چهارشنبه, 14 آذر 1403 Wednesday 4 December 2024 00:00


13 مرداد ماه 1360 (یک ماه قبل از شهادت) همسرم کمی کسالت داشت و در بستر خوابیده بود . وقتی که در کنار او نشستم و برای چندمین بار حال او را جویا شدم ، دستانش را بالا برد و با آهی از ته دل گفت :(بارالها من از تو عمر با عزت و مرگ با عزت را خوهانم و هیچ حوصله ی بیماری را ندارم) . در همان وقت بود که من دارو هایش را به او دادم و او به خواب عمیقی فرو رفت . من مشغول کار هایم بودم که دیدم او پس از ساعاتی از خواب بیدار شده است و مثل اینکه حال خوشایندی ندارد و عرق تمام وجودش را فرا گرفته است . با نگرانی حالش را جویا شدم که با صدای لرزان گفت : (خواب دیدم) . گفتم چه خوابی؟ هیچ نگفت . دو مرتبه تکرار کردم و از او خواستم تا خوابش را برایم شرح دهد . آهی کشید و بسیار شمرده شمرده و آهسته گفت : (خواب عبد الکریم را دیدم . او با یک سبد گل قرمز آمده بود ، در حالیکه شخصی پشت سر او بود که به چشمم آشنا بود ولی نمیتوانستم او را در ذهنم تجسم کنم . از او پرسیدم این سبد گل از آن کیست؟ لبخندی زد و با لحنی بسیار دلنشین گفت : این وظیفه ای است که تازه بر عهده من قرار داده اند که این دسته گل های قرمز را به دربانان بهشت تحویل بدهم . پس از آن من درباره قیامت و آخرت از او سوال کردم و او مفصلأ در مورد آن برای من صحبت کرد ولی از آن مباحث هیچ یادم نیست) . در حالیکه به او خیره شده بودم ، صحبتش قطع شد و دوباره گفت:(حتمأ آن نفری که پشت سر او بود ، من بوده ام و آن دسته گل های قرمز فرزندان انقلابند که دسته دسته به شهادت میرسند). من در حال تحجب گفتم : خوب از این حرفای بیجا نزن !
وتقریبأ یک هفته بعد بود که مرتبأ صدای تلفن بلند میشد و خانواده ما را تهدید میکردند و همسرم را تهدید به مرگ میکردند اما درحالی که ناراحتی همسرم را احساس میکردم ، وی لبخندی می زد و هیچ نمیگفت.! تا اینکه روزی تلفن زده بودند و با دختر کوچکم صحبت کرده بودند و زمان و مکان رفت و آمد همسرم را از او پرسیده بودند و او نیز تمام و کمال به آنها گفته بود . دو شب قبل از شهادت همسرم ، خواب دیدم که خواهر شوهرم که مشهد الرضا بودند ، از مشهد برگشته و جلوی اتومبیل آنها پارچه مشکی زده بودند و تابوتی روی اتومبیل گذاشته بودند که آن را پایین آوردند و پارچه قرمز را با پارچه مشکی عوض کردند .