تاریخ مصاحبه: مرداد و شهریور 1398
محورهای گفتگو: تحصیلات و مبارزات راوی از بدو شروع تا پیروزی انقلاب اسلامی، حوادث فیضیه در سال 1354، شرایط زندانیان سیاسی
اشاره: پس از قیام پانزده خرداد با ورود روحانیون، طلاب و دانشگاهیان مبارزات علیه رژیم شاهنشاهی به اشکال مختلف ادامه یافت. گفتگو با مبارزان آن دوران تاریخ، همراه با تشریح اوضاع و احوال شهر و سبک زندگی ساکنان آن که همایونشهر نامیده میشد در راستای ثبت تاریخ شفاهی و مستند کردن تاریخ منطقه صورت می گیرد. این گفتگو با محمدجعفر سعيديانفر از مبارزان و زندانی سیاسی آن دوران با همین نیت انجام شده است.
* در ابتدا لطفا خودتان را معرفی بفرماید.
اینجانب محمدجعفر سعيديان فر، 22 تیر ماه سال 1331 خورشیدی در خانوادهای مذهبی در محله باولگان ورنوسفادران سده استان اصفهان متولد شدم. پدرم تختکش بود که آن زمان یکی از کارهای دستی رایج برای تولید گیوه بود. مردها تخت گیوه را درست میکردند و خانمهای خانهدار هم رویه آنرا میچیدند. مادرم هم گیوه چینی میکرد.
*از آنجا که سبک زندگانی پدر شما معرف نمونهای از زندگی در آن دوران سده و روشنگر گوشههایی از تاریخ شهرمان است. ممکن است توضیح بیشتری بفرمایید؟
مرحوم پدرم آدم با سوادی بود و مغازه او در یکی از کوچههای محله باولگان، معروف به سه راه سیدرضا در حاشیه بازار ورنوسفادران واقع بود. چند مغازه تختکشی دیگر هم در همسایگی وی فعال بودند.
* شکل مغازه پدرتان را میتوانید برای ما ترسیم بفرمایید؟
مغازه پایینتر از سطح کوچه بود، دو کُنده تخت کشی یکی برای خودش و دیگری شاگردش داشت. کندهها از تنه درخت و حدود نیم متر ارتفاع داشتند. در یک سمت وسایل تختکشی و در سمت دیگر مغازه، کتابهایش قرار داشت و همانجا هم مکتبخانهاش بود و بچهها را آموزش میداد.
* بنابراین مرحوم پدرتان معلم هم بودند؟
بله هم معلم مکتبخانه و هم قرآن و برای درس دادن به بچهها انتظار دریافت مزد هم نداشت.
* شما خودت هم در همین محل پیش وی درس خواندید؟
بله اولین معلم بنده ایشان بود و همراه چند نفر دیگر شاگرد مکتب بابا بودم. به همین دلیل قبل از رفتن به مدرسه الفبای فارسی و مقداری بوستان و گلستان سعدی و نصابالصبیان و قرآن مجید را آموختم.
* از حال و هوای مکتبخانه چیزی یادتان هست؟
یکی از کارهای جالب او این بود که روزنامه از کتاب فروش محل به نام جعفر کتابی میگرفت و به ما میگفت شما باید خط روزنامهای را هم یاد بگیرید. یک چوب بلند هم داشت که هر وقت بازی گوشی میکردیم و حواسمان پرت میشد به سمتمان میآورد و البته گاهی هم میزد.
* مگر آن سالها هنوز دبستان در محله شما دایر نشده بود؟
چرا دبستان سروش بود و پدر هم وقتی به سن دبستان رسیدم مرا در همان دبستان ثبت نام کرد و تا کلاس ششم آنجا درس خواندم.
* ایشان با تحصیل در دبستانهای نوین مخالف نبود؟
خیر، با تحصیل در دبستان مخالف نبود. حتی به خواهرهایم هم اجازه داد تا در دبستان تحصیل کنند.
* به این ترتیب با آموختههایی که از پدرتان داشتید به دبستان سروش رفتید و دبستان را آنجا طی کردید، مدیر مدرسه چه کسی بود؟
مدیر دبستان مرحوم اسدالله طاهری بود، او مرد درست و کوشایی بود. ناظم مدرسه هم آقای فولادگر بود که بعدا پزشک متخصص قلب شد و یک معلم هم با نام خانوادگی آقای حیدری داشتیم که از محله خوزان بود.
* پس از اینکه دبستان را پشت سر گذاشتید به فکر ادامه تحصیل نیفتادید؟
چرا میخواستم وارد دبیرستان شوم ولی پدر مخالف بود و با وجود اصرار خودم و دیگران و آقای طاهری اجازه این کار را نداد. ایشان نظرشان این بود که یا طلبه بشوم و یا کنارش کار کنم ولی من به دلیل علاقه به درس خواندن طلبگی را در پیش گرفتم و از سال 1342 در حوزه علمیه مرحوم«آیتالله حاج شیخ علی مشکوة» واقع در محله خوزان تحصیلات حوزوی را شروع کردم.
* این سال با شروع نهضت امام خمینی(ره) مصادف بود، در آن حوزه خبری از نهضت نبود؟
بله ورود من به حوزه با آغاز نهضت امام خمینی(ره) مصادف بود که برای طلاب جوان جاذبه داشت، لذا از آنجا به ایشان علاقه پیدا کردم، هر چند فضای حوزه شهر کوچکی مثل سده آن زمان اجازه نمیداد مسائل سیاسی و مبارزاتی مطرح شود ولی با این وجود خبرهایی از قم و سایر شهرها میشنیدیم.
* اساتید شما چه کسانی بودند؟
آقای حاج شیخ غلامرضا پرنده استاد جامع المقدمات، حاج شیخ علیاکبر نصر استاد ادبیات، حاج میرزا حبیبالله ابوترابی، استاد منطق و معانی بیان و فقه و اصول، آیتالله محمد موسوی و حاج سید احمد جزینی، اساتید شرح لمعه.
* این اساتید را بیشتر معرفی میفرمایید؟
حاج میرزا حبیبالله ابوترابی، پیش نماز مسجد امله کتی(حجت فعلی) و برادر آیتالله جبل عاملی تحصیل کرده نجف و دارای درجه اجتهاد بود وی مرد وارسته و با اخلاقی بود، آیتالله محمد موسوی، داماد آیتاله مشکات که فعلا هم امام جماعت مسجد ملامحسن خوزان هستند و حاج شیخ علیاکبر نصر، از نصرآباد میآمد و ایشان زمین کشاورزی داشت و خودش کشاورزی میکرد و دستهای پینه بستهای از کار کشاورزی داشت و در ادبیات کتاب سیوطی و مغنیاللبیب را با بیان بسیاز زیبایی درس میدادند. آقای حاج شیخ غلامرضا پرنده اهل کهندژ بود و جامع المقدمات مخصوصا علم صرف لغات، صرف میر را خیلی عالی تدریس میکرد و از نظر اخلاقی هم انسان وارستهای بود.
* خود آیتالله مشکات چه خصوصیاتی داشت؟
او مرد وارسته و با اخلاقی بود که وجوهات شرعی قبول نمیکرد و با پول منبر زندگی را میگذراند. با سیاسی شدن طلاب مخالف بود، خوب به خاطر دارم که روزی که وارد حوزه شدیم به ما توصیههایی کرد از جمله اینکه طلبه باید مواظب قلم و شکمش باشد.
* چه کسانی با شما همدوره بودند؟
آقایان حاج شیخ عبدالکریم مولوی از اندان، حاج شیخ محمود صلواتی از خوزان و حاج شیخ احمد راشد از محله باولگان. البته افراد دیگری بودند که بزرگتر و یا کوچکتر از ما بودند.
* چند سال در مدرسه مشکات ماندگار شدید؟
حدود چهار سال. پس از اینکه مرحوم حبیبالله ابوترابی همسرش فوت کرد و خودش هم بیمار شد از نظر استاد دچار مشکل شدیم و احساس کردم دیگر اینجا وقتم تلف میشود و باید برای کسب علم و دانش به قم بروم، لذا موضوع را با پدرم مطرح کردم ولی او مخالفت کرد.
* چرا؟
به دو دلیل یکی اینکه نمیتوانست مخارج مرا تامین کند و دوم اینکه نمیخواست من از خانواده دور باشم.
* پس چگونه سر از قم در آوردید؟
مادرم سواد نداشت ولی همدل بود، وقتی ناراحتی مرا دید جویای موضوع شد که من برای او تعریف کردم، در جوابم گفت 25 ریال از گیوه چینی جمع کردهام دو توماتش را به شما میدهم. یک روز صبح زود که پدر خواب بود بقچه نانی به من داد و گفت برو فلکه عمه شیرون (انوشیروان و استقلال فعلی) و ماشین سوار شو و برو قم.
* و شما هم اینکار را کردید؟
بله پیاده به راه افتادم، تو راه به یک گاریچی از هم محلیها بر خوردم. او از من سوال کرد که کجا میروم و وقتی فهمید هم مسیر هستیم مرا سوار کرد و تا فلکه برد. من از او خواستم چیزی به پدرم نگوید. مدتی توی فلکه این پا و آن پا کردم یک ماشین سواری جلوی پایم ایستاد و مقصدم را پرسید و اجازه داد سوار شوم.
* مقصد خاصی تو قم داشتید؟
خیر سراغ حوزه فیضیه را گرفتم و به آنجا رفتم تا در کلاس درس اساتید حاظر شوم، اما حجرهای برای سکونت نداشتم و پولی که مادر داده بود زود تمام شد. مدتی در همان محوطه فیضیه شبها میخوابیدم و روزها هم به کلاسهای درس که آن زمان آزاد بود میرفتم تا اساتید مطلوب خودم را پیدا کردم. خیلی خوشحال بودم چون حوزه علمیه قم نسبت به حوزه شهر خودمان برای من مثل رسیدن ماهی به دریا بود. پس از مدتی سیدنورالله جعفریان فرزند حاج سید زینالعابدین معروف به آسیدا که همشهری بود مرا به حجرهاش دعوت کرد و دو نفری در حجره ایشان حجره شماره 3 فیضیه بودیم تا اینکه آقای راشد به قم آمد و او هم به حجره ما اضافه شد.
* و وضع به همین شکل ادامه یافت؟
خیر مدتی بعد آیتالله جبلعاملی حجرهای برایم گرفت و من در آن مستقر شدم و با درس خواندن و امتحان دادن توانستم کمکم از مراجع شهریه بگیرم که اول دو تومان بود و به تدریج به 5 تومان رسید. در این زمان به فکر تبلیغ و منبر افتادم و با راهنمایی آقای عبدالکریم مولوی در ایام محرم به روستایی در منطقه برقان کرج به نام بریان چال رفتم. روستا 50 خانوار داشت و در دامنه کوه بود و مقداری پیاده روی داشت. بعد از محرم 15 تومان به من دادند که با آن وسایلی مانند زیرانداز، یک زیلوی کوچک و یک چراغ والور برای چای و پخت و پز خریدم. پس از آن ماه رمضان هم به همان روستا دعوت شدم.
* خاطرهای هم از این سفرها دارید؟
در سفر دوم مسیر پیاده را اشتباه رفتم و در میان برفها نزدیک بود جانم را از دست بدهم چون منطقه بهمن خیز بود. هنگام بازگشت چیزهایی به من هدیه شد که قبول نکردم ولی یک گونی گردو را به اسرار به من دادند. گونی را به داخل اتوبوس بردم در مسیر درب آن باز شد و پخش داخل اتوبوس شد. هرچه راننده گفت این گردوها مال کیه، من چیزی نگفتم و مسافرها هم آنها را بر میداشتند و میخوردند. هنگام پیاده شدن راننده متوجه موضوع شد و به سماجت پول آنها را به من داد.
* و تبلیغ رویه عادی شما شد؟
به چند روستای دیگر هم رفتم اما اتفاقی مسیر زندگیم را تغییر داد.
* چه اتفاقی؟
محمد منتطری مبارز علیه رژیم شاه از زندان آزاد شد.
* این اتفاق چه ربطی به شما داشت؟
او بود که ما را با بسیاری از مسایل روز و جهان اسلام و دیکتاتوری حاکم و مبارزات آشنا کرد.
* چگونه؟
شهید منتظری طلاب مستعد را شناسایی کرده و با آنها ارتباط برقرار میکرد و آنها را پرورش میداد و به جمع نیروهای انقلابی و آگاه وارد مینمود.
* وی برای آگاه کردن طلاب از چه روشهایی بهره میبرد؟
با کتاب و روزنامه و رادیو. در آن زمان طلاب فقط کتب حوزوی را میخواندند و نمیتوانستند در حوزه رادیو داشته باشند. محمد یک شبکه پیچیده کتابخانهای تشکیل داده بود و کتابهای روشنگر و انقلابی و ضد دیکتاتوری و ضد استعماری مانند سر گذشت فلسطين ترجمه آقای هاشمیرفسنجانی، ميراثخوار استعمار اثر بهار و انقلاب الجزاير و....را گرد آورده بود که دست به دست بین طلاب میگشت و ساواک هم نتوانست آنرا شناسایی کند. او همچنین به طلاب یک رادیو میداد تا گوش کنند و به خواندن روزنامهها هم تاکید میکرد. سفارش دیگری که داشت این بود که میگفت زبان انگلیسی یاد بگیرید.
* ارتباط با شهید منتظری روی روابط شما با روحانیت سنتی تاثیری نداشت؟
چندان موافق نبودند ولی مخالفتی هم ابراز نمیکردند تا اینکه کتاب شهید جاوید اثر تحقیقی استاد صالحی نجفآبادی منتشر شد و ساواک از این موضوع برای ایجاد دو دستگی و شکاف بین روحانیون انقلابی و سنتی استفاده کرد و از آن به بعد روحانیت سنتی در برابر افرادی مانند من موضعگیری کرد. در سالهای پس از انقلاب همین ذهنیت و پیشینه در رفتارشان با من تاثیر گذار بود.
* خاطرهای از آن دوران بیان میفرمایید؟
در اوج دو قطبی کردن مذهبیون پس از انتشار کتاب شهید جاوید و تحریک عوام یک شب که از قم به زادگاه برگشته بودم، وقتی وارد کوچه فرهنگ شدم یک نفر با قمه به سمت من آمد و قصد حمله به من داشت که با مقاومتم روبرو شد و فرار کرد. پس از آن از رفتن به خانه خودمان منصرف شدم و به منزل برادران دباغ اهل فروشان که از دوستان آگاه بودند و به مبارزان پناه میدادند رفتم.
* در این شرایط قطعا ساواک از هر طریق سعی میکرد به شما ضربه بزند، در درون همایونشهر علیه شما کاری صورت میگرفت؟
بله آنها از هر امکانی برای تخریب روحانیت مبارز، بهره میبردند از جمله اینکه یکی از وابستگان خود را که متاسفانه روحانی هم بود وا داشته بودند تا در یک مجلس عمومی روضه امام حسین(ع) مرا به عنوان جاسوس معرفی کند.
* در زادگاه خودتان هم با مبارزین در ارتباط بودید و اساسا فعالیتی داشتید؟
در محیط بسته آن زمان شهر امکان ارتباط انقلابیون با هم بسیار کم بود، ولی در اصفهان شرایط بهتر بود و بیشتر با دکتر فضلالله صلواتی ارتباط داشتم. ایشان یکی از کسانی بود که تاثیر بسیار زیادی بر انقلابیون مذهبی داشت. از آنجا که دکتر صلواتی همشهری ما و ساکن اصفهان بود، بسیاری از جوانان شهر با ایشان در ارتباط بودند به خصوص که سالها در مدارس زادگاهش تدریس داشتند. شاگردان ایشان و بعضی همشهریهای مبارز را وقتی سراغ وی میرفتم، میدیدیم. یکی ازآنها آقای یداله غلامی بود که مدتی هم در رژیم گذشته باز داشت شد. در محله فروشان هم با خانواده دباغها حاج غلامحسین و حاج محمد دباغ(بانی دارالزهرا) ارتباط داشتم که واقعا حامی انقلابیون از پایگاه عدالت طلبی دینی بودند. البته اکنون همه آنها به رحمت خدا پیوستهاند. رضوان خداوند برآنها باد.
* مایلید به برخی فعالیتهای علنی شما به پردازیم ؟
بله در سال 1348 سناتور علم در مجلس سنا به حضرت امام اهانت کرد. به دنبال آن علما و روحانيون به اين حركت اعتراض كردند، به همین دلیل با عدهای از طلبهها تصميم گرفتيم تظاهرات راه بيندازيم.
* جریان آن تظاهرات را توضیح میدهید؟
بله به دليل مسائل امنيتی محل شروع تظاهرات را مسجد امام حسن(عليه السلام) اعلام كرديم ولی از مسجد حضرت فاطمه(س) شروع و به طرف حرم مطهر حضرت معصومه (سلامالله عليها) حركت كرديم. بلند شعار میداديم مرگ بر حكومت فاشيستی، من جلو صفوف تظاهر كنندگان حركت میكردم داخل مدرسه فیضیه شدیم و میخواستیم تظاهرات را تمام کنیم که ناخواسته شاید هم با تحریک عوامل مشکوک ساواک تظاهرات با جمعیت بیشتر که از مدرسه فیضیه ملحق شده بودند از دست اداره کنندگان خارج شد و به بیرون کشیده شد و پس از این که جمعیت در میدان آستانه در حال حرکت و شعار دادن بودند، ماموران گارد شهربانی و اداره اطلاعات عملیات شهربانی با باطوم به جمعیت حمله کردند و من چون قد بلند بودم، شناسايی شدم، اما به سرعت به طرف گذرخان فرار كردم و در يك خانه پنهان شدم و در اولين فرصت به اصفهان آمدم. دو هفته بعد كه به قم برگشتم در ميدان آستانه شناسايی و دستگيرم كردند. در بازجويیها منكر حضور در تظاهرات شدم و بعد از سه روز آزادم كردند.
* حرکت عمومی بعدی شما چه بود؟
پس از آن تظا هرات همچنان در حلقه یاران محمد منتظری به مبارزه ادامه میدادم. تا اینکه در يكی از روزهای سال 1349 ساواكیها با اینکه اجازه ورود به مدارس عليمه را نداشتند وارد حوزه ما شدند و میخواستند یکی از طلبهها به نام آقای مظلومان را دستگیر کنند، من از كتابخانه بيرون آمدم و گفتم رهايش كنيد و بلند شعار دادم «مرگ بر ساواك»؛ بقیه طلبهها جمع شدند و آن ساواكی كتك مفصلی خورد. منهم به مشهد فرار كردم و در جوار آستان مقدس حضرت رضا(عليه السلام)، با شهيد هاشمینژاد و آيتالله خامنهای و حجتالاسلام طبسی آشنا و به فعاليتهای انقلابی و سياسی ادامه دادم.
* ماجرا به همینجا خاتمه یافت؟
خیر در مشهد هم مرا شناسايی كردند و مجبور شدم دوباره به قم برگردم.
* وقتی به قم رفتید مشکلی برای شما پیش نیامد؟
چرا، در قم دستگير شدم و دو ماه در شهربانی و يك ماه و نيم در ساواك قم بازداشت بودم، ولی چون اعتراف نكردم و از من مدرك خاصی نداشتند، آزاد شدم اما كارت معافيت از سربازیم را گرفتند و پاره كردند و در سال 1351 به همراه دو ژاندارم مرا برای گذراندن دوران سربازی به پادگان بهبهان بردند.
* به این ترتیب شما محدود شدید و دیگر نتوانستید فعالیت کنید؟
خیر شرایط جدید شد و منهم بنا به دستور امام از اين فرصت برای آموزش تعالیم نظامی و هدايت سربازان بايد نهايت بهره را میبردم و همین کار را هم کردم تا اینکه در اواخر سال 1352 كه سربازیام تمام شد دستگيرم کرده و به زندان اوين بردند.
* دور جدید زندانی شدن شما چه مدتی بود و پایانش چه شد؟
حدود دو ماه و نيم، چون نتوانستند حرفی از من بشنوند و مدرکی هم وجود نداشت، آزاد شدم.
* حالا که به خیر گذشته بود دست از فعالیت بر نداشتید؟
نه من در راه خود ثابت قدم بودم. در خرداد سال 1354 با تعدادی ازطلبهها تصميم گرفتيم كه تظاهرات راه بياندازيم. چون سربازی رفته بودم از تجارب رزم شبانه برای سازماندهی تظاهرات استفاده کردم. اعتراضات و اعتصاب طلبهها 48 ساعت به طول كشيد. از آنجا که اکثر دوستان ماسک مقوائی داشتند با این که تظاهرات در محیط محاصره شده مدرسه فیضیه صورت گرفت و مامورین ساواک از پشتبامهای حرم که متصل به فیضیه بود با دوربینهای قوی که داشتند عکسهای زیادی گرفته بودند ولی این عکسها کمتر برای شناسائی افراد به درد آنها میخورد و لذا بعد از دستگیری ساواک خیلی حساس بود که بفهمد سازماندهی کار چه کسی بوده ولی موفق نشد. البته درروزنامههای آن زمان چند نفری را متهم کردند که دوستان میگفتند یکی از آنها من به نام سعیدی بود.
* چرایی و دلایل راه انداختن تظاهرات چه بود؟
برای اینکه چرایی راه اندازی این تظاهرات روشن شود، باید مختصری از شرایط حاکم آن روز را شرح بدهم. رٍژیم در آن سالها در اوج قدرت بود ضمن اینکه بهای نفت بالا رفته و مخالفان همه سرکوب شده بودند، بسیاری از انقلابیون اعدام شده و یا زندانی بودند. در این شرایط در جامعه آرامش گورستانی حاکم شده بود. جامعه در حال تحول بود و طبقه متوسط در شهرهای بزرگ به تدریج شکل میگرفت که غیر از آب و نان و رفاه، خواهان مشارکت در سرنوشت خویش بود. از طرف دیگر اصول انقلاب سفید شاه در کنار جنبه مثبتی که داشت به دلیل اصلاحات ارضی کوچ روستائیان به شهرها و حاشیه نشینی را به دنبال داشت. این حاشیهها مثل گودها در تهران و غیره محل جرم و جنایت بود. کشاورزانی که برای تامین زندگی به شهرها کوچ کرده بودند، عمدتا بصورت کارگران فصلی و یا ساختمانی، در حاشیه شهرهای بزرگ در حلبیآبادها مستقر بودند. از طرفی رژیم و در حقیقت شخص شاه به نتیجه رسیده بود که حزب بازی هدایت شده مثل ایران نوین و مردم و غیره کارآیی لازم را برای پاسخگوئی به طبقه متوسط و تحصیل کرده و خواهان مشارکت در تعیین سرنوشت را ندارد، لذا حزب رستاخیز را به عنوان حزب فراگیر اعلام کرد تا اتحاد شاه و ملت را با عضویت همه ملت به نمایش بگذارد و معدود مخالفان را غیر ایرانی نشان بدهد. در چنین شرایطی تظاهرات خرداد سال 1354 و در بزرگداشت خرداد 1342 مقابله با حزب رستاخیز و عضویت اجباری در آن بود و شرایط را عوض کرد تا حدی که در زندان اوین عضدی از عناصر مهم ساواک میگفت شما آبروی مملکت و شاه را بردید. وقتی ایشان حزب را اعلام میکند و میفرماید در مملکت مخالفی نیست شما آشوب راه انداختید و دادگاه نظامی به حساب شما خواهد رسید و این نشان میدهد تصمیم به تظاهرات حرکت به جایی بوده است.
* عاقبت این تظاهرات به کجا کشید؟
نیروهای امنیتی به کمک پلیس ضد شورش مدرسه فیضیه را محاصره کردند و از ورود و خروج افراد جلوگیری کردند و در روز دوم آب لولهکشی و برق راهم قطع کردند و از رسیدن مواد غذایی به داخل فیضیه جلوگیری نمودند. حدود سیصد نفر داخل فیضیه بودیم که از یک شیر آب چاه لب شور و غیر بهداشتی استفاده میکردیم و از بعضی راههای مخفی که به مسجد اعظم منتهی میشد مقدار کمی نان و خرما به دست ما میرسید که آن هم شناسایی و مسدود شد. ساواک تلاش کرد از منارههای حرم حضرت معصومه (سلامالله عليها) که مشرف به مدرسه فیضیه بود از تظاهرکنندگان عکس بگیرد و اگر بتواند اسم افراد را بشنود و هویت برنامهریزان تظاهرات را تعیین کند ولی موفق نشد. به د لیل این که بنده و بعضی دوستان دیگر که تجربه سربازی و تشکیلاتی داشتیم از کارتنهایی که برای اسباب کشی درانبار مدرسه بود تعدادی نقاب درست کرده بودیم که تا افراد در صحن فیضیه با نقاب باشند. از طرفی همدیگر را با شماره صدا میزدیم و لذا بعدا در زندان تعداد زیادی عکس نقابدار بود و شماره که افراد همدیگر راصدا میکردند که ساواک نتوانست توسط این عکس ها و شمارهها کسی را شناسایی کند. پس از چهل و هشت ساعت رادیوهای خارجی خبر تظاهرات را منتشر کردند و سازمانهای حقوق بشری به رژیم اعتراض کردند. نیروهای گارد از هوا با بالگرد و از زمین هم دربها را شکستند و به افرادی که داخل فیضیه بودند یورش بردند و من حسابی كتك خوردم و بيهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، در شهربانی بودم. در این یورش حدود 300 نفر از طلبهها را دستگير کرده بودند و تصمیم گرفتند از شهربانی قم به اوين منتقل کنند، در مسیر طلبهها را تهديد میكردند كه به حضرت امام اهانت كنند، بايد كاری میكردم، يكی از آنها به من گفت: بگو خمينی انگليسيه گفتم: اربابت آمریکائیه، توهين نكن. حسابی مرا كتك زدند ولی خيلی خوشحال بودم كاری كردهام. اين خبر بین مبارزین و مردم همه جا منعکس شد.
* بنابراین عاقبت پای شما به اوین باز شد، آنجا ماندگار شدید؟
خیر فشار مراجع و علما به ویژه آیتالله العظمی خوانساری از مراجع مستقر در تهران و افكار عمومی باعث شد كه بعد از 17 روز شكنجه و كتك تعدادی از افراد را که من هم در میان آنها بودم آزاد کنند. البته از بازداشت شدگان بیش از هفتاد نفر دادگاهی شدند و به زندانهایی از سه تا پنج سال محکوم شدند.
* اسناد ماجرای پورش به فیضیه در سال 1354 منتشر نشده است؟
چرا کتابی توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی با عنوان«حماسه 17 خرداد» منتشر شده که در آن اسامی افراد دستگیر شده و نیز بنده به عنوان محرک و یکی از عوامل اصلی تظاهرات دو روزه فیضیه نامبرده شده است.
* بعد از رهایی از اوین ساواک دست از سر شما برداشت؟
خیر، چند ماه بعد در اداره آب قم مرا دستگير كردند، البته چيز خاصی همراه نداشتم با این وجود مرا به كميته مشترك ضد خرابكاری ساواك بردند. در آنجا عضدی با عصبانيت گفت: كلاه سر من گذاشتی؟ ببريد و پذيرايی مفصلی از او بكنيد. به این ترتیب 6 ماه بازجويی همراه شکنجه شروع شد و چند سالی در بازداشت بودم. در طول اين مدت يك روز دعا كردم كه امروز مرا شلاق نزنند، خوشبختانه يا بدبختانه آن روز مرا شلاق نزدند ولی داخل دستگاه آپولو قرار دادند، بيهوش شدم و مرا به بهداری بردند. وقتی برگشتم، هم سلولی من سيد محمدجواد موسوی خيلی تعجب كرد و به شوخی گفت« خودت دعا كردی شلاق نزنند و دعایت مستجاب شد». پس از شکنجه با دستگاه آپولو دستهایم بیحس شد و قدرتش را از دست داد. حدود بیست روزی دوست و برادر عزیزم سید جواد موسوی دستهای مرا ماساژ میداد تا به تدریج کمی از قدرت دستهایم برگشت. پس از سالها که از آن زمان میگذرد دستهایم هنوز دچار مشکل است. چون همراه شکنجه با آپولو شوک برقی بسیار دردناک به نقاطی از بدن وارد میکردند، الان در دورانی که سنی از ما گذشته عوارض دردناک آن را باید تحمل کنم.
* شما در مجموع چند سالی اصطلاحا آب خنک1 خوردید؟
مجموعاً 5 سال زندان بودم. در آخرین محاکمه به پانزده سال زندان محكوم شدم ولی پس از 5/3 سال زندان بالاخره در اواخر آبان ماه سال 1357 در اوج مبارزات مردم آزاد شدم.
* از کدام زندان؟
از زندان قصر که از زمان رضا شاه تبدیل به زندان شده بود و آزادی خواهان زیادی مثل فرخی یزدی و.... در آن به خون نشستند.
* در طول دوران زندانها با کدام یک از چهرههای انقلاب همبند بودید و یا آشنا شدید؟
آیات و حجج اسلام طالقانی، منتظری، ربانی شیرازی، انواری، مهدویکنی، شهید حقانی، شهید شهابادی و آقایان عسکراولادی، حاج مهدی عراقی و حاجی امانی،کاظم بجنوردی، ابوالقاسم سرحدیزاده، محمد جواد حجتی کرمانی از حزب ملل اسلامی، شهید رجایی، محمدی گرگانی، بهزاد نبوی، لطفالله میثمی و مهندس عزت الله سحابی و......
* از منطقه خودمان با زندان سیاسی برخورد کردید؟
با حجتالاسلام و المسلمین محمود صلواتی هم بند بودم. مدت کوتاهی هم با حجت الاسلام حاج شیخ عباسعلی قانع پور اهل فروشان از محکومان تظاهرات هفده خرداد 1354 فیضیه در زندان قصر هم بند بودم. البته در زندان اصفهان هم زندانیان سیاسی از همشری هایمان بودند که ما خبر داشتیم همانند دکتر صلواتی، حجت الاسلام والمسلمین حاج سید محمدعلی احمدی (داماد آیتالله فیاض) و جناب یدالله آقا بابایی.
* مجامع بینالمللی هیچگاه برای بازدید از زندانها نمیآمدند؟
با پیروزی جیمی کارتر از حزب د مکرات آمریکا و تکیه او بر حقوق بشر در ایران هم مقداری فضای باز سیاسی بصورت کنترل شده بوجود آمد. به صلیب سرخ بینالمللی اجازه بازدید از زندانها داده شد، نمایندگان صلیب سرخ برای باز دید از زندان و گفتگو با زندانیان اجازه یافتند. نمایندگان صلیب با تکتک زندانیان صحبت میکردند. زندانیان که همه شکنجه شده بودند از انواع شکنجه برای آنها گفتند. از آثار باقی مانده از شکنجه بر بدنها عکس برداری کردند زنده یاد آیتالله طالقانی میگفت لخت شوید جلویشان طوری نیست تا آثار شکنجه ثبت شود.
سئوال دیگر آنها سطح سواد و معلومات زندانیان بود، چون در گزارشهای رژیم انکار داشتن زندانی سیا سی بود، بلکه میگفتند اینها اشراری کم سواد و یا بیسوادند که امنیت کشور را به خطر انداختهاند و لذا به ما میگفتند زندانی ضد امنیتی و تابلوی درب زندان هم اندرزگاه ضد امنیتی بود و حتی ما را مجبور میکردند در نامه نشانی که مینوشتیم بنویسیم ضد امنیتی وگرنه نامه رد نمیشد. ماموران صلیب پس از مواجهه با تک تک زندانیان هم به عمق فاجعه شکنجه پی بردند و هم به سطح معلومات زندانیان. اصلا ما بیسواد نداشتیم. روحانیون همه از حجج اسلام وآیتالله تحصیل کرده و آگاه و نویسنده بودند که کتابهای چاپ شدهای هم داشتند مثل روانشادان طالقانی، منتظری، هاشمیرفسنجانی و ... و غیر روحانیون همه باسواد بودند و اکثرا در رشتههای تخصصی مختلف یا دکتر بودند یا مهندس اصلاً در بند چهار زندان قصر که مربوط به محکومیت ده سال به بالا تا ابد بود چند پزشک عمومی وجود داشت دکتر متخصص عفونی که استاد دانشگاه بود وجود داشت و دندان پزشک هم وجود داشت و رشتههای مختلف تخصصی از عمران تا هنر در میان زندانیان وجود داشت.
* بعد از آن شرایط تغییر کرد؟
صلیب که آمد اوضاع خیلی عوض شد، مثلاً به ما تشک دادند یا حتی یونیت دندان پزشکی گذاشتند و به دکترهای خودمان که زندانی بودند اجازه دادند ما را مداوا و درمان کنند.
* جریان آزادی در آبان سال 1357 و ورودتان به همایونشهر و برخورد همشهریها با شما را به خاطر دارید؟
آخر آبان 1357، یک روز از بلندگوی زندان شروع کردند اسامی زندانیان را خواندن. هزار تا اسم خواندند، من هم در آن هزار تا بودم، گفتند شما آزادید، ما باورمان نمیآمد اما قیام مردم کار خودش را کرده بود تا ما آماده شدیم اول شب شد. لباسهایمان را که گرفتیم، دیدیم بعضی لباسها در انبار زندان پوسیده و هنگام پوشیدن، پاره میشود. مثلا عمامهام را میخواستم آماده کنم وقتی زنده یاد مهندس عزتالله سحابی سر پارچهاش را برای تاکردن گرفت پوسیده بود و چند تکه شد. ایشان گفت آقای سعیدی یک فکر دیگر بکن این عمامه، نمیشود، بالاخره ساعت حدود 9 شب آزاد شدیم و ما را آوردند و در میدان توپخانه، از ماشینهای زندان پیاده کردند. با این که ساعت منع عبور و مرور و حکومت نظامی بود میدان پر از جمعیت بود و مردم با شعار دادن از ما استقبال کردند. چند روزی تهران ماندم و بعد به قم رفتم. چون لباسها مندرس و پاره بود و از طرفی مغازهها در اعتصاب و تعطیلی بودند به کمک بعضی دوستان آقای عربپور که خیاط بود برایمان عبا و لباس نو آورد. چند روز بعد عازم اصفهان شدم، عصر که به اصفهان رسیدم. با ذهنیتی که از فضای شهر در زمان مبارزات داشتم، تصورم این بود که هنوز جو مانند قبل است به همین دلیل صبرکردم تا شب شود. ولی وقتی سوار ماشینهای خط شدم مسافرها خیلی علنی و بدون واهمه علیه شاه حرف میزدند. تو فلکه مردم لاستیک روشن کرده بودند و برعلیه رژیم شعار میدادند. یک لحظه احساس کردم ما هم مثل اصحاب کهف شدهایم فضا عوض شده و شهر آن شهری نیست که قبل از زندان میشناختم. سرکوچه فرهنگ حوالی چهارشنبه بازار از ماشین پیاده شدم. یکی از افراد محلی ورود مرا به خانواده و مردم خبرداد و در مدت کوتاهی با جمعیت استقبال کننده روبرو شدم که با سلام و صلوات شعارهای انقلابی میدادند. به نزدیک خانه که رسیدم گوسفند قربانی کردند. من از تحول ایجاد شده در مردم دچار شگفتی شده بودم و اشک شوق از چشمانم جاری شده بود. تا یک هفته مردم و گروه های مختلف مثل فرهنگیان، گارگران، بازاریان، بعضا با پارچه نوشته و عکس امام به دیدن من میآمدند. چون بنا بر خلاصه گویی است مفصل وقایع انشا الله درکتاب خاطرات این جانب خواهد آمد.
* مردم در این دیدارها چه مسایلی را با شما در میان میگذاشتند؟
آنها میخواستند از اوضاع زندان و شکنجهها برایشان تعریف کنم. روز چهارم بعضی از جوانان و مردم درخواست کردند که در مسجد زنجیری باولگان منبر بروم. من هم قبول کردم. جمعیت زیادی توی صحن مسجد و شبستان جمع شده بودند. نزدیک یک ساعت سخنرانی کردم و پس از سخنرانی جمعیت تظاهرات کردند و به خیابان رفتند. در روزهای بعد در حسینیه زاغآباد و کوشکباج هم سخنرانی کردم.
* مبارزان آن دوران شهر را می شناختید؟
خیر ولی به تدریج با بعضی از جوانان فعال شهر همان دو سه روز اول آشنا شدم از جمله با رضا موذنی، حسین فخاری، نصرالله حاج هاشمی، رمضان حاجحیدری، محمد قورچانی و محمد جعفر صرامی که البته تعدادی ازآنها به شهادت رسیدند.
* در این مدت ساواک سراغت نیامد؟
چرا یک روز پاسبانی از طرف نادری بازجوی ارشد ساواک این پیام را آورد که تو پانزده سال محکومیت زندان داشتی هنوز هم تمام نشده اگر به فعالیت ادامه بدهی دوباره دستگیرت میکنیم. بعد از آن تصمیم گرفتم به قم یا تهران بروم ولی اطرافیان که موضوع را فهمیدند گفتند نگران نباش کسی از ماموران رژیم در این شرایط به سراغ شما نمیآید.
* بعد چی شد؟
تقریباً دو هفته از اقامتم در محل گذشته بود که شهید محمد منتظری به سراغم آمد و با هم به تهران برای کمک به انقلابیون رفتیم.
* بعد از پیروزی انقلاب چه حرکت اصلی و مهمی انجام دادید؟
با محمد منتظری به طرف تهران حرکت کردیم زمانی بود که شاه رفته بود ولی رژیم سقوط نکرده بود. از اصفهان تا تهران با خوشحالی از دیدن وی پس از سالهای سخت که هر کدام ما تاپای مرگ رفته بودیم صحبت زیادی مطرح شد ولی نکته و نظریه مهمیکه ایشان مطرح کرد این بود که پس از پیروزی انقلاب برای اداره کشور و حفظ انقلاب به سه چیز نیاز است. یک روزنامه و مطبوعات دوم حزب و سوم نیروی مسلح. پس از رسیدن به تهران به منزل آقای اکبر هاشمی رفسنجانی رفتیم و شهید منتظری همان سه اصل را با ایشان در میان گذاشت. هاشمی عضو شورای انقلاب بود و همان جا فکر تشکیل نیروی مسلح برای حفظ انقلاب و کشور که بعدا نام سپاه روی آن گذاشته شد شکل گرفت و کار ما هم شروع شد.
* چگونه؟
با پیروزی انقلاب شهید محمد منتظری با استقرار در محل گارد رژیم گذشته اداره گذرنامه فعلی واقع در خیابان ستارخان یک نیروی مسلح با مخفف (پاسا) تشکیل داد که همان پاسدار انقلاب بود و من در کنار ایشان یکی از اعضای شورای آن سپاه بودم. شهید کلاهدوز و حجت الاسلام و المسلمین شیخ محمود صلواتی هم بودند البته گرایش و کار اصلی من در سپاه فرهنگی بود و لذا بسیاری جزوههای آموزشی عقیدتی و سیاسی که در واحد آموزش تدریس میشد به قلم من بود. البته دوستان دیگری هم با همین گرایش فعال بودند و بعدا یک واحدی هم به نام مرکز عقیدتی سیاسی تشکیل شد که آقای محمود صلواتی مسئول آن بودند.
با حکم امام خمینی(ره) سپاههای مختلف ادغام شد و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی رسما تشکیل گردید. بنده هم به قصد کارهای فرهنگی و حوزوی به قم برگشتم ولی بنا بر ضرورت فقیه عالیقدر خواستند که به حضور امام برسیم و سپاه را در قم تشکیل دهیم. این شد که به همراه تعدادی از برادران مبارز در سال 1358 با همكاری شهيد محمد منتظری سپاه قم را راه اندازی كرديم و به عنوان مسئول آموزش و عضو شورای فرماندهی سپاه قم منصوب شدم و تا سال 1362 در سپاه قم بودم.