چهارشنبه, 02 خرداد 1403 Wednesday 22 May 2024 00:00


آرمان محمدی

اسفند 1396

در سال 1319 در فروشان خمینی شهر کوچه اطبا به دنیا آمدم. پدرم سید عبدالرزاق معروف به سید میرزا روحانی بود و مغازه عطاری داشت.
تحصیلات ابتدایی ام را مدرسه های ابتدایی رودابه، پرتو و اسلامی طی کردم و تحصیلات سیکل اول متوسطه را در مدرسه ای اجاره ای نزدیک جوی گاردر و سپس در مدرسه عماد گذارندم. بلافاصله در دانشسرای مقدماتی اصفهان قبول شدم و آنجا دیپلمم را (دیپلم علمی) گرفتم و البته به آن قانع نشدم و موفق شدم دیپلم ریاضی و دیپلم علوم تجربی را هم اخذ کنم.


دیدار با آیت ا... بروجردی
پدرم دوست داشت روحانی شوم با این حال نمی خواست من را مجبور کند. برای همین وقتی دیپلمِ دانشسرا گرفتم به اتفاق پدر برای مشورت پیش آیت ا.. بروجردی رفتیم. پدرم شرایط من را بیان کرد و گفت: سه شغل برای ایشان هست؛ شرکت نفت، طلبگی و معلمی، و از ایشان خواست راهنمایی کند. آیت ا... بروجردی پیشنهاد دادند معلم شوم و گفت: اگر معلم شوی حقوقت را انگار از من گرفته ای به این شرط که هرروز ابتدای تدریس نام خدا و ذکر بسم ا... را فراموش نکنی. (آن زمان دریافت حقوق از طاغوت و حلال و حرام آن مورد سوال متدینین بود و بدین ترتیب آیت ا... بروجردی به من مجوز شرعی دادند.)

 

دوستی با شهید رجایی
بلافاصله معلم شدم و در میمه به عنوان دبیر ریاضی مشغول به کار شدم. یکی دو سال به این منوال گذشت تا اینکه دانشسرای عالی قبول شدم(دانشگاه تربیت معلم کنونی)، آنجا لیسانس گرفتم و بلافاصله فوق لیسانس قبول شدم. سال 1352 دبیر ریاضی مدارس اسلامی تهران شدم. (دبیرستان اثنی عشری و دبیرستان محبان الحسین). همان دوره با شهید رجایی که ایشان هم دبیر ریاضی بود آشنا شدم و همکاری ما از آن دوره شروع شد.

 

 اعزام به آمریکا

آن زمان کتاب های حل المسائل در بازار وجود داشت و برخی دانش آموزان از آن استفاده می کردند که همین موضوع، تبدیل به دغدغه ای برای معلمان ریاضی شده بود. برای حل این مشکل، من و شهید رجایی تصمیم گرفتیم مسائل ریاضی که در کتاب ها و جزوات مختلف به زبان انگلیسی طرح شده بود را استخراج کنیم چون این سوالات حل المسائل نداشت و بچه ها مجبور بودند وقت بذارند و خودشان حل کنند. این آغاز آشنایی من با شهید رجایی بود که بعدها مسیر زندگی ام را تعیین کرد.
همان دوره کنکوری برای ادامه تحصیل و اعزام به خارج برگزار شد. چون رشته من (مشاوره و روان درمانی) در مقطع دکترا در ایران پذیرش نداشت در این آزمون شرکت کردم و با نمره خوب قبول شدم. همان سال عازم دانشگاه یو تی آمریکا شدم و آنجا به ادامه تحصیل پرداختم.

 

همکاری با انجمن اسلامی دانشجویان
خاطرات آمریکا خیلی پیچیده و مفصل است که باید به صورت جداگانه به آن پرداخت. ولی به صورت خلاصه بگویم که آنجا در کنار تحصیل، با انجمن اسلامی دانشجویان مقیم آمریکا و کانادا همکاری داشتم و فعالیت سیاسی می کردیم.
سه سال آنجا بودم و قبل از اینکه دوره تحصیلی ام تمام شود زمزمه های پیروزی انقلاب شروع شد و دوستانم از من خواستند برای کمک به آنها برگردم ایران. برگشتم ایران و تحصیلات ناتمامم یعنی پایان نامه و پرزنتیشن را در دانشگاه تهران ادامه دادم.

 

مدیرکل اراک
با پیروزی انقلاب اسلامی، ساختار مدیریتی آموزش و پرورش پهلوی مثل همه ساختارهای دیگر، از هم پاشید و وظیفه ساماندهی ساختار جدید وزارتخانه به انقلابیون واگذار شد. ماه های اولیه کارها براساس همکاری و مشارکت پیش می رفت و بحث واگذاری پست ها مطرح نبود. مهر 58 شهید رجایی به عنوان وزیر انتخاب شد و ایشان با توجه به شناختی که از من داشت اولین حکم را برای من صادر کرد. در واقع اولین پست مدیرکلی بعد از انقلاب به بنده سپرده شد و من به عنوان مدیرکل آموزش و پرورش استان اراک منصوب شدم. آن زمان ماشین نویسی و امور اداری وزارتخانه تقریبا منحل شده بود برای همین حکم من با خط دست نویس توسط شهید موسوی (معاون شهید رجایی) نوشته شده و توسط شهید رجایی امضا شد.

 

شعار مرگ بر ابطحی!
در اراک گروهک های ضد انقلاب بسیار فعال بودند؛ چریک های فدایی خلق، توده ای ها و مجاهدین خلق. من یک فرد غریب بودم و هیچ آشنایی در اراک نداشتم. هیچ کس هم نبود مرا معرفی کند. تنها رفتم آنجا، شب را داخل هتل طی کردم و صبح رفتم سمت اداره کل. هیچ کس من را نمی شناخت. تاکسی ها هم سمت آموزش و پرورش نمی رفتند چون آنجا محل تجمع احزاب مختلف شده بود و کم و بیش درگیری بود. به هر زحمتی بود خودم را رساندم آنجا. وقتی رسیدم دیدم عده ای مقابل اداره کل تجمع کرده اند و شعار می دهند: مرگ بر ابطحی!
جریان از این قرار بود که این افراد توسط نیروهایشان در تهران خبردار شده بودند که فردی به نام ابطحی از تهران به عنوان مدیرکل اراک منصوب شده است. کسی نمی شناخت که ابطحی من هستم برای همین قاطی شلوغی شدم و رفتم داخل اداره. پیرمرد سیدی نگهبان اداره بود. با تشر پرسید کجا داری میری؟ یواشکی بهش گفتم من همان ابطحی هستم که اینها علیه اش شعار می دهند. درب را باز کرد و رفتم داخل ساختمان.

 

شاگردان سابق
به اتاقم که رسیدم معاون سیاسی استانداری زنگ زد دفتر. (ایشان فردی به نام محمدعلی خواجه پیری و از شاگردان سابق من در تهران بود) پرسید چرا بی خبر آمدید؟ گفتم نمی دانستم شما در این استان هستید. همان موقع متوجه شدم به جز او، یکی دیگر از شاگردان سابقم به نام آقای رستمی شهردار اراک و یکی از دبیران هم دوره ما هم دادستان انقلاب است. در این شرایط بحرانی این سه نفر کمک بزرگی برای من بودند و من کار را شروع کردم.

 

مرز اسارت
یکی از خاطرات من در آن دوره مربوط به همراهی من با شهید چمران است. مقدمتا بگویم اراک حد فاصل بین مرکز کشور و مناطق جنگی بود و بسیاری از مهمات جنگی از طریق این شهر برای رزمندگان ارسال می شد. در همان ایام یک کامیون پر از موشک های کاتیوشا و سلاح های انفجاری به اراک سپرده شده بود تا در مناطق جنگی به دست مصطفی چمران برسانیم. هیچ کس حاضر نبود کنار راننده به عنوان کمکی بنشیند و راهی مناطق جنگی شود چون این کار بسیار خطرناک بود و هر لحظه احتمال انفجار وجود داشت.
من که این شرایط را دیدم خودم کنار راننده نشستم و راهی مناطق جنگی شدیم. به دزفول که رسیدیم شب بود. فرماندار اجازه نداد وارد شهر شویم و گفت ماشین را ببرید زیر پل رودخانه که اگر موشک زدند کامیون منفجر نشود. یک شب زیر پل خوابیدیم و فردا راهی اهواز شدیم. آن روز چمران در کاخ استانداری بستری شده بود. موشک ها را تحویلش دادیم و رسید گرفتیم. موقع برگشت، در کمین عراقی ها گیر افتادیم. عراقی ها کامیون را گرفتند و من و راننده در پشت تپه خاک ها خودمان را مخفی کردیم تا اینکه جیپ بچه های چمران از راه رسید و نجات پیدا کردیم.


همکاری با باهنر
این فضا ادامه داشت تا اینکه شهید رجایی به عنوان نخست وزیر منصوب شد و شهید باهنر مسوولیت وزارت آموزش و پرورش را بر عهده گرفت. اسفند 59 باهنر از من خواست بروم تهران. گفت در وزارتخانه به شما نیاز داریم و همانجا حکم مدیرکل امتحانات برای من زده شد. تاکید داشت علی رغم همه نابسامانی ها و آشوب های داخلی و فعالیت گروه های تروریست، خرداد 60 امتحانات مدارس به خوبی برگزار شود.
4-3 ماه فرصت داشتیم. در این شرایط شروع به کار کردیم و در گام نخست ستاد امتحانات را (با حضور شهید رجایی، باهنر، نخعی، زینلی و عده ای دیگر) تشکیل دادیم. مقدمات امتحانات را فراهم کردیم و سوالات سراسری در قرنطینه تهیه و تکثیر و آماده ارسال به استان ها شد. اوایل خرداد 60 زمان ارسال سوالات به استان ها بود. در همان روزها کلیددار مخزن سوالات ترور شد. ما هم دسترسی به مخزن نداشتیم و در شرایطی سخت مخزن را باز کردیم و سوالات به سراسر کشور ارسال شد.


درگیری ایرانشهر
30 خرداد سپاه به ما خبر داد منافقین ایرانشهر را محاصره کرده اند و امکان برگزاری امتحانات وجود ندارد. من خودم مستقیم راهی آن منطقه شدم و قرار شد از مردم کمک بگیریم. ماشین سپاه در شهر حرکت کرد و از طریق بلندگوها اعلام می کرد: مردم ایرانشهر! اگر می خواهید بچه هایتان در امتحانات دیپلم شرکت کنند خودتان باید همکاری کنید و با حضورتان امنیت سالن برگزاری امتحانات را تامین کنید. این را که گفتیم مردم وارد صحنه شدند و در محوطه سالن امتحانات مثل روز سیزده بدر زیر انداز پهن کردند و نشستند. امتحان که شروع شد منافقین خمپاره ای به سمت دیوار سالن پرتاب کردند که خوشبختانه مشکل خاصی پیش نیامد.


تیراندازی به شهید باهنر
دفتر ما در خیابان شهیدان مظفر کنونی نزدیک خیابان انقلاب بود. یکبار که با شهید باهنر جلسه مشترک داشتیم، وسط جلسه از خیابان صدای درگیری بلند شد. من و شهید باهنر کنار پنجره نشسته بودیم. ایشان سرش را بیرون کرد که ببیند چه اتفاقی افتاده، در همین لحظه یک تیر به سمت ایشان شلیک کردند که خطا رفت و به ایشان برخورد نکرد. من ایشان را عقب کشیدم و گفتم اگر بدانند شما اینجا هستید با آرپی جی اینجا را منفجر می کنند. آن روز به خیر گذشت.


انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی
7 تیر من و آقایان زینلی و نخعی در حوزه وزارتخانه نزدیک میدان بهارستان بودیم. شهید رجایی و باهنر در جلسه حزب دعوت داشتند ولی برگشتند وزارتخانه و خبر دادند در جلسه دیگری برنامه دارند و جلسه حزب نخواهند رفت. ساعت 9 صدای انفجار شدیدی شنیده شد. از وزارتخانه خودمون را بدو به ساختمان سرچشمه رساندیم و از دیوار پریدیم داخل. همان موقع پیکر شهید بهشتی را از لابلای خرابه ها بیرون کشیدند که صورت ایشان پر از خاک بود. صحنه دلخراش و پرالتهابی بود.
کمی ماندیم و برگشتیم وزارتخانه. مرتب تلفن ها زنگ می خورد و می پرسیدند چه اتفاقی افتاده است. ساعت 4 صبح سیل جمعیت با فریاد الله اکبر از سرچشمه راه افتاد. مردم در حمایت از انقلاب شعار می دادند.


اول شهریور 60
شهریورماه مدیران کل استان ها را دعوت کردم وزارتخانه تا در مورد برگزاری امتحانات شهریور هماهنگی های لازم صورت بگیرد. شهید رجایی و باهنر برای مدیران کل سخنرانی کردند و در همان جلسه شهید رجایی بابت برگزاری موفق امتحانات خرداد به بنده تقدیرنامه اهدا کرد که برای من خیلی ارزشمند بود.


انفجار نخست وزیری
صبح روز 8 شهریور شهید رجایی به من و آقای زینلی ماموریت داد راهی کرج شویم و در مورد یک اختلاف داوری کنیم. جریان از این قرار بود که بین آموزش و پرورش کرج و اداره کشاورزی بر سر مالکیت هنرستان کشاورزی کرج اختلاف ایجاد شده بود. برای دوستم مشکلی پیش آمد و من تنها راهی این ماموریت شدم. آنجا مساله را حل کردم و ساعت سه بعداز ظهر برگشتم تهران. به خیابان پاستور که رسیدم دیدم خیابان را بسته اند. متوجه شدم ساختمان نخست وزیری منفجر شده است. فضا خیلی سنگین شده بود و نمی توانستم بپذیریم چنین حادثه ای رخ داده است تا اینکه حضرت امام پیام روحبخشی صادر کردند و فضا یک مقدار آرام شد.


اختلاف با علی اکبر پرورش
بعد از شهید باهنر، علی اکبر پرورش به عنوان وزیر آموزش و پرورش عهده دار مسوولیت شد و معاونت وزراتخانه و قائم مقامی به من سپرده شد. در این ایام به دلایلی بین من و آقای پرورش شکرآب شد و من ترجیح دادم در وزارتخانه نباشم برای همین راهی اصفهان شدم.


ریاست بسیج اقتصادی استان
آقای کرباسچی استاندار اصفهان بود و در بحث بسیج اقتصادی دچار مشکل شده بود. این مسوولیت را به من سپرد و ابلاغ زده شد.
یکی از مهمترین مسائل و چالش های این دوره، توزیع خودرو بین مردم بود. جریان از این قرار بود که ده هزار خودرو سهمیه ای به استان اصفهان واگذار شده بود تا بین مردم توزیع شود ولی صدهزار نفر ثبت نام کرده بودند. توزیع این خودروها یک مصیبت بزرگ شده بود که خوشبختانه با تدابیری که شد به خیر و خوبی گذشت.


اختلافات داخلی در اصفهان
حضور من در اصفهان تا سال 63 ادامه داشت. در این سال آقای اکرمی به عنوان وزیر معرفی شد. ایشان به من پیام داد و از من خواست برگردم وزارتخانه. همان زمان در اصفهان اختلافات داخلی و خط و خط بازی شدت یافته بود به طوری که استاندار و امام جمعه یک طرف و در مقابل پرورش و دوستانش قرار داشتند. همان زمان شخصی به نام دکتر حسینی مدیرکل آموزش و پرورش اصفهان بود که درگیر این اختلافات شده بود. وزارتخانه که رفتم حکم نمایندگی تام الاختیار وزیر در استان اصفهان به من داده شد. وقتی آمدم اصفهان برخورد بدی با من انجام دادند و همزمان 10معاون اداره کل و 28رئیس منطقه استعفا دادند.
من هم چون قبلا دانشگاه اصفهان تدریس می کردم به وضعیت نیروهای استان مسلط بودم. برای همین در واکنش به این اتفاق، غیابی ده تا حکم زدم و معاونان جدید اداره کل را انتخاب کردم. جالب است بدانید تا 23 سال، اداره کل دست همین ده نفر بود که به ترتیب مدیرکل شدند (آخریشان آقای مدنیان بود.) این نشان می دهد این افراد خوب انتخاب شده بودند.


سرپرست وزارتخانه
یک سال و نیم اصفهان بودم تا آنکه حکم قائم مقام وزیر و معاون برنامه ریزی پنج ساله برای من زده شد. برنامه پنج ساله اول در همین دوره زیر نظر من نوشته شد. شهریور 67 آقای اکرمی از وزارت خداحافظی کرد و سرپرستی وزارتخانه به من سپرده شد. معاون های من در آن دوره آقای مظفر (وزیر آموزش و پرورش در دولت هفتم)، آقای فانی(وزیر آموزش و پرورش در دولت یازدهم)، آقای حدادعادل و.. بودند.


استعفا در کشوی میز
در همین دوره محمدعلی نجفی به عنوان وزیر آموزش و پرورش از مجلس رای اعتماد گرفت. همان ابتدا که پشت میز وزارت نشست گفتم کشوی دست راستت را باز کن. باز کرد. متن استعفانامه ام که بدون تاریخ نوشته بودم، آنجا بود. گفتم هرزمان خواستی این درخواست را امضا کن چون حق داری معاون ها را خودت انتخاب کنی. او اصرار کرد که بمانم و این دوره 6 سال طول کشید.

 

سرپرست مدارس ایرانیان کشورهای عربی
در دو سال آخر عمر وزارت آقای نجفی، مسوولیت سرپرستی مدارس ایرانیان کشورهای عربی به من سپرده شد و معاون دبیر اول فرهنگی وزارت امورخارجه در آموزش و پرورش شدم. در این دوره 37 سال خدمت من تکمیل شده بود و قاعدتا باید بازنشست می شدم.
در دوره بازنشستگی، وزرا کارتابل ها را می فرستادند پیش من و نظراتم را می خواستند تا سال 76 که حسین مظفر وزیر شد و از من خواهش کرد در وزارتخانه مستقر شوم. آنجا همه نامه هایی که وزیر می خواست ببیند را اول من می دیدم و نظرات مشورتی ام را می دادم.


بازگشت به خمینی شهر
یکی دو سال به این منوال گذشت تا اینکه اسیر وزیرِ خانه! شدم و برگشتم خانه. در این دوره در دانشگاه آزاد خمینی شهر شروع به تدریس کردم و مسوولیت ریاست دانشکده علوم انسانی، مدیرگروه مشاوره و معاون پژوهشی دانشگاه به من سپرده شد. چند سال آنجا فعال بودم تا اینکه به درخواست دانشگاه علوم پزشکی اصفهان راهی این دانشگاه شدم و از سال 81 تاکنون عهده دار مشاوره و روان درمانی هستم.

 

 یک خاطره 

تمام دوره معلمی پر از خاطرات شیرین است. یادم هست وقتی سرپرست وزارتخانه بودم به دیدار معلمی اصفهانی در بیمارستان رفتم، او سرطان داشت و این دیدار برایم آموزنده بود. سرطان پیشرفته بود و می دانست که خوب شدنی نیست. گفت دوست دارم در این چند روز باقی مانده در یک کلاس با بچه ها صحبت کنم. کار مشکلی بود، با رئیس بیمارستان صحبت کردم و با موافقت او شاگردان یک کلاس شاهد را به سالن بیمارستان آوردیم و بیمار را با تخت به آن سالن انتقال دادیم. او که حالی نزار داشت با انرژی خارق العاده ای به شاگردان گفت: من عاشق انسان ها هستم و تمام عمرم را در راه خدمت به جوان هایی مثل شما خرج کرده ام و از این کار خیلی خوشحال هستم. اگر زندگیم ادامه پیدا می کرد این کار را ادامه می دادم، همه را دوست داشته باشید و به مردم خدمت کنید. روح عاطفی در آن جلسه دو حالت شگفت انگیز ایجاد کرده بود. اشک در چشم ها و لبخند بر لب ها.

یک نقد
وزرای ما گاهی کارهایی می کنند که شاید شایسته نباشد. مثلا وزیری می آید و همه عملکرد قبلی ها را زیر سوال می برد و نظریه جدید ارائه می دهد. من معتتقدم بحث های کلانی در آموزش و پرورش مطرح هست که برای پرداختن به آن، باید اتاق فکری تشکیل داد و نظرات مختلف در یک بازه زمانی شش ماهه جمع آوری و بررسی شود. آموزش و پرورش باید رویکرد "برنامه ریزی و آموزش" را در دستور کار خود قرار دهد و همه چیز براساس برنامه ریزی و کار کارشناسی پیش رود. من کسی نیستم که شب چیزی به ذهنم برسد و فردا اجرا کنم مثل بحث افزودن کلاس ششم به دوره ابتدایی که وزیر وقت اجرایی کرد و این همه مشکلات به وجود آمد.