وقتی دبستان را تمام کردم و رفتم مدرسه که تصدیق شش را بگیرم، ناظم مدرسه گوشم را گرفت و گفت: «شیروی نکند که درسات را ول کنی،ها». آخه آن روزها خیلی از بچهها به دلیل مشکلات زندگی مجبور بودند درس را رها کنند و بروند جایی مشغول کار بشوند که بتواند کمک خرج خانواده باشند و یا حداقل باری برای خانوادههای خود نباشند. در سال ۱۳۵۰، هزینه ثبت نام سالیانه در دوره متوسطه (دبیرستان) صد تومان بود که خیلی از خانوادهها نمیتوانستند این مقدار پول را یکجا جور کنند.
بابام – خدا بیامرز- هر سال در اواخر مهرماه یک کاروان راه میانداخت و میرفتند مشهد. او از زوار فقط هزینه بلیط و مسافرخانه را به قدری که پرداخته بود، میگرفت و هیچی رو ش نمیکشید. در مهرماه کارهای کشاورزی سبک بود و خیلیها میتوانستند مسافرت کنند. در عین حال مشهد هم خلوت تر و هوا نیز معتدل بود و هزینهها هم کمتر. اما از همه بالاتر، بچهها بخاطر مدرسه نمیتوانستند بهانه گرفته و همراه پدر و مادرها راهی مشهد بشوند. آخه یه مشکل این بود، که آن روزها کسی برای بچهها صندلی نمیگرفت و آنها وسط اتوبوس ولو میشدند و اگر تعداد آنها زیاد میشد، جا به اندازه کافی برایشان نبود و کلی مشکل ایجاد میشد. ...آن روزها کسانی که به مشهد میرفتند، در برگشت عزت و احترام زیادی داشتند و همه به دیدن آنها میرفتند و آنها تا مدتی از مشهد تعریف میکردند: از خلوتی حرم که توانسته بودند راحت دستشون را به حرم برساند، تا این که زیر چل چراغ شب جمعه را تا صبح سر کرده بودند، از چیزها که خورده بودند و کسانی که دیده بودند و کلی اتفافات و ماجراها که راست یا دروغ، نگو و نپرس که برای ما بچهها هر کدامش بس بود که صد لعنت و نفرین را نثار کسانی کنیم که مدرسه را درست کردند و تازه آن را توی مهرماه گذاشتند که ما بچهها نتوانیم برویم مشهد. هر زمان که بزرگترها به مشهد میرفتند، اشک توی چشم ما بچهها حلقه میزد و تا مدتی حوصله درس خواندن را نداشتیم و روز شماری میکردیم که بلاخره کی مدرسه (دبستان) تمام بشود و همراه بزرگسالان به مشهد برویم.
داشتیم به مهرماه نزدیک میشدیم و مثل همیشه توی خونه ما همه بحثها در مورد مشهد و کاروان و ثبت نام در آن بود. یکی امروز ثبت نام میکرد و فردا پشیمان میشد و التماس میکرد که پول پیشاش را پس بگیرد؛ یکی میآمد و به جاجی – منظور بابا خدا بیامرز- میگفت که زنم ثبت نام کرده ولی من راضی نیستم اما میخواهم بدون این که بفهمد من گفتهام، او را نبری؛ یکی اصرار داشت مادر مریضش را در کاروان ثبت نام کند و حاجی قبولش نمیکرد و میگفت که این پیرزن دست و پا گیره و نمیتونه راه بیاد؛ یکی با چند تا بچه میخواست بیاد مشهد و حاجی با او کلنجار میرفت که تو نمیتوانی بیایی و او اصرار داشت که بیاید؛ یکی پول کافی نداشت و به طور نسیه میخواست در کاروان ثبت نام کند؛ و کلی از این بحثها که تا لحظه حرکت کاروان ادامه داشت. یکی از این بحثها که هرگز تمام بشو نبود، صندلی زوار در اتوبوس بود. صندلیهای آخر اتوبوس و روی تایر همیشه محل شکایت و گلایه بود. همه میخواستند وسط ماشین بنشینند. البته ته ماشین هم صندلی یک دست بود و حاجی همیشه یکی را هم اضافی آنجا میچلوند و بجاش از آنها کرایه کمتری میگرفت.
توی این همه بحث و گفتگو، تنها چیزی که اهمیت نداشت و گم بود، ثبت نام من در دوره متوسطه بود و تصدیق ششم که حالا داشت توی تاقچه بلند خاک میخورد و کسی به آن توجهی نداشت. ننه چند بار موضوع مدرسه را با بابا در میان گذاشت و شنیدم بابا گفت که دیگه مدرسه براش بسه و باید بیاد در دکان. این تقاضا خیلی طبیعی بود چون کسبه اصلا دوست ندارند که در دکانهایشان را ببندند و به مشهد یا به جای دیگری مسافرت کنند. اگر ما بچهها میتوانستیم مغازه را اداره کنیم، بابا میتوانست هر سال با خیال راحت مشهد برود، خیلی عالی میشد. در ضمن، برای ثبت نام در مدرسه شش قطعه عکس شش در چهار لازم بود که خودش ارزان نبود، خرید کتاب و دفتر و قلم هم خرج داشت، تازه باید صد تومان نیز یکجا جیرنگی برای ثبت نام به مدرسه پرداخت میشد.
یه بعد از ظهر که دیگه نزدیک مهر ماه شده بودیم و هنوز تکلیف دبیرستان من معلوم نشده بود، پدر با من صحبت کرد و گفت: «دوست داری بروی مدرسه یا بیایی مشهد؟» من هم که از خدا میخواستم که بلاخره برم مشهد، با خوشحالی تمام جیع کشیدم: «مشهد!» بابا که انگار منتظر همین پاسخ بود، گفت: «خب امسال دیگر تو مرد شدی و میتوانی با کاروان بیایی مشهد». از فرط خوشحالی زدم بیرون خونه و رفتم خونه باباجون (پدر مادر) خدا بیامرزم که خیلی هم از خونه ما فاصله نداشت و خبر را به باباجون رساندم.
شب که شد باباجون آمد خونه ما. سر موضوع دبیرستان من بحث را با بابا شروع کرد. باباجون به بابا گفت که بگذار عبدالحسین برود مدرسه و بابا مخالفت کرد. یه دفعه باباجون صدایش را بلند کرد و با داد گفت: «من صد تومانش را میدهم، بگذار بچه برد مدرسه.» بابا از این حرف یکه خورد و با عصبانیت گفت: «آمو (عنوانی که بابا برای باباجون استفاده میکرد) بحث پول نیس. آخه درس به چه دردش میخوره؟ چه کسی باید دکان را اداره کند. بلاخره کی این بچهها میخواهند روی پای خودشون بایستند، مگر پسر زهتابها نبود که بعد از سه سال مدرسه را رها کرد، اگه در یه دکان وایساده بود، حالا خودش یک اوسا کار شده بود.» از ترس خودم را زیر لحاف مخفی کردم. اولین بار بود که بزرگترها در مورد من با هم دعوا میکردند. بحثها تا دیر وقت ادامه پیدا کرد و من زیر لحاف خوابم برد و آخرش نفهمیدم چی شد.
روز بعد آمو هم کلی با بابا سر مدرسه من بحث کرد. شنیدم که آمو به بابا میگفت: «دادش دیگه دنیا عوض شده باید بچهها بروند و درس بخوانند.» بابا هم در جواب گفت: «همینقدر که تصدیقش را گرفته بسه، مگر من و تو رفتیم مدرسه. تا همینجاش هم خیلی زیاده.» آمو ادامه داد: «دادش به هر حال باید بگذاری برود مدرسه، آخه در دکان هم شد کار! خودت شب و روز خودت را میکشی، ته شب هم یک ات گروه دو ات است». بابا هم در جواب گفت که «این بچهها دارند یکی یکی بزرگ میشوند، خرج درس و مدرسه اشان خیلی زیاده، در مغازه هم دست تنها هستم. مردم میگویند که فلانی پسر داره، آخه بیرونمون مردم را میکشه و تومون خودمون را».
عصر روز بعد یک از دوستان بابا که به من خیلی علاقه داشت و همیشه من را داماد خودش صدا میکرد، آمد در مغازه و از موضوع ترک تحصیل من و رفتن به مشهد مطلع شد. کلی با بابا در مورد این موضوع بحث کرد. بلاخره، آخرش تاب نیاورد و به بابا گفت: «من صد تومانش را میدهم.» بابا با شنیدن این حرف از کوره در رفت و با عصبانیت گفت: «برو مرد حسابی، خدا روزیت را یه جای دیگر برساند، این چه حرفیه، مگر من گیر صد تومانام، من برای خودش میگم.» با اوقات تلخی و بدون خداحافظی، دوست بابا پرید روی چرخ و از در دکان دور شد. بابا هم زیر لب میگفت: «لعنت بر شیطان».
برای چند روز مباحث کاروان مشهد و موضوع مدرسه من با هم مخلوط شده بود و انگار همه اعصاب نداشتند. با کوچکترین مسئله همه عصبانی میشدند و من خودم را سرزنش میکردم که مدرسه من چه اهمیتی دارد که همه با هم سر این موضوع با هم دعوا کنند و کار به قهر و آشتی بکشد. بلاخره بعد از چند روز، صبح که از خواب بیدار شدم، بابا صدام کرد و گفت از امروز دیگر باید بروی در دکان و با لحنی پدرانه ادامه داد: «بچه! درس به دردت نمیخوره، برو در دکان، حداقل یه چیزی یاد بگیری که بتوانی فردا نونت را در بیاری، بجاش امسال میبرمت مشهد.» اسم مشهد که آمد فهمیدم که بلاخره مدرسه نمیروم. شاید مشکل اصلی همان صد تومان ثبت نام بود، شاید هم مشکلات دیگر. هر چند بابا به شدت از پیشنهاد دادن صد تومان بقیه ناراحت میشد، ولی نه وضع مالی باباجون و نه دوستش آن طور نبود که آنها بتوانند صد تومان را پرداخت کنند. آنها میخواستند به بابا بگویند که صد تومان را جور کن و بده برود ثبت نام کند.
هر چند ته دل خوشحال بودم که مورد توجه هستم و همه از مدرسه من حرف میزدند، اما نمیدانستم که به چه دلیل آنها اینقدر اصرار داشتند که من به مدرسه بروم. یادم نمیآید کسی گفته باشد که عبدالحسین چون با استعداده باید به مدرسه برود. آیا واقعا با استعداد بودم که آن همه اصرار داشتند که من به مدرسه بروم؟ هنوز نتوانسته ام جواب این سؤال را پیدا کنم.
روز اول مهر در دکان نشسته بودم و بچهها را که به مدرسه میرفتند تماشا میکردم. ته دل از نرفتن به مدرسه خوشحال نبودم، هر چند که دوست داشتم به بچههای محله فخر فروشی کنم که دارم میروم مشهد و وقتی بر میگردم همه از من استقبال میکنند و از آنجا تعریفها خواهم کرد و دل بقیه را آب خواهم کرد. تازه اکثر همکلاسیهایم نیز بدون این که بخواهند به مشهد بروند، مدرسه نمیرفتند. پس وضعیت من از بقیه بهتر بود. این افکار باعث تسلی خاطرم میشد و غم دوری از مدرسه را برام کمتر میکرد.
تنها یکی از هم کلاسیهای دوره دبستان را میشناختم که به دبیرستان میرفت و بقیه ترک تحصیل کرده بودند و هر کدام دنبال یه کاری بودند. بعضیها هم کاری نداشتند، پول دبیرستان را نداشتند که بدهند. توی محله ما یکی دو تا بودند که دبیرستانی بودند و همهاش از سختی درسهای دبیرستان میگفتند که به راحتی کسی نمیتونه دیپلم بگیرد و خیلیها از همون سال اول ترک تحصیل میکنند. پیش خودم فکر میکردم که مشهد از هر چیزی بالاتره، آخه تا حالا چه کسی توانسته بخاطر درس این همه عزت و احترام ببینه. وقتی تصور میکردم که بابا از مشهد آمده و مردم دسته دسته خونه ما میآیند و چای میخوردند و سیگار و غلیان میکشند و بابا کلی از آنجا تعریف میکند و بقیه با چه شوقی آن را گوش میدهند و در اخر کار بابا یه شیشه عطر را در میآورد و درش را باز میکند و انگشتش را روی در شیشه عطر میگذاره و آن را وارنه میکنه و پس از آن دستش را روی یقه لباس مهمانها به عنوان تبرک و تیمم میمالد، دلم قرص میشد که مدرسه اصلا به دردم نمیخورد.
به اضافه این که، من ده ساله عاشق مشهد، چطور مشهد را رها کنم بروم سمت درسی که کسی به راحتی نمیتونه تمومش کنه، تازه اگر خیلی هم درس بخوانی چل و خل میشوی، اگر سوسک نشوی. آخه توی صحبتهای همسایهها شنیده بودم که فلان شخص از بس درس خونده به سرش زده و خل و چل شده است. داستان از این قرار بود که یه نفری توی محله ما بود که اختلال حواس داشت ولی قیافه اش به آدمهای درس خون میآمد. خیلی مودب بود و حرفهای قشنگ میزد اما رفتارش عادی نبود. مردم میگفتند که این آقا آنقدر درس خوان بوده که یه روز همینطور که سرش توی کتاب بوده از در خونه بیرون میرود و تا ته صحرا (حدود ۸ کیلومتر) متوجه نبوده که دارد راه میرود. وقتی سرش را از روی کتاب بالا میکند و میبیند که ته صحرا است، بلافاصله به کله اش میزنه و چل میشود. تازه آدم درس خون ممکن است سوسک هم بشد. یه روز زنهای همسایه آمده بودند خونه ما و داشتند اختلاط میکردند و من هم گوش میدادم. یکی از همسایهها داستان کسی را تعریف میکرد که آنقدر درس خونده بود که سوسک شده است. یه دفعه هم یادم داشتم درسهام را میخوندم، یکی از همان زنهای همسایه آمد رد بشد که من متوجه او نشدم و او با اعتراض از بی توجهی من به من گفت: «بچه! سرت را از کتاب بلند کن! آخرش سوسک میشیها!». بعد از آن چند روزی سراغ کتاب نرفتم که نکنه سوسک بشوم.
در اواخر مهرماه رفتیم مشهد و دیگر بی خیال درس شدیدم. کلی ماجرا در این مسافرت داشتیم که با آنچه که شنیده بودیم منی هفت صنار توفیر داشت. سه سال تصدیق ششم در تاقچه بلند خاک خورد و ما در دکان با مشتریان سر و کله میزدیم و کلنجار میرفتیم. توی این سه سال خیلی تغییرات بوجود آمد، دوره متوسطه به دوره راهنمایی و دبیرستان تقسیم شد. ابتدایی از شش سال به پنج سال کاهش پیدا کرد و البته صد تومان ثبت نام نیز حذف شد. تغییراتی نیز در من بوجود آمده بود. حالا من میخواستم دوباره بروم مدرسه. ولی چطور؟ مانع صد تومانی کنار رفته بود، اما سه سال ترک تحصیل و یک سال هم کاهش دوره دبستان، عملا چهار سال عقب بودم. نظر بابا هم که هنوز تغییر نکرده بود. تازه آنها به کمک من در دکان نیز بیشتر وابسته شده بودند. از طرف دیگر، من حالا یه کاسب تمام عیار بودم، هرچند سیزده ساله بودم ولی کاملا حرفه خرید و فروش را یادگرفته بودم. هم میتوانستم مستقلا خرید کنم و هم مستقل بفروشم و مغازه را اداره کنم. ادبیات من لحن کاسبی داشت و با یه بچه مدرسه ای تفاوت میکرد. با این وضعیت، چطور میتوانستم دوباره روی نمیکت مدرسه بنشینم؟ آیا میتوانم بلاخره این مشکلات را حل کنم و باز به مدرسه برگردم. به قول حافظ شیراز:
هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد