پنج شنبه, 01 آذر 1403 Thursday 21 November 2024 00:00

به نقل ازفرصت آنلاین،روح اله حاج حیدری، 

حاج طیبه اشرفی 73 ساله خواهر کوچک آیت الله اشرفی در مرکز شهر خمینی شهر و خیابانی به نام برادر در سه راهی شهید محراب در خانه ای نسبتا قدیمی زندگی می کند.

خانه ای که یادگار سالها حضور برادر است. در گوشه ای از خانه در اتاقی که آیت الله اشرفی ساکن می شد اما خانواده ای مستاجر سکونت دارد تا حاج طیبه تنها نباشد. او به همراه شش خواهر و تنها برادرش (آیت الله اشرفی) جمعا هشت فرزند میرزا اسداله روحانی خوشنام شهر هستند. 23 مهر سالگرد شهادت پنجمین شهید محراب بهانه ای شد تا با او به گفتگو بنشینیم.
***

در خانه حاج آقا را چی صدا می زدید؟
حاج میرزا عطا می گفتیم. اولش البته می گفتند عطا. بعد که مکه رفتند صدا می زدیم حاج میرزا عطا

پدرتان چی صدا می زد؟
پدرم عطاءالله صدا می زد.

از نظر سنی چقدر از شما بزرگتر بود؟
خیلی. حدود 40 سال. ما از پدر یکی و از مادر دو تا هستیم. آقا عطا با فاطمه خواهرم و صدیقه بیگوم از یک مادر هستند که فاطمه در جوانی وبا گرفت و فوت کرد. آن زمان پدرم زنده بود. خود ما هم پنج خواهر تنی هستیم که البته یکی از خواهرهایم فوت کرده اند.

از دوران کودکی از حاج آقا چه چیزی یادتان هست؟
برادرم همیشه قم یا کرمانشاه بود. برای همین کم می شد ایشان را ببینیم. قم که بود دو ماه یکبار دو سه روزی می آمد اینجا. توی این دو سه روز هم آنقدر رفت و آمد داشت که تقریبا ما ایشان را نمی دیدیم.

و وقتی خانه می آمد؟
برادرم هر موقع خمینی شهر می آمد به خانه ما که همین خانه فعلی است حتما سر می زد. مقید بود حمام برود. گاهی صبح زود می دیدم در می زنند و می آمدند داخل خانه. محافظ هایش می آمدند کامل خانه را می دیدند حتی داخل حمام و پشت بام را. البته برادرم از این همه حساسیت خوشش نمی آمد و می گفت اینجا خانه خواهرم است و اگر کسی من را نکشد شما من را می کشید!

اینجا که می آمدند مسجد هم داشتند که نماز بخوانند؟
قبل از انقلاب اینجا در مسجد ولی عصر(عج) نماز می خواندند. بعد از انقلاب بچه هایشان نماز می خواندند. این مسجد پشت در پشت است. پدر بزرگم میرزا محمد جعفر اینجا نماز می خواند. بعدش پدرم و بعدش برادرم. بعد هم پسرهای حاج آقا و الان هم پسر خواهرم آنجا نماز می خواند.

خانه پدریتان که محل تولد حاج آقا بوده هنوز هست؟
بله هست. حتی حوض و چاه آب آن هم باقی مانده. یکی از اتاق هایش در اختیار ما بود و دو تا از اتاقهایش در اختیار برادرم. یکی از آنها برای زن و بچه حاج آقا بود و یکی هم برای مراجعات ایشان.

این خانه ثبت و نگهداری نشده درست است؟
بله همینطور است. این خانه الان در اختیار مالک است و در آن زندگی می کند.

حاج آقا اینجا که می آمد برنامه یشان چه بود؟
مقید بود به فامیل سر بزند. به هرحال همه اعضای خانواده شان اینجا بودند.

شما برای دیدن برادرتان قم هم می رفتید؟
قم نه ولی بعد از انقلاب یک هفته رفتم کرمانشاه برای دیدن برادرم.

از آنجا بگویید.ان ها
ماندن ما در آنجا در همین حد بود که به سربازها و نگهبان هایشان برسیم. مرتب حاج آقا به ما می گفت برید میوه ببرید، شیرینی ببرید. به  آن ها چای بدهید و .... خیلی به محافظاشان می رسید. خیلی روی آنها حساس بود که اذیت نشوند. اینقدر حساس بودند. کلا حاج آقا خیلی نسبت به اطرافشان حساس بودند. حتی به ما می گفتند بروید به گربه های توی حیاط برسید و غذا بدهید. اگر هم ما نمی رفتیم خودش بلند می شد و می رفت کنار باغچه برای گربه ها غذا می گذاشت. هر روز برنامه اش این بود.

ظاهرا حاج آقا سال های زیادی در قم به دور از خانواده و به صورت مجردی زندگی می کردند. درست است؟
بله، سال هایی که حاج آقا حوزه علمیه قم بودند زن و پسر کوچکش اینجا در خانه پدری ما بودند. دو پسر بزرگشان هم در مدارس قم درس می خواندند و شب هم به حجره پدرشان می رفتند.

کمتر اتفاق می افتد شخصی اینگونه و به این سختی زندگی کند. چرا آنجا خانه نمی گرفتند؟
ایشان توان خرید خانه یا حتی اجاره کردن خانه در قم را نداشتند. برای همین سالیان سال قم تنها و مجرد زندگی می کردند. شاید این وضعیت حدود 20 سال ادامه داشت. در این مدت هم شاید دو ماه یکبار سر می زدند. آن زمان پدرم بود و هزینه های عروسش را کم و زیاد می داد.

پس حاج آقا در دوران حضور در قم خیلی سختی کشید؟
بله. خودش می گفت خیلی اوقات چیزی گیرم نمی آمد بخورم. مثل حالا نبود. او با این شرایط زندگی می کرد، در حوزه شب ها با یک شمع درس می خواند و خیلی ستمه کشید.

درد و دل هم می کرد؟
هیچ وقت حرفش را به کسی نمی زد. این همه سختی می کشید ولی به کسی نمی گفت. دوست نداشت حرفش را به کسی بزند. گاهی فقط کلی می گفت من ستمه کشیدم تا به اینجا رسیدم.

شده بود عصبانیت حاج آقا را ببینید؟
برادرم هیچوقت عصبانی نمی شد. یادم هست دور هم که جمع می شدیم و از این و آن صحبت می کردیم حاج آقا تذکر می داد غیبت نکنید. گناه نکنید ولی عصبانی نمی شد.

شده بود در دوران بچگی شما را بزند؟
نه هیچوقت دست دراز نمی کرد. به دیگران هم می گفت اگر می خواهید بزنید با یک دستمال بزنید. هیچوقت کسی را نمی زد.

کرمانشاه که بودید چیز خاصی در مورد ایشان دیدید؟
در این مدت که من خانه ایشان بودم شاید روزی ده بار به خانه زنگ می زدند و تهدید می کردند که می کشیمت و فلان و بهمان می کنیم. مرتب تهدید می کردند. برادرم هم جواب می داد بیایید بکشید، من آماده شهادتم.

یعنی شما پیش حاج آقا بودید و تلفن زنگ می زد. کی جواب می داد تلفن را؟
خود حاج آقا. زنش بیشتر در آشپزخانه بود.

حاج آقا گوشی را بر می داشت و از آن طرف خط تهدید می کردند؟
بله. قشنگ تهدید می کردند. چند روز قبل از شهادت هم اینجا بودند. به ما گفتند معلوم نیست دیگر من را ببینید. گفتیم چرا؟ گفتند شاید من را بکشند. بعد رفتند تهران و به دخترهایشان گفتند لباس های مشکی را آماده کنید. آنها جواب داده بودند هنوز که چند روز به محرم مانده! حاج آقا گفته بود میگویم لباس های عزا را آماده کنید. آن روز چهارشنبه بود. پنجشنبه هم راهی کرمانشاه شدند و جمعه هم شهید شدند.

وقتی خبر شهادتشان را شنیدید کجا بودید؟
خانه عروسم بودم. آنجا دور هم بودیم و نهار خوردیم. یکدفعه همسرم سراسیمه و پابرهنه به خانه آمد. از رادیو شنیده بود حاج آقا را شهید کرده اند. همان موقع خانه پر از جمعیت شد. نمی دانم این همه جمعیت از کجا آمد. همان موقع سریع ماشین گرفتیم و راهی کرمانشاه شدیم. آن روزها خیلی سخت گذشت، به هرحال اگر برادر دیگه ای داشتیم دلمان خوش بود که برادر داریم ولی خب هیچ کس را نداریم.

چند نفر بودید؟
دو تا اتوبوس بودیم. خواهرهایم، دختر خواهرهایم، دامادم و عده ای از غیر فامیل بودند. در کرمانشاه جنازه را سوار هواپیما کردند و من و دامادم و دو سه نفر دیگر با عجله همراه با جنازه آمدیم اصفهان. همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که حتی فرصت نکردیم بگوییم ما با هواپیما بر می گردیم. بقیه فکر کردند من گم شده ام.

بقیه چی؟
بقیه با اتوبوس آمدند. آمدیم اصفهان غسالخانه و بعد آوردند میدان امامِ خمینی شهر.

ظاهرا یک اختلافی شد برای محل دفن ایشان. شما یادتان هست؟
در مراسم تشییع جنازه بر سر اینکه ایشان را گلزار شهدای اصفهان دفن کنند یا گلزار شهدای شهر خودشان اختلاف پیش آمد. مردم دوست داشتند برادرم خمینی شهر دفن شود و سرانجام با توجه به وصیت نامه ایشان را بردند اصفهان.

نظر خود شما چیه؟
اگر اینجا دفن شده بودند بهتر بود. خیلی بیش از این مردم بر سر مزارشان حاضر می شدند. مردم خیلی دوست داشتند ایشان را. به هر حال راه دور است و خود ما الان سالی دو بار می رویم. مسیرش هم بد شده است. همسر خودم هم فوت کرده و باید سر قبر ایشان هم بروم. قبلا هفته ای یکبار سر مزار برادرم می رفتم.

شوهر خواهرهای ایشان چکاره بودند؟
شوهر من معلم بود. یکی تاکسی تلفنی داشت یکی هم کارمند ذوب آهن بود. فقط شوهر خواهر کوچکم در قید حیات است و شاهین شهر در تاکسی تلفنی کار می کند.

دامادهای خود ایشان چی؟
ایشان دو تا داماد داشت یکی معلم بود که فوت کرد. دیگری هم در دخانیات کار می کند. یکی از دخترهایش هم فوت کرده و دیگری در تهران زندگی می کند.

در بحث ازدواج خواهرها یا دیگر مسائل زندگی حاج آقا عطا به عنوان برادر بزرگتر وارد می شد؟
در مورد ازدواج به ایشان با تلگراف خبر می دادیم. ایشان هم نظرش را می گفت که موافق هست یا نه. اگر می توانست می آمد و در مراسم شرکت می کرد. مثلا در مراسم ازدواج دو تا از خواهرها حضور داشت. و در مراسم سه نفر دیگر نبود. برای جهاز هم به صورت جزیی کمک می کرد.

چرا حضور نداشتند؟
اینجا نبود کرمانشاه بود. ما هم مجبور بودیم. برادرم به دستور آیت الله بروجردی همراه آقای جبل عاملی و امام سدهی رفته بودند کرمانشاه.

وقتی مثلا اصفهان یا تهران می روید و به عنوان مثال تابلوی بزرگراه آیت اله اشرفی را میبینید چه حسی به شما دست می دهد؟
هر جا نام برادرم را می بینم قوت می گیرم. الان عکس حاج آقا را توی جانمازم گذاشته ام و حظ می کنم. این اندازه این عکس قشنگ است.

وقتی داخل اداره ای می روید و متوجه می شوند شما خواهر حاج آقا هستید چه برخوردی می کنند؟
اگر بدانند یا کسی معرفی کند خیلی احترام می گذارند. توی مراسم های مختلف هم همینطور است.

خواب حاج آقا را می بینید؟
چند سال پیش یک دفعه خواب ایشان را دیدم. دلم هم می خواهد بیشتر خواب برادر را ببینم ولی نشده است.

جریان خواب چی بود؟
آن زمان مریض بودم. در خواب حاج آقا آمد به خوابم و دست کشید روی سرم و گفت خواهر بهتر می شوی. همین طور هم شد و حالم بهتر شد.

تا حالا کتاب های مختلفی در مورد حاج آقا چاپ شده دیده اید؟
چاپ شده ولی به ما نداده اند. پخش هم کرده اند ولی به ما ندادند.

به بقیه چی؟ به آنها داده اند؟
به آنها هم نرسیده.