گفتم که زمینگیر شدم، گفت به من چه؟
سیدعمادالدین قرشی ، روزنامه اعتماد
سیدعلی طاهری سِدِهی، متخلّص به «شیوا»، فرزند سیدمحمدرحیم، عالم فاضل و ادیب شاعر، متولد (در حدود سال 1280 شمسی) سِدِه ماربین (خمینیشهر فعلی) بود. در اصفهان نزد علما به تحصیل پرداخت. در جوانی به کربلا و نجف مشرف شد و پس از آن به سیاحت پرداخته، در جنوب و شمال ایران به ترویج دین و تبلیغ شریعت مشغول شد و در کنار آن به تکمیل معلومات ادبی نیز پرداخت و از جمله در مشهد در خدمت ادیب نیشابوری کسب فیض کرد. او عاقبت در تهران سکونت گزید (1319 شمسی) و در همان شهر وفات یافت. گزیدهای از اشعارش را به اصرار دوستان به سال 1333 شمسی به زیور طبع رساند. در دیوانش، نمونههایی از اشعار فکاهی و طنز دیده میشود. در مطالعه اشعار طاهری سدهی، علاقهاش به خدمت به خلق و شادی مَردم بهکرات نمایان است، ازجمله زمانی که میسراید: «حیف است بگذرانی با غفلت/ توفیق جو ز بارگه باری/ یک دل اگر به عمر کنی خشنود/ بهتر که حج اکبر بگذاری/ گر حاجتی ز خلق روا سازی/ خوشتر که شام قدر به روز آری/ شیوا اگر که شاد کنی یک دل/ بهتر ز هر عمل که تو پنداری» و یا: «از خلق خدا یک دل اگر شاد کنی/ بهتر که هزار بنده آزاد کنی/ دانی نبرد از چه خدا از یادت/ تا آنکه ز بنده خدا یاد کنی».
نمونههایی از اشعار طنزآمیز او چنین است:
ای اهل صلاح و اهل ایمان/ ای مردم مومن و مسلمان/ دنیا که بهشت کافران است/ لیکن به شماست همچو زندان/ کاری نکنید روز محشر/ افتید دمر میان شیران/ آن مار دوسر که در جحیم است/ خلقت شده بهر اهل عصیان/ همواره دعای توبه خوانید/ خواهید اگر که حور و غلمان/ کوشید به گریه و به زاری/ تا کار شما رسد به سامان/ جویید ز گریه راه چاره/ بر هر دردی چو اوست درمان/ ما را چه به این فیزیک و شیمی/ یا خطآهن، و یا خیابان/ بالجمله که این علوم تازه/ باشد همه کارهای شیطان!/ یک قطره اشک یا تباکی/ بهتر باشد برای انسان/ چون ملت گریه و دعاییم/ ما بنده بهبه خداییم!
پاردن مسیو که ما زرنگیم/ ماها همه دیپلم فرنگیم/ از کثرت علم و فهم و ادراک/ مانند قلوب خویش تنگیم/ ماییم و گروه مادموازل/ همواره به فکر ساز و چنگیم/ در دانس کنیم ما قیامت/ در هر لژ و سن چو شوخ شنگیم/ بنژر مسیو به ما چو گویند/ مرسی گویم و در شلنگیم/ ما ملت ششهزارساله/ از جمله خلق پیشهنگیم/ جمله هنر و صنایع از ما/ بودهست اگرچه خود جفنگیم/ از ماست جم و کیان و ساسان/ با حشمت و جاه و فر و هنگیم/ رستم روزی شجاع بودهست/ چون شیر، ولیک ما پلنگیم/ او بوده قدیمی و فناتیک/ ماها متجدد و زرنگیم/ ماییم که رنگ ماست آبی/ ماییم که خود هزار رنگیم/ پوشیم لباس آخرین مد/ در صورت مردم فرنگیم/ با روح تمدن آشناییم/ ما بنده بهبه خداییم!
گفتم ز غمت پیر شدم، گفت به من چه؟/ گفتم که زمینگیر شدم، گفت به من چه؟/ گفتم که ز بس دم زدم از عشق تو هردم/ شایسته تکفیر شدم، گفت به من چه؟/ گفتم که در آن سلسله زلف کمندت/ من بسته زنجیر شدم، گفت به من چه؟/ گفتم ز کمانخانه ابروی تو ای تُرک/ آماجگه تیر شدم، گفت به من چه؟/ گفتم که به روی تو ز بس ماتم و حیران/ چون صورت تصویر شدم، گفت به من چه؟/ گفتم که چو تخمیر نمودند گِلم را/ با مهر تو تخمیر شدم، گفت به من چه؟/ گفتم که به شیوا نظر لطف بفرما/ میگفت ز جان سیر شدم، گفت به من چه؟!
از عشق تو اندر سکراتم تو بمیری/ وز روشنی حُسن تو ماتم تو بمیری/ بی روشنی روی تو ای شمع دلافروز!/ همواره من اندر ظلماتم تو بمیری/ لازم نبوَد ماتیک و سرخاب و سفیداب/ خود کشته ناز و غمزاتم تو بمیری/ تا قبله روی تو بوَد در نظر، ای یار!/ آسوده من از صوم و صلاتم تو بمیری/ تا گوشه ابروی تو را دیدهام ای شوخ/ زان گوشهنشین در خلواتم تو بمیری/ تا خاک قدوم تو بود سجدهگه من/ پیوسته قرین حسناتم تو بمیری/ در مُلک ملاحت چو زنی کوس اناالفرد/ شاهی تو و این بنده گداتم تو بمیری/ گر نیمنگاهی کنی از لطف به شیوا/ ممنون تو و مدحسراتم تو بمیری!
بر مردم صاحبنظر و صاحب ادراک/ چیزی نبود زشتتر از شیره تریاک/ هر کس که دهد دل به بر دختر خشخاش/ الحق که بود دامن عقل و خِردش چاک/ باید که دل از هستی خود پاک بشوید/ آنکس که شود همدم این دلبر ناپاک/ دلشاد شود هرکسی از وصل دلآرام/ جز وصلت این سفله که دارد دل غمناک/ بر آدم و حیوان بوَد این اصل مسلم/ از بهر بقا این سه خور و خفتن و پوشاک/ برعکس به دلداده تریاک حرام است/ این هرسه و پیوسته کند از همه امساک/ تریاکی جز آب به چیزی نکند میل/ پوشاک همه سوخته و خوابگهش خاک/ هر کار کند آدمی از روی اراده/ تریاک فقط عزم و اراده ببرد پاک/ بیروح چنان مرده بدم تا که خمارم/ شیوا چو شوم نشئه، کنم سیر به افلاک!
دائم ز فراق تو، در چرتم و خمیازه/ از هجر دهانم باز، ماننده دروازه/ در دایره امکان، اندازه و حدی هست/ مهر تو فقط افزون گردیده ز اندازه/ بار غم عشقت را بر دوش کشم هر دم/ همواره چو حمالان، یا اشتر جمازه/ گردی چو جدا از من، چون قالب بیجانم/ بر دفتر جان گویی باشی تو چه شیرازه/ از زمزمه داود، صد بار بود بهتر/ آید چو به گوش جان، از نای تو آوازه/ دیگر سخن مجنون، افسانه شد و کهنه/ تا عشق تو پیدا شد، ای چاشنی تازه!/ این پرده ناهنجار، بنموده اجابتساز/ دیدند چو با هر ساز، رقصیم چو شانپانزه/ عشاق تو میپوشند چشم از همه چیز خود/ هم از وطن و هم دین، چون پیرهزن از غازه/ شیوا چو ز جان مادح بر حضرت افیون شد/ زآن روی بود شعرش، زیبا و تر و تازه!
گردون ز جفا و جور، آزارم کرد/ ماننده بخت خویش، بیمارم کرد/ قانع نشد از آنهمه ظلم و ستمش/ در آخر کار، عضو آمارم کرد!