چهارشنبه, 14 آذر 1403 Wednesday 4 December 2024 00:00

سه شنبه, 10 اردیبهشت 1392
نویسنده :لیلا پیمانی
رسیدم: حاج آقا؟ گفتند: شهید شده! پرسیدم: محمد؟ گفتند: شهید شده! پرسیدم: علی؟ گفتند: توی کماست!
در صفحه 61 کتاب شولای شهادت که به بیان زندگی نامه 40 شهید روحانی خمینی شهر می پردازد، نام شهید آیت اله سید احمد دیباجی و دو فرزند برومندش نقش بسته است. شهید دیباجی اولین شهید روحانی خمینی شهر البته بعد از شهید نواب صفوی است که به همراه دو فرزندش محمد و علی در شامگاه 17 فروردین سال 1358 به واسطه بمب گذاری گروهک منافقین-متاثر از عوامل خارجی در شرکت هلی کوپتر سازی آمریکایی "لاک هیه" به همراه 6 نفر از نیروهای ارتش به درجه رفیع شهادت نایل شد. سید احمد فرزند حجت الاسلام سید نصراله دیباجی در سال 1311 در خمینی شهر متولد شد. در محضر پدر با علوم اسلامی آشنا شد. پس از گذران دوران کودکی به قم رفت و از محضر اساتید بزرگی استفاده نمود و سپس در سال 1336 عازم نجف اشرف شد و در کلاس های آیات عظام حکیم، شاهرودی، خویی و آقابزرگ تهرانی شرکت کرد و در سال 1340 با نوه آقا بزرگ تهرانی ازدواج نمود و 5 سال بعد در سفری به ایران تصمیم گرفت در کشورش بماند. با همسر این شهید در سفری که به خمینی شهر داشت گفتگویی کوتاه ترتیب دادیم. خانم ذاکر در تمام سال هایی که شوهرش را از دست داد برای فرزندانش هم پدر بود و هم مادر و ثمره این تلاش، ایثار و مادرانگی های پدرانه اش را امروز که دوران میانسالی را پشت سر گذاشته، دارد مشاهده می کند. حالا که محبتش همچنان سایه سر بچه ها و بچه هایشان است و اعتبار بچه هایش توی اجتماع پشت و پناهش.

حاج آقا آن شب در آن نقطه از شهر چه می کرد؟
ایشان امام جماعت مسجد پیروزی در خیابان شهید یزدان پناه بود. یک نفر بعد از پایان نماز از میان جمعیت بلند شده و کنار حاج آقا می نشیند و چند لحظه بعد او را به بهانه نشان دادن محل بمب گذاری شب گذشته و خنثی شدنش به نقطه ای روبروی مسجد که شرکت مونتاژ قطعات هلیکوپتر بود می برد. همان موقع بمبی منفجر می شود و او و دو تا از پسرهایم شهید می شوند و تعدادی از نمازگراران که همراه ایشان رفته بودند هم مجروح می شوند.

با توجه به اوضاع آن زمان احتمال می دادید، چنین اتفاقاتی پیش بیاید؟
جو در کل نگران کننده بود ولی آن روز و شب من اصلا چنین فکری به ذهنم خطور نمی کرد. خود حاج آقا هم مثل هر روز با پسرها وضو گرفت و رفت البته حاج آقا آن روز غسل هم کرد و رفت، استخاره هم گرفت که برود به خاطر اتفاق شب قبلش و خیلی خوب آمده بود.

چطور از شهادتشان خبردار شدید؟
معمولا یک ساعت از شب رفته می آمد خانه اما آن شب 3-2 ساعت گذشت و خبری نشد، شام درست کرده بودم و منتظرشان بودم اما نگران نشده بودم. یکی از دوستانش زنگ زد خانه و سراغ او و بچه ها را گرفت اما چیزی نگفت. ساعت از 11 که گذشت، دلشوره گرفتم، تلفن مرتب زنگ می زد و همه سراغ حاج آقا را می گرفتند. همسایه ها آمده بودند خانه مان. همه خبردار بودند غبر از ما. حتی در خیابان خودمان هم کلی نیرو مستقر شده بود اما ما در خانه بی خبر بودیم. در نهایت به ما گفتند یک بمب کوچک منفجر شده و فقط کمی زخمی شده اند و در بیمارستانند. صبح زود با ماشین آمدند و مرا به بیمارستان بردند. در محوطه بیمارستان گفتند، همین جا بمان، دکتر و پرستارها آمدند آن جا که اگر اتفاقی برایم افتاد دور و برم باشند. پرسیدم: حاج آقا؟ گفتند: شهید شده! پرسیدم: محمد؟ گفتند: شهید شده! پرسیدم: علی؟ گفتند: توی کماست! دیگر هیچ نفهمیدم. علی هم فردا عصرش شهید شد.

فامیل هایتان نبودند؟
فامیل های حاج آقا خمینی شهر بودند، فامیل های من هم یک عده عراق بودند و یک عده هم تهران. پدر و مادرم بعد از 15 روز توانستند بیایند تهران. به فامیل هایمان در خمینی شهر فقط گفته بودند که محمد شهید شده، وقتی رسیده بودن قم دیده بودند بازار کامل تعطیل شده، راننده تاکسی که قرار بود آن ها را به فیضیه برساند، گفته بود: نمی دانم کی شهید شده که اینقدر شلوغ است و همه بازار تعطیل شده است. در فیضیه متوجه شده بودند که جسد ها 3 تاست. آن موقع فهمیده بودند که حاج آقا و علی هم شهید شده اند.

در قم به خاک سپرده شدند؟
بله در باغ رضوان قم. آن زمان امام قم بودند.

پسرهایتان چند ساله بودند؟
محمد نزدیک 20 سال داشت و علی 14 سال. محمد کربلا به دنیا آمد، ظهر روز عاشورا، دقیقا زمان الله اکبر اذان ظهر.

همیشه همراه پدرشان به مسجد می رفتند؟
بله حاج آقا روی تربیت بچه ها خیلی حساس بود و ترجیح می داد بچه ها همراه خودش باشند.

اگر بخواهید یکی از بارزترین خصوصیات ایشان را نام ببرید، کدام است؟
بسیار اهل حلال و حرام بود. همیشه سرش به زیر بود و نگاه به نامحرم نمی انداخت. به همسایه ها خیلی رسیدگی می کرد. هنوز بعد از گذشت این همه سال اگر به آن مسجد بروم همه به خوبی از ایشان یاد می کنند. حتی می گویند: من هنوز قنوتی که حاج آقا در نمازش می خواند را می خوانم. پدرم و پدر بزرگم آقا بزرگ تهرانی خیلی دوستش داشتند. آقا بزرگ تهرانی بعد از وصلت ما، در کتاب هایشان شجره نامه دیباجی ها را پیگیری کردند و گفتند: سادات دیباجی خیلی سادات اصیلی هستند.

حاج آقا تالیف هم داشتند؟
بله، تقریرات در علم فقه، تقریرات در علم اصول، زبده المعانی درباره علم بدیع و عروض، مختصر المنطق، تفسیر قرآن، کشکول و مجموعه 5 جلدی تبویب کتاب الذریعه که تنها یک جلد از آن به چاپ رسید و ایشان شهید شد. حاج آقا از علمای بزرگ اجازه نقل اخبار و احادیث داشت.

کربلا ازدواج کردید؟
بله دو تا از بچه ها هم آن جا متولد شدند؛ پسرم محمد و دخترم راضیه.

چند تا بچه دارید؟
الان 3 تا. راضیه موقع شهادت پدرش 16 ساله بود الان استاد دانشگاه است، دختر دیگرم فاطمه 6 ساله بود الان دندانپزشک است و پسرم حسن که 3 ساله بود هم دندانپزشک است.

از حاج آقا سفارشی هم دارید؟
همیشه وقتی به زیارت ائمه (ع) می رفتیم، می گفت: از ائمه بزرگوار حاجت اخروی بخواه که شب اول قبر و روز قیامت دادرسمان باشند.

از آقا بزرگ تهرانی برایمان بگویید؟
ایشان پدر بزرگ مادری من بود. هر شب نماز مغرب و عشا را که می خواند، سری به ما می زد، چند دقیقه ای می نشست سر حوض و به مادرم می گفت: فاطمه جان آمده ام احوالتان را بپرسم. زود هم می رفت.

خاطره ای از ایشان دارید؟
چیز زیادی یادم نمی آید فقط یادم هست که شب ها چون می خواست شب زنده داری کند، شام نمی خورد فقط میوه می خورد. مطلبی هم که مرتب از ایشان می شنیدیم این بود: قسمت کسی را کس دیگر ی نمی تواند ببرد و هر چیزی برای کسی گذاشته باشند به خودش می رسد. هر بار به عراق مشرف می شویم در نجف قبر ایشان را هم زیارت می کنیم.