شنبه, 03 آذر 1403 Saturday 23 November 2024 00:00



پنج و شش سال داشتم و حدود ساعت ۳ بعد از ظهر دم کوچه پا به پا می کردم که آموم (عموم) بیاد و با هم بریم صحرا (مزرعه). آموم توی کارخانجات نساجی بارش کار می کرد که یکی از کارخانه های عظیم ریسندگی و بافندگی در اصفهان بود. کارگرها سه شیفت کار می کردند که شیفت صبح از ساعت ۶ صبح شروع و ساعت ۲ بعداز ظهر تمام می شد. یک ساعتی هم طول می کشید تا کارگرها از کارخانه به خونه برسند. آموم شب قبل گفته بود که زمین را شخم زده و برای صاف کردن کلوخ های باید روی آن «باز» (پنچه) بکشد و به من گفت فردا می آیی بریم صحرا «باز» بکشیم. منم که خیلی از این کار خوشم می آمد، با یه جیع و پرش تو هوا موافقت خودم را اعلام کردم. «باز» یک تخته چوب پهن نسبتا سنگین بود که زیر آن میخ های بزرگی شبیه چنگک کوبیده شده بود. وقتی کشاورزها با بیل و به صورت دستی زمین را شخم می زدند، کلوخ ها خیلی بزرگ بودند و برای کشت باید نرم می شدند. برای این کار، ابتدا کلوخ ها را آب می دادند و چند روز بعد از آب دادن آن تخته میخ دار روی زمین می کشیدند تا کلوخ ها کاملا نرم شوند و برای کشت مناسب گردند. برای این که تخته میخ دار (باز) به اندازه کافی سنگین شود که کلوخ ها به خوبی نرم شوند، یک نفر سبک وزن روی آن می نشست و باز توسط گاو یا الاغ روی کلوخ ها کشیده می شد. در زمین های کوچک صرف نمی کرد که از گاو یا الاغ استفاده کرد و معمولا یه بچه روی باز می نشست و یک بزرگسال باز را می کشید.
از دور که آموم را دیدم به سمت او دویدم و بغچه او را که ظرف نهارش را توش می گذاشت را گرفتم و به سمت خانه دویدم. آموم آمد تو خانه، دایزم (زن عمومم که در عین حال خاله ام بود و به او می گفتیم «دایزه») یه چای براش آورد و خورد. به من گفت برو بیل را بیار که بریم. مزرعه ما حدود ده کیلومتر تا منزل ما فاصله داشت و ما معمولا با چرخ (منظور دوچرخه است) آنجا می رفتیم. آموم بیل و باز را پشت چرخ بست و من را بغل کرد و انداخت روی میل جلو چرخ چون ترک عقب دوچرخه جا برای سوار شدن من نداشت. به سمت صحرا حرکت کردیم. جعده (جاده) خاکی بود و برای بچه لاغری در سن من، ده کیلومتر روی میله جلوی چرخ نشستن و روی سنگ و کلوخ های جعده حرکت کردن خیلی سخت بود. وقتی به صحرا رسیدیم کاملا پاهام خوابیه بود و مدتی طول کشید که به حالت عادی برگردد.
آمو «باز» را از پشت چرخ باز کرد و طنابش را انداخت دور کمرش و من هم طبق معمول پریدم روی باز و آمو بنا کرد باز را بکشد. هر چند این کار برای من خیلی هیجان انگیز و جالب بود چون من سواری می گرفتم، اما برای آموم خیلی سخت بود. بعد از یکساعت تمام بدن آموم پر از عرق شده بود و من هم کم و کم خسته شده بودم چون باید تلاش می کردم که از روی تخته نیفتم. مدتی کار را متوقف کردیم و زیر درخت توت مشغول استراحت شدیم. در همان هنگام مرد میان سالی را دیدم که از ده کنار برمی گشت و یک کیسه پشتش بود. از آمو پرسیدم که آن مرد را می شناسی. آمو گفت که آن گدا است که رفته توی ده کناری گدایی و حالا داره بر می گردد خانه. کیسه پشتش هم نون است که گدایی کرده است. آن روزها به خصوص در دهات مردم خیلی فقیر بودند و کسی به گدا پول نمی داد. مردم معمولا به گداها تکه ای نان می دادند. آنها هم نون ها را جمع می کردند و بعد آنها را به افراد ضعیف می فروختند یا اگر خریداری پیدا نمی شد آن را به کسانی که گاو داشتند، می فروختند. آموم به من نگاه کرد و با یه لحن جدی گفت می دانی اگر این نون ها را به گاو بدهی، دیگر گاو تو صحرا کار نمی کنه و زمین را شخم نمی زنه؟ جوابی براش نداشتم. در حالی که آمو دست هاش را بالا زد که وضو بگیرد، ادامه داد: «چون نون گدایی است». باز نفهمیدم که منظورش چیه.
هوا کم کم داشت تاریک می شد که آمو کار را متوقف کرد دوباره بیل و باز را پشت چرخ بست و منم پردیم روی میله جلوی چرخ و آمو بنا کرد به سمت خونه پا بزند. توی راه آهسته آواز می خواند و با آرامش پا می زد. همانطور که روی میله به سمت چپ نشسته بودم و محکم فرمان چرخ را گرفته بودم، ازش پرسیدم آمو چرا نون گدایی باعث می شه که گاوها دیگه توی صحرا کار نکنند؟ آمو خندید و گفت آخه کسی که نون گدایی بخوره دیگه کار نمی کنه، دیگه فرقی بین آدم و گاو نداره؟

با این که سالها از آن حادثه گذشته ولی این حرف همیشه تو گوشم است. وقتی می دیدم که آموم بعد از ۸ ساعت کار در کارخانه با این سختی تمام بعد از ظهر را روی زمین کار می کنه، و نه تنها کار و تلاش را عیب نمی دانه بلکه تنبلی و بیکاری و گدایی را زشت می دانه، همیشه احساس می کنم کار بخشی از دنیای زیبای من شده است. هیچکس نمی تواند بدون تلاش و کار به هدف و مقصود خود برسد. هیچ کشوری نمی تواند بدون تلاش و کوشش پیشرفت کند و این حرف که «کار مالِ خره» یعنی بدبختی خود، خانواده و جامعه.