پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
خدیجه زمانیان
محمدجواد جزينى
طراح استاندارد مهارتی داستاننویسی و مدیر نخستین هنرستان داستاننویسی ایران بوده است. نقد و تدریس داستاننویسی، 15 سال مسئولیت آموزش داستاننویسی حوزه هنری، سردبیری مجله ادبیات داستانی، دبیری انجمن نویسندگان کودک و نوجوان، داوری چندین دوره انتخاب کتاب سال و… از فعالیتهای اوست.
قدس آنلاین: امروز تولد محمدجواد جزینی است. نویسندهای که با نگاهی به مسیر حرفهایاش متوجه میشویم زندگیاش را وقف داستان کرده و در همه ابعادش وارد شده از داستاننویسی گرفته تا نقد، تحلیل، پژوهش و تدریس.
«تابستان پر ماجرا»، «ایل بی سوار»، «آب باد آتش»، «از حاشیه تا متن»، «کتاب خرمشهر»، «کسی برای قاطر مرده گریه نمیکند» و کتاب پنج جلدی «آشنایی با گونههای داستان کوتاه» (مینیمالیستی، پلیسی رئالیسم جادویی، کودک و نوجوان، داستانک) از جمله آثار این نویسنده است. وی نخستین مدرسه مجازی داستاننویسی ایران را روز ۲۸ بهمن ۱۳۹۰ راهاندازی کرد.
به انگیز تولد این نویسنده به سراغ وی رفتیم و از دغدغهاش یعنی «داستان» پرسیدیم. گفتوگوی ما را بخوانید.
* وقتی به مسیر زندگی حرفهای شما نگاه میکنیم، میبینیم همه زندگیتان وقف داستان شده است، داستان نویسی، نقد داستان و تدریس. چه شد که این گونه در مسیر داستان قرار گرفتید و دلبسته آن شدید؟
**فکر میکنم علاقهام به داستان دو علت دارد. دلیل اول خانواده و شخص مادرم بود. زحمت او من را با کتاب آشنا کرد.
یادم هست یکی از شعبات کانون پرورش فکری، نزدیک محله ما تأسیس شد. آن زمان کلاس سوم ابتدایی بودم و مادرم مرا در کتابخانه کانون ثبتنام کرد. شاید مادرم در آن زمان به معنای رایج امروز متوجه ارزش کاری که میکرد، نبود و نمیدانست رفتن به کتابخانه و کتاب خواندن من در آن سن چه ارزشی دارد، اما هر روز این زحمت را میکشید و مرا به کتابخانه کانون میبرد و برمیگرداند. مدتی که من در کتابخانه بودم خودش روی سکو مینشست و منتظرم میماند. این رفت و آمد را در همه روزهای سال چه زمستان و چه تابستان انجام میداد و مرا همراهی میکرد. با آنکه مادرم سواد آکادمیک نداشت، اما میدانست اگر من در چنین شرایطی رشد کنم حتماً آینده متفاوتی خواهم داشت. خودش اهل داستان نبود، اما مرا به خواندن و کتاب علاقهمند کرد. این ماجرا ادامه داشت تا اینکه در دوران مدرسه معلمی داشتم که حتماً او را میشناسید، آقای شمس لنگرودی. آقای لنگرودی آن زمان به شهرت امروز نبود، اما معلم من و علاقهمند به ادبیات بود. آن زمان هنوز اسم ادبی «شمس لنگرودی» را نداشت و با اسم و فامیل خودش بود و به ما درس میداد. شخصیت او مرا به خواندن و داستان علاقهمند کرد. البته شاید منع پدرم از رفتن من به سینما هم بیتأثیر نبود.
* چطور؟
** پیش از انقلاب پدرم اجازه نمیداد ما به سینما برویم. با اینکه به سینما علاقه داشتم، اما اجازه ورود به آنجا را نداشتم. فامیلی داشتیم که در سینما کار میکرد و ساندویچ و نوشابه به مردم میفروخت. مادرم که علاقه مرا به سینما دیده بود، یک روز مرا به سینما برد و از او خواست مرا به سالن ببرد تا فیلم ببینم. او هم مرا روی یک صندلی نشاند و گفت: همین جا بنشین و فیلم ببین! آن زمان هم سانس به معنای امروز، وجود نداشت. دو فیلم از صبح تا شب به نوبت و پشت سر هم نشان داده میشد. من هم از صبح تا شب دو فیلم را با تکرار و پشت سر هم دیدم. از روز بعد آن اتفاق و داستان دو فیلم را با هیجان برای دوستانم تعریف میکردم. سینما رفتن من فقط یک روز بود، اما در تخیل خودم به سینما میرفتم و برای بچهها قصهای میگفتم که اصلاً فیلمش را ندیده بودم. این فرایند به من کمک کرد ذهن قصهسازی داشته باشم. حالا متوجه میشوم این واقعه در رشد ذهن قصهپرداز من، بیتأثیر نبوده است. پس از آن روز من با تخیلم فیلمی برای بچهها تعریف میکردم که اصلاً ندیده بودم و وجود نداشت، اما بچهها با هیجان به قصه من گوش میکردند.
* پس دو عنصر خانواده و مدرسه که نقش مهمی در کتابخوان کردن افراد در بزرگسالی دارند، برای شما وجود داشته است.
** بله این دو مسیر خیلی مهم است و بسیاری از علاقهمندان به کتاب و نویسندهها از همین دو مسیر راهشان را پیدا کردهاند، اما نکته این است که این موارد جزو استثناهاست، چون خود نظام آموزش و پرورش ایران بچهها را کتاب گریز میکند. نظام آموزشی و مدرسه در موفقیت من نقشی نداشت که اگر این طور بود، اکنون تعداد زیادی از افراد کتابخوان شده بودند. به نظر من اگر موفقیتی هم هست در پی حرکات خودجوش است و برای من به خاطر شخصیت شمس لنگرودی بود. شخصیت کاریزماتیک شمس لنگرودی برای من جذاب بود نه شخصیت حقوقی او به عنوان معلم، چون او حتی معلم ادبیات من نبود و من جذب خودش شده بودم که از قضا نویسنده هم بود. حتی از ظاهر او هم کپیبرداری میکردم. یادم هست دستمال پارچهای همیشه توی دستش بود. دوست داشتم مثل او دستمال پارچهای داشته باشم. به مادرم گفتم از این دستمالها میخواهم. مادرم برایم دستمالی درست کرد. از آن روز به بعد من هم مثل لنگرودی، دستمال را تا میکردم و توی جیبم میگذاشتم. شاید اگر چنین شخصیتی در زندگی من پیدا نمیشد، چه بسا مسیر دیگری را انتخاب میکردم.
* شما «نویسندگی داستان کوتاه» را به شکل غیرحضوری در دانشگاه ics آمریکا گذراندید، از این اتفاق و دستاوردهایش بگویید.
** هنرستانی تأسیس کردیم و فراز و نشیبهایی برای تشریفات قانونیاش داشتیم. پس از آنکه مجوز برگزاری کلاسها را از نهادهای آموزشی گرفتیم، باید کتابها را هم تدوین میکردیم. برای این کار با نهادهای آموزشی جهان که کار داستاننویسی میکردند، اعم از دانشگاه، مؤسسات حضوری، غیرحضوری، رسمی و دولتی مکاتبه کردیم. همان زمان یعنی 25 سال پیش، حدود 15 مرکز فعال پیدا کردیم که کار آموزشی و دانشگاهی در مورد نویسندگی انجام میدادند. با همه این مراکز مکاتبه کردیم و برایشان شرح دادیم قرار است چه کاری انجام دهیم. بعضی از این مراکز با ما مشارکت کردند و منابعی را برای کمک به ما فرستادند، اما یکی از مراکز آموزش که جزو معتبرترین مجموعهها بود، حاضر نبود منبعی به ما بدهد. یکی از دوستان پیشنهاد داد بهترین راه این است که یک نفر دانشجوی این مرکز شود، این موجب میشود هم در این مرکز درس بخواند و تخصص بگیرد و هم کتابهایی که به عنوان متون درسی میگیرد، ترجمه و به عنوان متون درسی خودمان استفاده کنیم. این پیشنهاد کمهزینهترین راه بود که میشد به کتابها هم دسترسی پیدا کرد. برای انتخاب فرد موردنظر رایزنیهای زیادی کردیم و نهایتاً همان دوست من گفت خودت برو و این فرصت طلایی برای من ایجاد شد. با کمک هزینهای که نهادهای آموزشی دادند من در آنجا درس خواندم و به منابعی که اصلیترین هدف ما بود، دسترسی پیدا کردم. این متون ابتدا ترجمه و بعد با فرهنگ خودمان مطابقتسازی و نمونههای ایرانی به آن اضافه شد و به عنوان متون درسی هنرستان داستاننویسی استفاده کردیم.
* شرکت در این مؤسسه چه دستاوردی برای شما داشت؟
** در مدت دانشجوییام مهارتهایی پیدا کردم که شاید کسب آنها در ایران برای علاقهمندانی مانند من امکان نداشت. از طرفی نمیتوانستم به سادگی، منابع را در اختیار داشته باشم. آنچه از آن محیط آموزشی کسب کردم بعدها دستمایه فعالیتهای آموزشی من شد.
آنها به الگوی آموزشی کاربردی در زمینه نویسندگی رسیده بودند که اصطلاحاً به آن «دایکو» میگویند. دایکو مثل آموزش رانندگی ماست که شخص در نخستین لحظه سوار ماشین میشود و در حین سوار شدن، فرایند آموزش اتفاق میافتد. به این الگوهای آموزشی کاربردی، دایکو میگویند. با تسط در این الگوها میشود مهارت پیچیده نویسندگی را در سادهترین و کاربردیترین شکل ممکن به دانشجوها منتقل کرد.
کسب این تجربه برای من به عنوان مدرس درس نویسندگی خلاق، تجربه خوبی بود. این تجارب دستمایه تأسیس نخستین هنرستان داستاننویسی ایران شد.
* از تأسیس نخستین هنرستان داستاننویسی در ایران بگویید.
** سال 67 تشکیلاتی راه انداختیم به عنوان پیک داستاننویسی که در بخشی از مطبوعات تاریخچه آن قابل جستوجوست. این مجموعه فعالیت آموزش غیرحضوری میداد. الگوی این نوع تدریس را از کشورهای غربی دیده بودیم و آن هم برای بچههای شهرستان و استعدادهای دور از دسترس تهران بود که نمیتوانستند در کلاس شرکت کنند. پیک داستاننویسی در 11 سال با 700 هنرجو از سراسر کشور در شهرها و روستاهای مختلف مرتبط شد. برای آن هنرجوها جزوه فرستاده میشد، آنها جزوهها را میخواندند و تمرینها را پاسخ میدادند. پاسخها توسط کارشناسان ارزیابی میشد. چندین چهره فعال داستان کوتاه امروز، در همین مؤسسه داستاننویسی را یاد گرفتند. بعد از سالها به این نتیجه رسیدیم که این تشکیلات به حدی از استاندارد رسیده که تبدیل به نظام آموزشی شود و رفتیم به دنبال مجوزهای لازم و تأمین متون.
پس پیک قصهنویسی پیشینه هنرستان بود و هنرستان که بخش آکادمیک و آموزشی داشت، بعداً مجوز گرفت و شروع به فعالیت کرد.
* تا به حال دعواهای بسیاری بر سر آموزش داستاننویسی وجود داشته که نوشتن داستان مهارت است یا استعداد. شما به عنوان کسی که سالها در آموزش داستاننویسی فعالیت میکنید، چه موضعی دارید و تحلیلتان چیست؟
** بله این دعوایی است که شاید هنوز هم بین برخی نویسندگان و فعالان ادبیات داستانی وجود دارد، ولی 200 سال است که در غرب پاسخ این پرسش داده شده و خودشان را درگیر این پرسش نمیکنند. در قرون گذشته که منابع یونانی برای ما به یادگار گذاشته، معتقد بودند خداوندی است به نام مموریوس که به نویسندگان الهام میکند. یعنی اگر خدای مموریوس کسی را انتخاب کند، خودش نویسنده میشود. به این معنا در تفکر یونان باستان نویسندگی یک امرآسمانی بود و لازم نبود کسی تلاش کند و مموریوس باید انتخاب میکرد. اما امروزه معتقدند، نوشتن هیچ ربطی به آسمان ندارد و مهارتی است که باید آن را یاد گرفت مثل رانندگی، آشپزی و یا مهارتهای دیگر زندگی، فقط کافی است آن را یاد بگیریم. مهارت نویسندگی یعنی تبدیل کلمه زبانی به دست. ما به راحتی میتوانیم از خاطراتمان برای دیگران صحبت کنیم، اما اگر بخواهیم آنها را مکتوب کنیم، برایمان سخت است. نظام آموزشی نویسندگی معتقد است میتوان دست را به دهان نزدیک کرد و به راحتی نوشت. حالا اگر کسی در پی این آموزشها نویسنده خلاقی نمیشود، ربطی به سیستم ندارد، اما نظام آموزشی میتواند نوشتن و مهارتهای نوشتن را به هر علاقهمندی یاد بدهد. در واقع نویسندگی خلاق میگوید نویسندگی امر آموزش پذیری است، اما خلاقیت ربطی به آن ندارد. من میتوانم نویسنده باشم و چیزی بنویسم و نمره خلاقیت خوبی نگیرم، اما فعل نوشتن را میتوانم انجام بدهم. سیستم نویسندگی خلاق معتقد است کسی که میتواند خیال کند و الفبای زبان را بلد است، باید بتواند بنویسد، اما در نظام آموزش و پرورش این طور نیست یعنی نه کسی که تا مقطع دیپلم درس میخواند و نه حتی کسی که تا مقطع دکترا درس میخواند، هیچ کدام نمیتوانند بنویسند. حتی دانشجوهای مقطع دکترای ادبیات هم به نویسندهها پیشنهاد میکنند برایشان پایاننامه بنویسند، چون طی سالها آموزش، مهارت نوشتن را یاد نگرفتهاند.
به هر حال این مسئله در غرب حل شده و 120 سال پیش دانشگاههای نویسندگی خلاق شروع به کار کردهاند و چند نویسنده برگزیده ایران و جهان از همین مراکز آموزشی بیرون آمدند.
* راجع به آثارتان هم صحبت کنیم. بخشی از آثار شما با موضوع جنگ، پژوهش و داستان هستند. تمرکز شما بر این حوزه به چه علت بوده است؟
** مطمئناً به تجربه زیست من از جنگ برمیگردد. من سالهای نوجوانیام را در جنگ گذراندهام و تجاربی دارم که کمتر برای نویسندهها پیش میآید، برای همین بخشی از داستاننویسی من بر این موضوع متمرکز میشود. جنگ هم ویژگیهای خودش را دارد. تعصب، خشونت و رویدادهای عجیبی که هر کدامشان میتوانند دستمایه داستان باشند.
* در جهان داستانی شما انسان معاصر و دغدغهها و تنهاییاش جایگاه ویژهای دارد. از جهان نویسندگیتان بگویید.
* صحبت از جهان ذهنی برای یک نویسنده بسیار سخت است. داستان مکاشفه فردی نویسنده است نسبت به دنیا. ممکن است این مکاشفه برای کسی شیرین باشد و برای یکی اندوه و درد. برای همین نویسندهها کشف و درک خودشان را از هستی با تخیلات و جهان بر ساخته ذهنیشان درمیآمیزند. به ذائقه بعضی، این جهان تماشایی و پر از ارزشهای اخلاقی و انسانی است و شاید برای بعضی همراه با تجارب تلخ باشد.
نویسنده این مکاشفه را انجام میدهد و مخاطب حق دارد بین این دو دنیا یکی را انتخاب کند.
* در آستانه 55 سالگی چه آرزویی دارید؟
** از بچگی آرزو داشتم جنگلبان شوم و هنوز هم این آرزو را دارم.