر
صدور دستور تشکیل سپاه از جانب امام دوباره بچه های مبارز خمینی شهر را گرد هم آورد. ساختمان سابق حزب رستاخیز به عنوان ساختمان سپاه انتخاب شد. اما مشکل این بود که این ساختمان خالی از هر گونه امکانات بود و حالا مردی را می طلبید که به تدارک سپاه برخیزد. حسن را در دوران مبارزات همه به تدارکات می شناختند و همین بود که تا حرف از تدارک سپاه به میان آمد همه نگاه ها به سمت حسن چرخید. تدارک نهادی نوپا در مملکتی که هنوز سامان نگرفته کار آسانی نبود. برای تجهیز سپاه به هر دری زد و خیلی جاها از داشته های خودش مایه گذاشت. حتی اوایل کار هر روز ظهر برای تهیه ناهار پاسداران به آشپزخانه دانشگاه صنعتی می رفت و غذای بچه ها را اینگونه تامین می کرد.
آهو وارد می شود
حسن برای تجهیز سپاه مرتب می رفت تهران. یکبار با پیکان شخصی اصغر عموشاهی راهی تهران شدیم. محمد شفیعی هم بود. حسن صحبت ها را کرد و نهایتا توانست از سپاه تهران یک دستگاه جیپ آهو و سه تا موتور سیکلت سهمیه بگیرد. صندلی های عقب آهو را برداشتیم و موتورها را چیدیم جایش و را افتادیم به شهرمان.
سند شماره 2901 کنگره شهدا/ مصاحبه با حسین باقری دوست شهید
دیدار با امام
حسن می نشیند پشت فرمان آهو و یکی دیگر از برادران پیکان را راه می اندازد و راهی می شوند به خانه کسی که بارها لبیکش گفته اند. امام در قم مستقر است و حالا پاسداران خمینی شهری رخصت یافته اند به دیدارش بشتابند.
ولوله ای برپاست. حسن به این طرف و آن طرف می رود تا خبر بدهد که بچه های خمینی شهر آمده اند. باید همه به صف بایستند. صدایی می گوید: برادران سپاه خمینی شهر وارد شوند. حسن و محمدعلی بچه ها را یکی یکی می فرستند داخل اما در گام آخر که نوبت خودشان می شود درب بزرگ آهنی را به رویشان می بندند. اصرارها و التماس ها هم به جایی نمی رسد.
غم بزرگی بر دلهایشان نشسته است. لحظاتی در سکوت می گذرد. ناگاه حسن از جا برمی خیزد و با همان چهره خندان همیشگی به محمدعلی می گوید: نزدیک ظهر است و من هم که مسوول تدارکاتم، شنیده ام قم کباب های خوبی دارد بیا برویم حداقل تدارک شکم خودمان را ببینیم. گذشته از آن دوستان حتما در مسیر می خواهند سر به سر ما بگذارند، پس ما هم باید یک حرفی برای گفتن داشته باشیم. هر دو سوار بر ماشین به سوی کبابی می روند.
گفتگو با محمدعلی شاهین دوست شهید
یک دوربین پر از محرومیت
گفتگو با بچه های پابرهنه و عکاسی از آلونک های فقیرانه آنهارساعت ها توجه حسن و همسفرانش را به خود جلب می کند. بچه ها بعد از آن مبارزات نفس گیر برای پیروزی انقلاب حالا به کرمان آمده اند تا آب و هوایی تازه کننداما پرسه در حاشیه کرمان و مشاهده محرومیت ها هوای گشت و گذار را از سرشان می پراند. مقصد بعدی شان زاهدان است آنجا هم دوربینشان را برای آنچه از محرومیت مردمان آنجا دیده اند گواه می گیرند. بعد از چند ساعت سوار بر اتوبوس راهی زابل می شوند. رفتار توهین آمیز راننده با مسافران و اخذ کرایه دلخواه از هر مسافر و سکوت و تسلیم مسافران تعجب بچه های انقلابی و مبارز خمینی شهر رابرمی انگیزد. از جا برمی خیزند و به دفاع از حق با راننده درمی افتند. بالاخره به مقصد می رسند و در مسافرخانه ای اتراق کرده و به خواب می روند اما ساعتی نمی گذرد که هیاهویی بیدارشان می کند. باران سختی باریدن گرفته است و آب به خانه ها نفوذ کرده. بچه ها از جا برمی خیزند باید به کمک مردم بشتابند.
گفتگو با محمدعلی شاهین دوست شهید
امام جماعت
توی جبهه نماز جماعت می خواندیم، خیلی وقت ها حسن را می گذاشتیم جلو و بهش اقتدا می کردیم.
گفتگو با جعفر علی عسکری همرزم شهید
جهاد علیه بیسوادی در سنگر
سواد خواندن و نوشتنم به نامه نگاری نمی رسید ولی باید هر از گاهی برای خانواده ام نامه ای می نوشتم تا از وضعیتم بی خبر نمانند و این زحمت روی دوش حسن بود. یکبار که از مرخصی برگشت برایم سوغات آورده بود. سوغاتش چیزی نبود به جز یک کتاب نهضت. گفت می خواهم به تو سواد یاد بدهم.
گفتگو با جعفر علی عسگری همرزم شهید
سخت ترین عبادت
از حسن پرسیده بودند که هدفت از رفتن به جبهه چیست؟ و او پاسخ داده بود: حضور در جبهه دو سود دارد یکی «شور» جبهه است و دیگری توفیق انجام سخت ترین عبادت که همان «جنگیدن در راه خداست.»
تک تیر انداز
سید حسین موسوی فرمانده نیروهای خمینی شهری در جبهه انگوش بود. فرمانده اصرار داشت که حسن مسوولیتی بپذیرد اما او اصرار داشت که تک تیرانداز سنگرها باشد. حسن نمی خواست تحت هیچ شرایطی فرصت آموزش مسایل اعتقادی به رزمنده ها را از دست بدهد.
گفتگو با عزیزاله پورکاظم دوست و همرزم شهید
شهادت به سبک حسن
حسن موقع اعزام به جبهه گفته بو: من حال و حوصله اینکه زخمی بشم ندارم، می خوام یه دفعه ای شهید بشم. همین هم شد، تیر خوردً توی سرش و در جا شهید شد.
سند شماره 2935 کنگره شهدا/ گفتگو با اسماعيل ملکی همرزم شهید
سنگر کمین
شب عملیات فتح المبین رسیدم شوش. با دکتر شریفیان با هم بودیم که حسن با موتور آمد و گفت بیایید سنگر ما. حسین باقری و قاسم کیانی هم بودند. حسین زیارت عاشورا و دعای توسل را خواند و حال عجیبی به بچه ها دست داد. ساعت 12 که شد حسن گفت باید بروم پست. یک سنگر کمین بود که از زیر زمین می رفتند داخلش طوری که فقط سرشان پیدا بود. رفتم روی تپه ها سر و گوشی آب بدهم که دیدم تانک های عراقی آمده اند جلو، به بچه ها گفتم تا می توانید مهمات ببرید توی کانال بعد رفتم دم سنگر فرماندهی و به سید حسین گفتم عراقی ها آمدند، درگیری تا ساعت 8 صبح ادامه داشت، همان موقع ها بود که قاسم کیانی صدایم کرد و گفت محمد بیا بریم حسن را بیاریم، گفتم چی شده؟ گفت شهید شده، رفتم دیدم یک تیر خورده تو پیشانیش، بچه ها را خبر کردیم و بردیمش عقب.
گفتگو با محمد شفیعی همرزم شهید