به نقل از کتاب قصه های خواندی از چهره ای ماندنی،
حکایاتی از علامه درچه ای
کلاس درس به دنبال جنازه
صفای قلب
صداقت در سخن و ساده زيستي علامه
دستگيری امام حسين - ع
فقر علامه
غذای حرام
سخاوت و بلندی طبع
مخالفت با رضاخان
مخالفت با هوای نفس
مناظره علامه با کشيش مسيحي
مناظره علامه با عالم سني و عنايت حضرت علی - ع
کلاس درس به دنبال جنازه
مرحوم علامه هنگام فوت برادر ، مرجعيت عامه داشت و حوزه درسش سرآمد دروس ساير علماء در حوزه علميه اصفهان به شمار مي رفت، بايد همچون عموم مردم اصفهان و تمام حوزه علميه درس را تعطيل کرده و به تشييع جنازه برادر بزرگوار خود می رفت و بلکه بايد با اراده و اجازه او حوزه تعطيل شده و تشييع جنازه انجام می گرفت .
شاگردان علامه تصور مي کردند حداقل درس در آن روز تعطيل است، به خاطر احترام به استاد و مقام مرجعيت مايل بودند در معيت او به تشييع جنازه بروند، لذا طلاب اطراف حجره استاد تجمع کردند و منتظر خروج آقا از حجره شدند.
ناگاه علامه از حجره بيرون آمد و طلاب در کمال ناباوري ديدند که او به طرف جايگاه درس در مدرسه به راه افتاد. همه طلاب با ورود علامه به صحن مدرسه از گوشه و کنار به طرف علامه آمدند تا بدانند او به کجا مي رود و تصميمش چيست؟
لذا سؤالي کردند آقا کجا مي رويد؟
علامه فرمود: به محل درس، عرضه داشتند: آقا مگر امروز درس تعطيل نيست؟
فرمود: خير.
عرضه داشتند: آقا امروز سراسر اصفهان، بازار، ادارات و حوزه علميه به خاطر تشييع جنازه برادر شما تعطيل است و همه طلاب و علماء راهي درچه يا تخت فولاد شده اند، پس چرا شما که صاحب عزا هستيد بر خلاف سيره بقيه عزاداران عمل مي کنيد؟
فرمود: درس را که تعطيل نمي کنند! عرضه داشتند: شما از چند جهت درس را بايد تعطي کنيد و به تشييع جنازه برويد، يکي اينکه همه حوزه تعطيل است و تعطيل نکردن شما خلاف شيوه بقيه است.
دوم آنکه يکي از علماي بزرگ و اساتيد عاليقدر فقه و اصول و ... از دنيا رفته و شما بايد به احترام او زودتر از ديگران درس خود را تعطيل مي کرديد.
سوم آنکه ديگران که درسها را تعطيل کردند هم به خاطر احترام به برادر شما بود و هم به خاطر احترام به شخص شما، و اگر روحانيون و علماء مي دانستند که شما درس را تعطيل نمي کنيد، آنها هم شايد درس خود را تعطيل نمي کردند، چرا که از شما تبعيد مي نمودند.
از همه اينها بالاتر اين محدث خبير و اين عالم فقيه که از دنيا رفته برادر بزرگتر شماست و تعطيل نکردن درس شما در انظار عمومي خوشايند نيست.
به هر حال آنقدر « قلت و ان قلت» نمودند که علامه گفت: حال که چنين است درس را مي گويم و بعد از درس به طرف تخت فولاد حرکت مي کنيم، اما طلاب اين را هم با ادله اي که اقامه کردند نپذيرفتند.
بنابراين علامه فرمودند:
پس به طرف تخت فولاد مي رويم ولي در مسير راه مباحثه مي کنيم و در حال راه رفتن درس را مي گوييم!!
شاگردان پذيرفتند و دور و بر آقا تجمع کردند و آقا هم در حالي که ملايم مي رفت بسم الله را گفت و شروع به درس کرد. در طول راه طلاب اشکال مي کردند و علامه پاسخ مي داد. به اين ترتيب بالاخره علامه حرفش را به کرسي نشاند و حتي در آن روز درس را گفت و طلاب هم با دقت گوش کردند.
صفای قلب
مرحوم حجت الاسلام نجف آبادي از شاگردان علامه که مسئول تهیه غذای ایشان بود مي گويد:
روزي مرحوم علامه سرحال بود به قصد مزاح، عرض کردم: «آقا! چرا روزي که پختني در کار است تعارف نمي کنيد؟ سرتان را به زير مي اندازيد و تا آخر ميل مي فرماييد ؟»
آقا با حالت گريه و صداي بغض آلود فرمودند: « روزي که غذاماست و آبدوغ است، مي شود تعارف کرد؛ چون معمولاً مقداري ماست و دوغ و آب هميشه فراهم است.
اگر چند نفر هم بعداً اضافه شوند، مشکلي پيش نمي آيد. براي همين است که نمي گويم براي خودت هم بگير؛ ولي روزي که آبگوشت مي خواهي بگيري، مي گويم براي خودت هم بگير؛ اگر گرفتي که فبها و اگر نگرفتي، پس غذايي که مي گيري، غذاي يک نفر است و فقط يک نفر مي تواند آن را بخورد.
من حتي اگر به تعارف بگويم بفرماييد، زبانم با قلبم دو تا مي شود و من اين کلام را نخواهم گفت.
علامه در حالي که اشک در چشمانشان حلقه زد و بر گونه آمد، اضافه فرمودند: «اگر تعارفي بکنم، دروغ گفتم و کلام خلافي برزبان رانده ام؛ چون پر واضح است که زبانم با قلبم دوتا شده.»
صداقت در سخن و ساده زيستي علامه
آيت الله بروجردي نيز مطالبي از ايشان نقل مي کند که در تأييد حکايت پيشين است. آقاي بروجردي مي گويند: «اغلب غذاي ايشان به هنگام ناهار و شام، نان درچه و ماست بود که مختصري نعناء خشک هم به آن اضافه مي کردند و کمتر اتفاق مي افتاد که غذاي پخته مثل آبگوشت داشته باشند. از جمله ويژگي هاي ايشان آن بود که هنگام غذا خوردن از تعارفات مرسوم خودداري مي کردند.»
يک روز از ايشان سؤال کرديم که چرا در هنگام غذا خودرن تعارف نمي کنيد؟
پاسخ دادند: در تمام مواقع خوف آن دارم که تعارفم دروغ باشد و خداي ناکرده جزء دروغگويان محسوب شوم؛ چون افرادي که هنگام غذا خوردن بر من وارد شده اند، يا مي دانستم که غذا خورده اند و در اين صورت تعارف کردن معنايي نداشت؛ يا احتمال مي دادم غذاي مرا نپسندند و يا اينکه غذاي موجود فقط به اندازه خودم بوده و من هم بي اندازه گرسنه بوده ام.
به هر حال چون احساس مي کنم در اين گونه موارد تعارف بنده معنايي ندارد و شائبه دروغ نيز به آن وارد است، از تعارف خودداري مي کنم.
دستگيری امام حسين - ع
مؤلف «کتاب کرامات الحسينيه» نقل کرده اند :
آقاي امير محمدي از ارادتمندان حضرت امام حسين (عليه السلام) می گويد:
يکي از شبهاي جمعه مقارن ساعت يک بعد از نيمه شب به تخت فولاد، مزار مؤمنين و علماء بزرگ اصفهان رفته تا در دعاي کميل تکيه کازروني ، در جوار بقعه و مزار علامه فقيه سيدمحمدباقر درچه اي شرکت کنم.
چون زياد از شب نگذشته بود و هنوز تا برپايي دعاي کميل وقت زيادي بود، مردم همه در خواب بودند و آرامش و سکوت شبانگاهي همه جا، از جمله تکيه کازروني را فرا گرفته بود.
با مقداري فاصله ماشين را خاموش کردم که صداي موتور مزاحم استراحت مؤمنين نشود و براي پارک ماشين بقيه راه، آن را هل دادم.
پس از پارک ماشين داخل تکيه شدم.
کنار صحن تکيه چند زيلو به صورت تا شده روي هم بود، که اين زيلوها در مواقع جمعيت زياد در اطراف تکيه پهن مي شد تا مؤمنين به هنگام قرائت دعا از آنها استفاده کنند.
من روي زيلوها رو به طرف مرقد علامه سيدمحمدباقر درچه اي نشستم و منتظر وقت بودم تا مردم بيدار و دعا شروع شود. در اين حال و هوا با خود گفتم خوب است اينجا کمي نشسته و سپس چون ساير مردم به استراحت پرداخته تا زمان دعا فرا رسد.
در اين هنگام قبل از استراحت که چشمم به مقبره علامه فقيه آقا سيدمحمدباقر درچه اي استاد مرحوم آيت الله بروجردي و ديگر مراجع و مجتهيدن بود، روي به آسمان کردم و صدا زدم خدايا! من مي دانم که آقا سيدمحمدباقر درچه اي در خانه تو آبرو دارد، خدايا اين سيد امشب به خواب من بيايد و يک خبري از آن دنيا به من «که ضمن ارشاد مردم، روضه خوان امام حسين (عليه السلام) نيز هستم» بدهد، در اين فکر و آن خواسته و روح مطهر سيدمحمدباقر درچه اي و آبروي او نزد خدا بودم که خوابيده و خوابم برد، در عالم خواب « رويا» جمعيتي را ديدم که دور تا دور هم بوده، بعضي نشسته و برخي ايستاده بودند.
در اين اثناء آقا سيدمحمدباقر درچه اي را ديدم که لباس سفيد بر تن داشت، اشاره به من نمود و صدا زد «هر قدمي که براي امام حسين (عليه السلام) در دنيا برداشتم، هر کار خيري که براي او کردم، در انيجا (عالم برزخ) دارند به پايم حساب مي کنند اگر دنيا و آخرت را مي خواهي راه امام حسين (عليه السلام) و در خانه او را رها نکن.»
فقر علامه
حجت الاسلام سيدعلي علوي ( برادر بزرگ علامه ) نقل کرده اند:
چند سال بعد از سفر اخوي، مرحوم سيدمحمدباقر به نجف اشرف، من براي زيارت عتبات و ديدار او عازم عراق شدم.
وقتي به نجف رسيدم، طبق آدرسي که در دست داشتم، به مدرسه علميه صدر، به سراغ برادر رفتم.
وارد مدرسه شدم و اتاقش را پيدا کردم؛ ولي براي اطمينان بيشتر، بازهم از چند طلبه سؤال کردم که آيا حجره سيدمحمدباقر درچه اي همين جاست؟
گفتند: بلي، همين است، براي درس و تدريس رفته و بزودي مي آيد.
در حجره باز بود. قدري در حياط مدرسه پرسه زدم؛ اما برادر نيامد. تصميم گرفتم بروم و چايي درست کنم تا او بيايد.
داخل حجره شدم، هر چه نگاه به اطراف حجره کردم چيزي نديدم که بشود در آن مقداري آب جوشاند.
بعد از يک ساعت و نيم که در حجره و حياط قدم زدم، ديدم اخوي با سرعت آمد و سلام و احوال پرسي کوتاهي، آن هم در حال گذاشتن يک کتاب و برداشتن يک کتاب ديگر کرد و فقط يک کلام گفت: «من درس دارم» و با سرعت بيرون رفت؛ بدون انيکه احوال کسي را از من بپرسد، يا حال خود مرا جويا شود.
از دستش خيلي عصباني شدم. با خود گفتم آخر من برادر بزرگتر او بودم و او بايد بيش از اين مرا رعايت مي کرد و حريم مرا نگه مي داشت.
آمدنش قدري طول کشيد، قدري از عصبانيتم کاسته شد؛ ولي اوقاتم همچنان تلخ بود که او از در حجره وارد شد و سلام کرد.
من پس از جواب سلام، در حالي که مي کوشيدم کظم غيظ کنم، با اوقات تلخي و صداي بلند به او پرخاش کردم که اين چه وضعي است.
اين چه جور زندگي است؟ نه چيزي توي اتاقت هست، نه لباست معلوم است؛ نه خوراکت، نه فرشت، نه روانداز، نه زير اندازت، نه ذره اي خوراکي يافت مي شود، نه وسايل خوراک پزي؛
محمدباقر يک باره به سخن آمد و گفت: شما از من چه مي خواهيد؟
من بايد به شما اعتراض کنم؛ من بايد گله کنم، يادت هست که چه زماني براي من قدري عدس فرستادي؟
حدود هفت ماه يا بيشتر مي شود و من اين مدت فقط عدس پخته، آن هم بدون روغن مي خوردم.
شما چه ميخواهيد من بگيرم؟ من چه وسايلي تهيه کنم؟ پولي نداشتم؛ من فقط تلاش کرده ام که از گرسنگي نميرم، مريض نشوم و درس بخوانم.
خدا را شکر که با اين خوراکي، کمتر مريض شده ام. شما بايد به فکر من باشيد، نه من به فکر شما.
و بعد در مورد انتظار من گفت: «براي من درس و بحث از همه چيز لازم تر است. شما يک ساعت تنها ماندنتان مشکلي پيش نمي آورد؛ ولي تعطيل کردن يک درس ضررها مي رساند و من مصمم هستم، تا آنجا که ممکن است، در هيچ شرايطي درس و بحث را تعطيل نکنم.»
هيچ حرفي نزدم، از جاي بلند شدم و فوري رفتم بازار؛ قدري چاي، قند، تنباکو، زغال و مايحتاج ديگر خريدم و به حجره آوردم و ديگر با او حرفي نزدم. صبر کردم تا يکي از اين روزهاي تعطيل فرا رسيد، با هم به بازار رفتيم، لباسي خريديم، مختصر وسايل زندگي ترتيب داديم و خلاصه در حد طلبگي و همانند ساير طلاب آبادش کردم.
غذای حرام
در یکی از شبها طلاب و سایر مردم علامه را در حالتی غیر عادی مشاهده کردند . هر چه اصرار کردند که کار یا کمکی بکنند ایشان قبول نمی کرد .
کم کم اطرافيان نگران شده و از فرزند ایشان می خواهند که ماجرا را پیگيری کند .
ایشان هم فردای آن شب از پدر می پرسد :
« پدر! قضيه ديشب و بيماري شما چه بوده که همه طلاب را نگران و پريشان کرده است؟»
علامه درحالي که عصباني به نظر مي رسيد، با لحني تند و غضب آلود گفت: « ديشب مي خواستند مرا به جهنم بفرستند. ديشب مي خواستند مرا بيچاره کنند. مي خواستند همه هستي ام را به باد دهند. مي خواستند نابودم کنند.»
علامه چنان خشم آلود و با صداي بلند سخن مي گفت که هر چه فرزند مي خواست سؤال کند: « چه کسي؟ کدام افراد؟» اما آقا اصلاً مهلت نمي داد.
سرانجام گفت: « فعلاً مطالعه دارم و بايد به درس بعد بروم.» يعني: «فعلاً بس است و وقت ندارم، اين زمان بگذار تا وقت ديگر.»
يکي دو روز که از ماجرا گذشت و سيدابوالعلي ( فرزند ایشان ) از کم و کيف ماجرا آگاه شد، براي طلاب چنين شرح داد:
فلان بازرگان متمول اصفهان، ماهها و بلکه بيش از يک سال مرتب به مسجد آقا مي آمد و اظهار ارادت مي کرد و مرتب به دست بوسي آقا نائل مي شد – که شايد هم بدون نظر و از روي حقيقت بوده است؛ والله اعلم – او در طول اين ايام، مرتب از آقا دعوت و تقاضا مي کرد که: « شبي را لطف بفرماييد و منزل ما را براي چند دقيقه اي نوراني و مزين کنيد.»
آقا از شدت اصرار و التماس او و وساطت چند نفر از علماء شرعي نمي دانست که براي هميشه جواب رد دهد.
فقط مي گفت: «باشد تا وقت مناسب.»
از قضا، شبي آقا به او وعده داد و طبق قرار هم به منزل آن بازرگان رفت؛ اما به محض ورود و نشستن، سفره شام را گسترده ديده، گفت: «قرار نبود که شام در منزل شما باشم و من عجله دارم و مي خواهم براي مطالعه هرچه زودتر بروم.»
اما بازرگان از فرصت استفاده کرد و سريع شام را حاضر کرد.
آقا هم طبق معمول همه شب ها مختصري شام ميل فرمود. اما پس از صرف شام و مختصري صحبتهاي متفرقه و گفت و شنود و چند سؤال شرعي، بازرگان قباله اي را جلوي آقا گذاشت و گفت: «آقا، هر چند که زحمت مي شود، ولي عنايت بفرماييد و اين قباله را امضاء و ممهور به مهر مبارک کنيد.»
آقا وقتي قباله را خواهند، ديد که در آن، مطلب خلاف شرع نوشته شده و به فتواي آقا حرام بوده است. آن مرد با دادن آن شام مي خواست از وجود آقا و امضاء و مهر او سوء استفاده کند.
اين مطلب براي آقا کاملاً روشن شد و ايشان ديگر حاضر نشد که حتي يک لحظه تأمل کند. پس فرياد زد: «چرا مرا دعوت کرديد؟ چرا زقوم به گلوي من ريختيد؟ چرا ميخواهيد مرا به جهنم بفرستيد؟ چرا؟ چرا؟»
مرحوم علامه در طول زندگي اش، از اوان طلبگي در اصفهان تا دوران تحصيل و تدريس در نجف و سپس در حدود چهل سال تدريس و حتي در زمان مرجعيت، چندين بار مشابه همين اتفاق برايش پيش آمد؛ اما او بلافاصله و پس از آگاهي از احتمال حرام بودن آن، به هر شکل غذا رابرگردانده و نگذاشته بود که جوف بدنش شود و آثار منفي غذاي حرام، در روح و جسم او اثر بگذارد. تقريباً همه آن اتفاقها يک نکته را مي رسانند و آن اين است که علامه نمي خواست غذاي حرام به بدنش وارد شود.
سخاوت و بلندی طبع
مرحوم حاج ابوالقاسم تبريزي يکي از سرمايه داران اصفهان نقل مي کرد :
من شنيدم که مرجع تقليدم و مرجع تقليد شيعيان ايران علامه فقيه سيدمحمدباقر درچه اي از نظر مالي در نهايت فقر زندگي مي کند و براي اداره زندگي خانواده اش در درچه و زندگي شخصي اش در مدرسه به سختي مي گذراند.
با خود فکري کرد و تصميم گرفتم مبلغي پول براي او ببرم و با کنايه به ايشان بفهمانم که اين پول در اختيار او و مال خود اوست و در هر راهي که خود صلاح مي داند مصرف کند.
به اين منظور 300 تومان پول دو ريالي در کيسه اي ريختم و هنگامي که علامه تازه وارد حجره شده و هنوز مطالعه اش را آغاز نکرده بود، پيش ايشان بردم و هنوز عبا را از دوش بر نداشته بودند که عرضه داشتم: « آقا اين پول مربوط به شماست و در هر راهي که شخصاً صلاح مي دانيد مصرف کنيد. آقا اين پول ملک شماست و جوهات شرعيه هم نيست.»
ايشان فرمودند: « اين پولها را ببر و خودت به افراد مستحق و نيازمند بده».
عرض کردم آقا اين پول مربوط به شماست؛ من اگر مي خواستم به مستحق بدهم، اينجا نمي آوردم؛ مايلم آن را شما مصرف کنيد.
باز آقا فرمودند: « تو پول را ببر؛ من مي گويم حواله کنند.»
با خود گفتم چون يکي دو مرتبه به صراحت عرضه داشتن که پول مربوط به شماست، حتماً براي توسعه زندگي خود حواله خواهند کرد.
از فرداي آن روز بود که ديدم حواله ها يکي پس از ديگري مي آيد، تا اينکه تمام 300 تومان به پايان رسيد.
من سر صبر و با حوصله تمام حواله ها را بررس و مطالعه کردم. ديدم حتي يک حواله دو ريالي مربوط به خود آقا و يا اطرافيان يا پسرانش نبود.
مخالفت با رضاخان
رضاخان دراوايل سال 1342 هجري قمري، طي سفر رسمي، با ساز و برگ تشريفاتي و رسوم آن زمان وارد اصفهان شد و در کاخ چهل ستون مستقر گرديد.
سپس، عوامل وابسته به او، چه در قشر بازاري و اداري و چه در سلک روحاني که ساکن اصفهان بودند، در سطح شهر به تلاش و تکاپو برخاستند تا شخصيت هاي معروف و سرشناس اصفهان را به ملاقات با رضاخان و ديدار از او در کاخ چهل ستون تشويق و دعوت نمايند.
تا چندين روز صبح و عصر، افراد سرشناس به ديدار رضاخان مي رفتند، اما بعضي از بزرگان روحاني از ديدار با رضا خان امتناع کردند.
رضاخان پس از تبادل نظر و مشورت زياد با افراد خاص خود به اين نتيجه رسد که امکان ندارد علامه به ديدار او بيايد.
سرانجام تصميم گرفتند، آقاي سعيد که در آن زمان رييس ثبت احوال اصفهان بود و تقريباً از شخصيت هاي روحاني و معمر و موجه به شمار مي رفت، با چند نفر از افراد ظاهر الصلاح و معمر به حضور علامه بروند و از او براي رضاخان وقت واجازه ملاقات بگيرند.
آنان به عنوان هديه و پيش درآمد، به دستور رضا خان با يک « قرآن» نفيس، يک انگشتر قيمتي که به نگينش يکي از آيات قرآن مزين بود، و مبلغ دو هزار تومان پول سکه، به حضور علامه مشرف شدند.
قاصدان و حاملان اين هدايا در روز معين و ساعت مشخص که براي ورود به حجره مناسب بود، با هماهنگي يکي دو نفر از روحاني نمايان که بدقت از وضع و حال و وقت علامه خبردار بودند، وارد مدرسه شدند.
آنان براي اينکه مبادا علامه غفلتاً بلند شود و براي انجام کاري خارج شود و يا خود را با کاري، از جمله مطالعه سرگرم کند، خيلي سريع وارد حجره شدند.
ابتدا در نهايت ادب، سلام گرم رضاخان را همراه با هدايا تقديم داشتند.
سپس عرض نمودند: «حضرت آقا! از آنجا که سردار سپه به مباني ديني و اصول اسلامي بي اندازه پايبند و به علماي اعلام و روحانيون عالي مقام و مراجع عظام بسيار علاقه مند است و به شخص حضرتعالي که در مقام مرجعيت شيعه و مورد اعماد همه اهالي کشور هستيد، به شکل قابل توجه ارادت و اخلاص بي شائبه دارد، آرزومند است که حضرتعالي لطفي کرده، ارادتمند خود را براي چند دقيقه اي به حضور بپذيريد. تعيين وقت و ساعت آن با شماست تا براي اوقات شريف وقت گرنبهايتان مزاحمتي ايجاد نشود. خاطر نشان مي سازد که جناب سردار سپه بي اندازه مشتاق است که خدمت شما شرفياب شود.»
فرزند بزرگ علامه که ناظر و شاهد جريانات بود، موضوع را چنين نقل کرد که علامه، در پاسخ به صحبت هاي آنان، با همان لحن خشن و بلند و تندي که داشتند، فرمودند: «اولاً من وقت براي آمدن افراد و اين قبيل کارها ندارم و شبانه روز من بدقت تنظيم شده است، حتي همين چند لحظه که شما هم آمديد، به برنامه من لطمه زديد، چه رسد به اينکه بخواهم براي ديگري هم برنامه را به هم بزنم.»
آنان اظهار داشتند: «پس لا اقل هدايا را بپذيريد.»
علامه در جواب فرمودند: «من قرآن هاي متعدد دارم، با خط هاي مختلف، برويد به کسي قرآن بدهيد که قرآن ندارد.»
عرضه داشتند: « اين قرآن، قرآن نفيسي است، گرانقيمت و بي نظير. »
علامه فرمودند: «از گرانقيمت و نفيس بودن آن نگوييد. اگر اين قرآن با قرآنهاي ديگر، يک آيه زيادتر يا يک کلمه کمتر، تفاوت داشته باشد، ناقص است و به درد من نمي خورد.»
عرض کردند: «قرآن کامل و دقيق است»
علامه فرمودند: «همه قرآنهاي من کامل و دقيق هستند. و اما انگشتر، من به اندازه لازم و ثوابهايي که براي انگشتر مترتب است، انگشتر دارم. حتي يکي از انگشترهاي خود را اضافه مي دانم و اگر کسي بخواهد، براي ثواب در دستش کند، به او مي دهم.»
در همان حال يک انگشتر نشان دادند و فرمودند: «اين است. اما در مورد پول، من نيازي ندارم. آن را به کساني بدهيد که نيازمند هستند.»
علامه اين چند کلمه را به طور خلاصه و مفيد فرمودند و بلافاصله سر را روي کتاب انداختند و مثل اينکه اصلاً کسي در حجره نيست و کسي نيامده و سخني گفته نشده، غرق مطالعه گرديدند. آنان وقتي حالت علامه و شروع مطالعه او را مشاهده کردند، نگاهي به يکديگر انداختند و با اشاره به هم رساندند که خدافظي کنيم و مرخص شويم. سپس چنين کردند و از حجره خارج شدند.
مخالفت با هوای نفس
آقاي مرتضوي از قول آقاي ناجي که يکي از افراد متدين و سرشناس اصفهان بود اين گونه نقل مي کند:
در يکي از سالها که عيد فطر با روز جمعه مصادف شده بود، روحانيون اصفهان و بعضي از تجار و افراد سرشناس شهر پيشنهاد دادند که نماز عيد آن سال را علامه درچه اي بخوانند.
پيرو اين تصميم ائمه جماعات سراسر شهر حتي بعضي از روستاهاي نزديک اطراف اصفهان به هيمن جهت، نماز عيد فطر در محل و مسجد خود را تعطيل کرده، همه را به نماز عيد فطر در ميدان امام (شاه سابق) به امامت علامه سيدمحمدباقر درچه اي فراخواندند.
آن روز چند نفر براي ورود علامه به ميدان شاه و اقامه نماز عيد به « درچه» رفته و روز جمعه همراه با علامه به شهر آمدند.
در ميدان نقش جهان (امام) صف هاي جماعت با هزاران نفر مرتب و بسته شد، مکبرهاي متعدد در گوشه و کنار ميدان گمارند تا قنوت نماز عيد و تکبيرها به گوش همگان برسد. مکبرها روي چهارپايه ايستاده و منتظر ورود علامه بودند تا نماز عيد با شکوه هر چه تمام تر به امامت علامه خوانده شود.
هزاران نفر زن و مرد به محض ورود علامه به ميدان همه از جاي برخاستند و صلوات سردادند. موجي عجيب و ازدحامي کم سابقه در ميدان به راه افتاده بود. صلوات هاي پي در پي، با صداي رسا، شور عجيبي به پا کرده بود.
علامه پيش تر آمدند و براي رفتن به جايگاه نماز و محراب جماعت به وسيله چند نفر هدايت مي شدند.
در بحبوحه اين شرايط خاص، ناگاه ديدم علامه راه را از مسير محراب نماز منحرف کرد و با سرعت به طرف، يکي از کوچه هاي ديگر جنب ميدان به راه افتاد. سر را به زير انداخته بود و خيلي تند مي رفت.
ارادتمندان از جمله من تعجب کرديم که آقا کجا ميرود و چرا به جايگاه نماز نمي رود. با خود فکر کرديم لابد مي خواهد تجديد وضو کند.
او را به خانه يکي از ارادتمندان آقا و دوستان خودمان که در آن نزديکي بود هدايت کرديم. آقا داخل منزل شدند.
هرچه صبر کرديم آقا نيامد.
حدود يک ربع گذشت. به داخل منزل رفتيم و عرضه داشتيم آقا چرا نشسته ايد، هزاران نفر منتظر نمازند و وقت دارد مي گذرد، آقا فرمودند:
آن همه روحاني در صفوف مقدم نشسته بودند؛ به يکي از آنان بگوييد نماز را اقامه کند. عرضه داشتيم که آقا مردم به اميد شما آمده اند و مي خواهند اين نماز را با شما بخوانند؛ نماز مساجد به خاطر شما تعطيل شده؛ روستاييان به خاطر شما از مسافت هاي دور آمده اند؛ علماي شهر، روحانيون و طلاب به خاطر شما حضور پيدا کرده اند.
علامه ساکت نشسته بودو به سخنان گوناگون گوش مي داد. وقتي سخن به صورت اعتراض بيان شد، علامه سر را بالا کرد و دوباره فرمود:
من نمي آيم، به يکي از آقاين بگوييد نماز عيد را بخواند. حاضرين سماجت مي کردند که علت خودداري از نماز را بفهمند، که علامه با لحن تند فرمودند: وقتي کوچه هاي پشت مسجد شاه را طي کردم و وارد ميدان شدم و چشمم به آن جمعيت کم نظير افتاد، يک لحظه چيزي در خود احساس کردم که ديدم صلاح نيست من نماز بخوانم؛ رفتم تا از آن حالت خارج شودم و نفسم را بکوبم.
مناظره علامه با کشيش مسيحي
يکي از کشيشان جلفاي اصفهان به طلاب علوم ديني اسلامي و بحث هاي علمي علاقه داشت، به گونه اي که گه گاهي طلبه ها را به منزل خود و يا کليساي وانک دعوت مي کرد و با آنان به بحث مي نشست.
کشيش حافظه اي قوي و اطلاعات خوبي داشت و از آنجا که اهل مطالعه بود در مورد تاريخ اسلام و مواضع اصولي فقه اسلامي تا اندازه اي آگاهي داشت.
او به دليل بيان گرم و منطق گيرا، با تکيه بر اطلاعاتش اغلب در مناظرات غلبه داشت. بعد از مدتي قضيه به گوش مرحوم آيت الله آقا نجفي اصفهاني رسيد، که کشيشي با اين مشخصات با طلاب به بحث مي نشيند و اغلب آنان را به پشتوانه بيان گرم و اطلاعات تاريخي اش تحت تأثير قرار مي دهد.
مرحوم آيت الله آقا نجفي روزي از جمع طلاب سؤال کرد آيا شما در بين خودتان يک فرد زرنگ و مطلع به مباني اسلامي و آگاه به عقايد مسيحيان و مکاتب ديگر سراغ داريد تا او را براي بحث به جلفا بفرستيم؟
طلاب حاضر پس از شور و در گوشي صحبت کردن، بالاتفاق عرضه داشتند: بهترين کس براي اين کار سيدمحمدباقر درچه اي فرزند آيت الله سيد مرتضي درچه اي؛ او گرچه جوان است و چندان سني از او نگذشته، ولي در مقام بحث و مناظره يد طولايي دارد، و اطلاعات جانبي اش نيز قوي است.
ناگفته نماند که در آن مقطع علامه دوران طلبگي را مي گذراند و هنوز به نجف مشرف نشده بود و شهرت آن چناني در ميان عموم نداشت.
لذا بر اساس پيشنهاد طلاب و تأييد آقا نجفي، سيدمحمدباقر براي بحث با کشيش ارمني انتخاب و معرفي شد.
جمعي از طلاب به حضور طلبه جوان يعني سيدمحمدباقر درچه اي آمدند و مطلب را با او در ميان گذاردند و ايشان هم پذيرفت.
ضمن پذيرش، شرطي قرار داد و شرطش آن بود که به طلاب گفت که همراه من بياييد و در جلسه حضور داشته باشيد، ولي در بحث من و آن کشيش هيچکس دخالت نکند، حرفي نزند، کمک من نکند. حتي اگر مطلبي جالب هم يادش آمد باز هم سخني نگويد، فقط ساکت و آرام بنشينيد و سرتا پا گوش باشيد.
آقايان طلاب اين شرط را پذيرفتند و باز مرحوم درچه اي براي اتمام حجت شرط خود را تکرار کرد که اگر کسي در وسط کلام کشيش و يا کلام من، حرفي بزند و يا اشاره به مطلبي بکند، سخن را قطع مي کنم و جلسه را ترک مي گويم.
طلاب هم مجدداً بر عدم دخالت خود تأکيد کردند، تا بالاخره همه به طور دسته جمعي به راه افتادند و براي بحث و گفتگو با کشيش مورد نظر به جلفا رفتند.
جناب کشيش که مثل روزهاي ديگر گروهي از طلاب را دور و برش ديد با خوشحالي و شوق و شعف از آنان استقبال کرد، ولي نمي دانست که اين بار آقايان طلاب قرار گذاشته اندو به غير از يک نفر، ديگران طرف حساب نيستند.
لذا کشيش براساس برنامه روزهاي قبل رو کرد به جميع طلاب و گفت: آقايان شما حضرت مسيح را که قبول داريد؟
طلاب گفتند: اين هفته ما طرف صحبت شما نيستيم. طرف صحبت شما اين سيد جوان است. از ايشان بپرسيد.
پس کشيش به سيدمحمدباقر درچه اي رو کرد و سؤالش را تکرار کرد که آيا شما حضرت مسيح را قبول داريد؟
درچه اي گفت: نخير قبول ندارم!
کشيش با تعجب پرسيد: چطور قبول نداريد؟ مگر تو مسلمان نيستي؟
درچه اي پاسخ داد: شما چه کار به دين من داريد!؟
کشيش پرسيد: بالاخره مي خواهم بدانم چه ديني داري؟ مسيحي، يهودي، چکاره اي؟
درچه اي گفت: فرض کن من مسيحي هستم!
کشيش مي خواست با استفاده از مسائل تاريخي مطلب خود را ثابت کند، اما درچه اي با استدلال، تاريخ را رد کرد.
لذا کشيش از قرآن مدرک آورد و استناد به قرآن کرده و اضافه نمود که آقاي سيد آيا اين کتاب را قبول داري يا نه؟
علامه فرمودند: به فرض اينکه من قرآن را قبول داشته باشم، چه مي خواهي بگويي؟ کشيش که با مطالب مستدل و قاطع و قوي علامه، خود را در محاصره بحث ديده بود و هرگز گمان نمي برد که سيدي جوان و در سن کمتر از بيست سال اين قدر مسلط به مکاتيب الهي و مدارک و اسناد مسيحيت باشد حيرت زده گفت: اگر قرآن را قبول داري اسم مسيح در قرآن مکرر آمده و شرح حال مسيح گفته شده است.
از همين جا مرحوم درچه اي موضوع بحث را به دست گرفت و گفت: ببينيد آقاي کشيش، تو مسيح قرآن را قبول داري، من هم قبول دارم و در اين مورد با هم وجه مشترک داريم؛ زيرا مسيح قرآن هم مورد قبول توست، هم مورد قبول من، اما مسيحي که شما معرفي مي کنيد که مشروب را حلال کرده و ... آن مسيح را من قبول ندارم، من مسيحي که اينجاست قبول دارم.
بالاخره پس از بحثي بسيار طولاني از تاريخ اسلام و تاريخ مسيح، و قرآن و انجيل و ... کشيش تقاضاي استراحت و تنفس کرده و ادامه جلسه را به روز ديگر موکول نمود سپس اظهار داشت من امروز از اين جلسه بهره ها و استفاده ها بردم ! .
مناظره علامه با عالم سني و عنايت حضرت علی - ع
بين طلاب نجف معروف بود که مرحوم علامه درچه اي در بحث هاي علمي متفرقه و تخصصي هاي جانبي حوزوي قوي است و حتي اطلاعات و مطالعات تاريخي او در مقايسه با ساير بزرگان حوزه نجف آن زمان کم نظير است.
به علاوه مشهور بود که مرحوم علامه از حافظه قوي و استعدادي شايان توجه برخوردار است. همچنين حوزه ذهن علامه و آمادگي براي تشريح مطالب علمي و تسلط بر مستندات تاريخي ايشان مثال زدني بود.
در همان زمان، يکي از دانشمندان بزرگ اهل سنت نيز در نجف اشرف ساکن بود و منزلي هم در کوفه داشت، اهل سنت نجف و حومه بلکه مردم شهرهاي مجاور و هم مرز با نجف، توجه خاصي به او داشتند.
او ضمن اينکه از حافظه اي قوي برخودار بود، از فقه جعفري نيز بي بهره نبود. در حل معضلات علمي طلاب و فضلاي مذاهب اربعه اهل سنت چهره اي مشکل گشا به شمار مي رفت.
به طوري که اگر يکي از علماي اهل سنت مشکل علمي و عقيدتي پيدا مي کرد و نيازمند استدلالي قوي و مستند بود، راهي نجف مي شد و از محضر اين عالم استفاده مي نمود.
دست بر قضا اين دو با هم ارتباط پيدا کردند و هر يک تمايل داشت با ديگري در مورد مسائل گوناگون اسلامي و قرآني و عقيدتي به بحث بنشيند و از اطلاعات و علوم ديگري بهره مند شود. بر اين اساس چندين مرتبطه اين دو عالم با يکديگر روبرو شده و مشغول بحث شدند و بر سر مقوله هاي مختلف با هم سخن گفتند.
در يکي از روزها آن دو، بحث حساسي تحت عنوان « بررسي حقانيت شيعه و سني» را آغاز کردند.
اين مناظره که از حوصله يک جلسه خارج بود به درازا کشيد به طوري که آن دو رسماً قرار گذاشتند در روزهاي معين و در ساعات مشخص دو به دو در مکاني خلوت به دور از ديگران و مزاحمت مراجعين بنشينند و اين بحث حساس را دنبال کنند تا به نتيجه اي برسند، به اميد اينکه حقايق روشن شود.
بالاخره پس از مدت ها و روها و ساعت ها بحث، نه آن عالم سني توانست علامه را قانع کندو نه علامه توانست بر عالم سني غالب آيد.
تا اينکه سرانجام در يکي از روزها در حالي که هر دو خسته و ناراحت به نظر مي آمدند، يکي از آنان اظهار داشت: بالاخره بايد قول و قراري در اين بحث بگذاريم؛ اينکه منصفانه قضاوت کنيم. هر مطلبي که مستند و از روي تحقيق بود بپذيريم و روي عقيده و مسلک بدون استناد و استدلال پافشاري نکنيم.
آنگاه از يکديگر جدا شدند و هر يک به سراغ کار خود رفتند.
آن روز، پس از تعيين شرط و قرار با آن عالم سني، مرحوم علامه درچه اي طبق معمول هميشه به حرم حضرت علي (عليه السلام) مشرف شد و بنا به گفته خودش تصميم گرفت پس از اقامه نماز مغرب و عشاء و به هنگام زيارت مرقد مطهر، از حضرت علي (عليه السلام) استمداد بطلبد و از او ملتمسانه درخواست کمک و هدايت کند.
در حالي که شک از چشمان خيره علامه بر گونه اش مي غلتيد، به حضرت عرضه کرد : «آقاي من! تو آگاهي که چقدر به شما و خاندانتان ارادت دارم، ياري ام کن تا از اين مناظره سر فراز بيرون آيم.»
علامه مطالعه شب را طبق روال هميشه انجام داد اما در ميان مطالعه و پس از آن حتي در بستر خواب در فکر بحث فردا بود.
علامه با اين افکار به بستر رفت تا اينکه خواب او را در ربود، و در عالم رؤيا مولا به فريادش رسيد.
مرحوم علامه خود فرموده بود که:
آن شب، آقا اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) به خوابم آمد و اذن سخن داد. لذا از حضرت تقاضا کردم و عرضه داشتم: « آقا خود شما همه ماوقع را مي دانيد و از موضوعات گفته شده آگاهيد، اينک ارائه طريق بفرمائيد تا هر چه زودتر در مناظره پيروز شوم».
حضرت علي (عليه السلام) در عالم رؤيا به مرحوم علامه درچه اي فرمودند: « فردا هنگام بحث، موضوع را اختصاص بده به اين مقوله که قبر حضرت زهرا (سلام الله عليها) در کجاست؟ و اگر مکان معلوم نيست چرا آن قبر مخفي است!؟»
مرحوم درچه اي مي گويد: «از خواب که بيدار شدم، آن لحظات ديدار و گفتگو با مولا در مقابل چشمم بود و از شوق اشک مي ريختم.
پس از بيداري از خواب آنچنان هيجان زده شده بودم که ديگر خوابم نمي برد.
پيروزي خود را قطعي مي ديدم، حقانيت تشيع و حقانيت علي (عليه السلام) و اولادش در عقيده ام چند برابر شد. پس تا صبح ديگر نخوابيدم و در انتظار ساعات موعود ماندم.»
طبق قرار قبلي هر روز آغاز بحث به نوبت به عهده يکي از ما دو نفر بود.
آن روز اتفاقاً نوبت من بود که بحث با بسم الله از طرف من شروع شود و بعد از سخن من استدلالاتم او پاسخ گويد.
گفتم: امروز مي خواهم پيش از ادامه بحث قبلي نکته اي را براي من روشن کنيد و سپس به دنبال بحث قبلي برويم و آن اينکه: اولاً قبر حضرت زهرا (سلام الله عليها) تنها يادگار پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) کجاست؟
و چرا به چه علت و به چه مناسبت قبر آن بانوي با عظمت همچنان مخفي است؟
علامه خود در بيان اهميت اين سؤال مي گويد:
طبيعي است اين بحث کوچکي نبود و گو اينکه سؤال کوتاه است ولي جواب آن خيلي طولاني است و مستلزم آن است که طرف مقابل ادله و بر اهيني مستدل و منطقي و قانع کننده اقامه کند و موضوع را از نظر تاريخي و از نظر جو سياسي حاکم در آن روز (زمان شهادت) کاملاً مورد تحليل قرار دهد، که اين موضوع را صدها دانشمند سني تا به حال به بحث گذارده اند و يک سري ادله اقامه کرده اند و اکثرشان نيز قبول دارند که در اين مورد جوابي ندارند و هنوز کسي توان آنکه بتواند يک دليل منطقي و مستدل عنوان کند، نداشته است.
علامه مي افزايد:
پس از طرح عنوان بحث جديد (اختفاي قبر حضرت زهرا (سلام الله عليها) منتظر بودم که آن عالم سني نسبت به اين بحث جديد که با حبث روز قبل تفاوت داشت، سخني معترضانه گويد که چرا مبحث روز قبل را دنبال نمي کني و بحث جديد و انحرافي پيش آورده اي؟
ولي به رغم تصور من آن عالم سني پس از طرح اين عنوان رنگش تغيير کرد و چند لحظه اي ساکت ماند که سکوتي اين چنين از وي هرگز سابقه نداشت و سر را براي چند لحظه به زير انداخت و به فکر فرو رفت و مثل اينکه سنگي بر سرش خورده باشد، حالت بهت زدگي پيدا کرد. بعد سر را بالا آورد و درحالي که به زحمت کنترل خود را حفظ مي کرد گفت:
«آقاي درچه اي! آقاي سيد محمدباقر، حضرت آقا به خدا قسم اين سؤال از خود شما نيست! والا بفرماييد چرا تا به حال و در اين مدت طولاني و اين همه مباحثات و مناظرات مفصل، اين بحث را به ميان نياورديد؟
با اینکه من همه روزه نگران اين عنوان بودن و اضطراب داشتم و با خود مي گفتم که خدا کند اختفاي قبر حضرت زهرا (سلام الله عليهما) به ميان نيايد که قطعاً جوابي ندارم.»
آن عالم سني پس از گفتن اين جملات در حالي که مختصر لرزشي در بدن و در زبانش پديدار شده بود، بي اختيار به گريه افتاد و در همان حال پرسيد: «آقا بگوييد اين سخن را چه کسي به شما ياد داده؟ و چرا تا به حال اين سؤال را نگفتيد؟ چرا که سؤال و مطلبي کوبنده تر و مستدل تر و منطقي تر و شکننده تر از اين مبحث نيست شما را به خدا حقيقت را بگوييد، بگوييد.»
وقتي من انقلاب دروني او را ديدم ماجرا را مو به مو براي او شرح دادم و گفتم پس از قرار قطعي به حرم امام علي (عليه السلام) رفتم و از او کمک خواستم و حضرت علي (عليه السلام) ديشب به خوابم آمد و مرا راهنمايي کرد و اضطرابم را بر طرف نمود.
آن عالم سني پس از شنيدن نقل خواب و رهنمود حضرت علي (عليه السلام) گفت:
به زهرا (سلام الله عليهما) و علي (عليه السلام) قسم من ارادتمند خاندان عصمت و طهارت هستم، ارادت داشتم، اکنون ارادتم بيشتر شد و بعد اضافه کرد، من قبلاً هم به اين بزرگواران عقيده داشته و هم اکنون دارم و حق را در تمام مراحل با علي (عليه السلام) و تشيع مي دانم و اذعان دارم که حق علي (عليه السلام) و زهرا (سلام الله عليهما) در ثقيفه بني ساعده پايمال شد و رياست طلبان نگذاشتند عدالت علي (عليه السلام) جهان را گلستان کند.
آنگاه افزود: من آوازه علمي و تسلط کم نظير شما را در مباحث عقيدتي و علمي شنيده بودم، لذا بر آن شدم که با شما به بحث بنشينم و از نظريات و اطلاعات شما بهره گيرم تا در عقيده قلبي خود قوي تر و استوار تر گرديده و در مقام مباحثه با ساير همکيشان خود سخني گوياتر پيدا کنم، تا بلکه از اين طريق خدمتي به تشيع کرده باشم.
من به ظاهر عالم سني هستم ولي عقيده ام و مرامم آنچنان است که عرض کردم و در موقعيت خاصم، نمي توانم به ظاهر غير از اين باشم و مي دانم که سود من براي تشيع به طريق موجود بهتر به نظر مي آيد و از شما هم تقاضا مي کنم و شرعاٌ شما را هم مديون مي دانم که نام مرا با اين عقيده که عرض کردم فاش نکنيد و نزد کساني که مختصر اطلاعي از مسأله مناظره و مباحثه ما دارند سخنان مرا فاش نسازيد.
مرحوم علامه به داشتن حافظه قوي و هوش و ذکاوت فوق العاده در حوزه هاي علميه تشيع بخصوص نجف و اصفهان مشهور شده بود و اکثر معاصران ايشان غبطه آن درايت و استعداد و حافظه را مي خوردند.
ولي بعد از شب معهود و اشاره مولا علي (عليه السلام) حافظه ايشان گويا اينکه خوب وبد ولي به حدي قوي شده بود که هر مطلبي با يک مرتبه مطالعه و مراجعه در حافظه اش نقش مي بست و ديگر هرگز از ذهنش خارج نمي شد.
عجيب تر آنکه با مطالعه هر فرعي از فروع و هر جمله اي از احادي و مطالب علمي، بلافاصله وجوه عديده و استنباطات کثيره و طرف مختلف و مثالهاي گوناگون – که هر يک خود موضوع نو و مطلب جديدي بود- در ذهنش خطور مي کرد.
در اکثر مواقع نظريات مرحوم علامه چه فقهي، چه اصولي، چه فلسفي، چه کلامي، چه تفسيري، چه رواني، هر چه بود، همه را به اعجاب وا مي داشت.