شنبه, 03 آذر 1403 Saturday 23 November 2024 00:00


بسیاری سؤال می کنند که چرا برای ادامه تحصیل به دانشگاه آدلاید در استرالیا رفتم. حقیقتا موضوع قدری اتفاقی بود. در سال ۱۳۷۰ در آزمون اعزام دانشجو به خارج از کشور شرکت کرده، قبول شدم. قبولی در آن آزمون به این معنا بود که قبول شدگان می توانستند از طریق بورس وزارت علوم در یکی از دانشگاه های مورد تأیید آن وزارتخانه در رشته مورد نظر ادامه تحصیل دهند. البته وظیفه اخذ پذیرش از دانشگاه خارجی به عهده داوطلب یعنی بنده بود.
پس از قبولی برای تشکیل پرونده به ساختمان مدیرکل بورس که آن زمان در خیابان شهید بهشتی واقع بود، مراجعه کردم. در آنجا دانشجویی را دیدم که بلیط گرفته، آماده اعزام به خارج بود. با او سلام علیک کردم و مؤدبانه گفتم ممکنه من را راهنمایی کنی که چگونه می توانم مثل شما پذیرش گرفته، اعزام شوم. نیش خندی زد و گفت با من بیا. با هم رفتیم تا نزدیک پله ها و پله ها را که خیلی در اثر رفت و آمد صاف و صیقلی شده بود به من نشان داد و گفت این پله ها را امثال من برق انداخته ­ایم، زمانی که تو هم آنقدر از این پله ها بالا و پایین بشی که این ها را صاف کنی، شاید موفق به اعزام شوی. در آن موقع این حرف قدری برایم اغراق آمیز و شوخی وار بود، ولی زمانی که پس از ۲ سال تلاش و تحمل استرس فراوان آخرین نامه را گرفتم و با کلی شک و تردید با ساختمان وزارت علوم خداحافظی کردم، متوجه نقش ‌ام در صاف کردن پله ها شدم.
اخذ پذیرش از یکی از دانشگاه های خارج که مورد قبول وزارت علوم باشد مشکل اصلی کلیه داوطلبان بود، به خصوص برای من که بلد نبودم حتی یک نامه عادی به زبان انگلیسی بنویسم. آن روزها مثل امروز نبود که بتوانی بدون این که زیاد زبان بلد باشی با کمک اینترنت و سامانه های مترجم هوشمند و امثال آن یک نامه سروپا شکسته برای خودت دست و پا کنی.
باید ابتدا یک نامه خطاب به دانشگاه مورد نظر در خارج تهیه می کردم مبنی بر این که من از وزارت علوم ایران بورس گرفته، تمایل دارم در مقطع دکتری در رشته حقوق تجارت بین الملل در آن دانشگاه ادامه تحصیل بدهم و بنابراین شرایط مورد نیاز را برایم ارسال کنید. این که چرا حقوق تجارت بین الملل را انتخاب کردم خود قصه جداگانه ای دارد که سر فرصت می‌ نویسم.
یکی از قبول شدگان سالهای قبل یک نمونه نامه را که او هم از فرد دیگری قرض گرفته بود به من داد و من بلافاصله از آن یک کپی گرفتم. نامه را قدری تغییر دادم و بلاخره توانستم یک نامه دست و پا شکسته جفت و جور کنم که به دانشگاه ها ارسال کنم. به نظر می رسید که مشکل اول یعنی تهیه نامه در حال حل شدن بود.
مشکل دوم این بود که با کدام دانشگاه خارجی و در کدام کشور مکاتبه کنم. باز داوطلبان قبلی مرا راهنمایی کردند که در کتابخانه زیر زمین ساختمان اداره بورس چندتا جزوه است که می توانی نام و نشانی دانشگاه های معتبر را از آنها استخراج و با آنها مکاتبه کنی. به زیر زمین رفتم و سراغ جزوه ها را گرفتم که مرا به راهرو بغل هدایت کردند که در آنجا تعدادی دانشجو را دیدم که همه در حال جستجو در جزوهای مزبور بودند.
هیچ ایده ای نداشتم که در این جزوه باید دنبال چه دانشگاهی باشم. در مورد کشور مورد نظر وضعیت روشن تر بود زیرا با توجه به این که مهارت خواندن (reading) انگلیسی را قدری بلد بودم، تصمیم داشتم که کشور انگلیسی زبان برم. امریکا که حرفش را نزن که امکان اعزام وجود نداشت. روابط با انگلستان هم مرتب «شل کن و سفت کن» داشت و سرمایه گذاری روی آن عاقبتش نامعلوم بود. هند هم اصلا مورد نظرم نبود. پس امر دایر بود بین کانادا و استرالیا، البته بچه ها (منظور همان قبول شدگان در آزمون اعزام) می گفتند که نباید انگلیس را کلا حذف کنی. در مورد استرالیا نیز کسی اطلاع زیادی نداشت. یادم هست با یکی از استادان حقوق مشورت کردم و نظر اش را در مورد ادامه تحصیل در استرالیا جویا شدم که ایشان فرمودند اولا استرالیا متعلق به سیستم حقوقی انگلوساکسون (۱) است و به درد حقوق ما نمی خورد و ثانیا مگر می خواهی حقوق قصابی بخوانی. خب خیلی ها در آن زمان بیش از گوشت یخ زده وارداتی از استرالیا و بره های مرینوس آن اطلاعی دیگری نداشتند و خواندن حقوق در استرالیا برایشان بیشتر شبیه به مطالعه حقوق قصابی می‌ نمود.
به هر حال رفتن به استرالیا را کسی توصیه نمی کرد و من هم اهل ریسک نبودم و تمایل نداشتم که جایی برم که فردا حرف و حدیث داشته باشد. در هر حال با کمک بچه ها – که خدا خیرشان بدهد که بعضی از آنها از بعضی دیگر پر خیرتر بودند و البته اقتضای دوره دانشجویی و نگرانی های کار خودشان زیاد به آنها مجال نمی داد که بخواهند اطلاعات خود را با دیگران در میان بگذارند- ۱۰ دانشگاه از انگلستان، ۱۰ دانشگاه از کانادا و ۱۰ دانشگاه از استرالیا را از جزوه یادشده انتخاب و نام و نشانی آنها را یادداشت کردم. حالا حداقل نام و نشانی سی دانشگاه را برای مکاتبه داشتم و خود موفقیت بزرگی بود.
مرحله بعدی این بود که نامه ای را که از آن دانشجو کپی گرفته بودم با مشخصات خودم تطبیق دهم و نشانی دانشگاه را بالای آن نوشته، آن را ارسال کنم. برای صرفه جویی در هزینه ها متن نامه را طوری تهیه کردم که قابل استفاده برای دانشگاه های متعدد باشد و آن متن را به اضافه اسم و نشانی ۳۰ دانشگاه دادم تایپ کردند. بعدا از قیچی و کپی استفاده کردم و یک نامه را به سی نامه تبدیل کردم، به این نحو که نشانی تایپ شده را بالای یک نامه می گذاشتم و یک کپی از آن می گرفتم و مجددا این را با دانشگاه های دیگر تکرار کردم (دقیقا کاری که امروزه کاربرد وسیعی در کامپیوتر دارد که به آن copy و paste گفته می شود و امروزه خیلی از دانشجویان و پژوهشگران! هنرشان فقط همین است). البته باز به خاطر صرفه جویی در هزینه های پستی دلیلی نداشت که نامه های استرالیا را ارسال کنم که آخرش زبانم لال حقوقدان گاو و گوسفندی یا قصابی بشوم. نامه ها را به ۱۰ دانشگاه در انگلستان و ۱۰ دانشگاه در کانادا ارسال کردم ولی از استرالیا صرف نظر کردم.
حدود یک ماه از ارسال تقاضاها گذشته بود که کم کم پاکتهای زیبا با کاتولگهای رنگی یکی یکی از راه می رسید. به! به! چه عکسهایی و چه مناظری! نقداً عکسهاش را چند بار سیر می دیدیم تا بعد دیکشنری را باز کنیم وکلمه به کلمه بخوانیم بینیم که چی گفته اند. بعد از استخراج کلی کلمه در هر صفحه و نوشتن معنای آن در بالای کلمات بلاخره سر و دست شکسته متوجه می شدم که چه شرایطی دارد و چه کاری باید برای اخذ پذیرش انجام داد. البته چون بورس بودم به هزینه های دانشگاه اصلا توجه نمی کردم و انگار نه انگار که آنجا چیزی نوشته شده است.
وقتی آن کاتولوگ زیبا را می دیدم و شرایط اخذ پذیرش را ملاحظه می کردم، نگرانی و ناامیدی سراسر وجودم را می‌ گرفت: نمره ۷ آیلتس، عنوان رساله دکتری و پروپوزال، دو توصیه نامه از اساتید، ترجمه مدارک کارشناسی و کارشناسی ارشد و امثال آن. آنها که زبان بلد بودند و من نامه یادشده را از آنها گرفته بودم، می گفتند نمره اشان تو آیلتس حدود ۵ است. حالا من چطور می‌ توانستم ۷ بگیرم؟ بقیه مدارک را چگونه باید تهیه می‌ کردم؟ گاهی به خودم می‌ گفتم عجب غلطی کردی! خودت را درگیر خارج رفتن کردی! آخه بابات، ننه ات، کدام قوم و خویش ات خارج برو بوده اند که تو دوم اش باشی؟ بابا بی خیال اش شو همین جا یک جوری دکتری می‌ گیری. تازه استخدام دانشگاه شدی و بعد از سالها بلاخره این چاه به آب رسیده است، چرا می‌ خواهی دوباره همه چیز را خراب کنی؟ برو همان کلاس ات را برس. دانشجویان ات هم که از کلاس ات راضی هستند، پس چی دیگر می‌ خواهی؟
تحصیل عشق و رندی، آسان نمود اول **** آخر بسوخت جانم در کسب این فضائل
یادم هست یک روزی در دوره لیسانس پس از کلاس، دور یکی از استادها حلقه زده بودیم و از گپ و گفت بچه ها با استاد لذت می بردیم. یکی از همکلاسیها به استاد گفت که می خواهم برای تحصیل به خارج بروم. استاد که خود سالها قبل در فرانسه تحصیل کرده بود از زیر عینک یک نگاه عاقل اندر سفیه به او انداخت و گفت: فکر نمی کنم مرد اش باشی! وقتی مشکلات سر راه را می دیدم به خودم می گفتم که آیا مرد اش هستم؟
سعی کردم از کارهای ساده تر شروع کنم. اول باید ریز نمرات و گواهی فارغ التحصیلی کارشناسی و کارشناسی ارشد را تهیه و ترجمه رسمی می‌ کردم. با توجه به مقررات مربوط به آموزش رایگان این امر مستلزم کلی نامه نگاری بود و رفت و آمد بین وزارتخانه و دانشگاه تهران و تربیت مدرس بود که بلاخره انجام شد و توانستم مدارکم را ترجمه کرده و چندین نسخه از آن تهیه کنم.
مدرک بعدی اخذ توصیه نامه از چندتا استاد بود. استادهای ما همه یا فارغ التحصیل از ایران و یا فرانسه بودند و کمتر به زبان انگلیسی تسلط داشتند که بتوانند توصیه نامه انگلیسی برایم بنویسند. چند تا متن کوتاه فارسی با کمک برخی از استادها تهیه کردم و دادم به دارالترجمه که آنها را به انگلیسی برگرداند. پس از ترجمه آنها به زبان انگلیسی آنها را بردم جایی دیگر و تایپ کردم و چند تا کپی گرفتم. پس از کلی دوندگی استادها را پیدا کردم و کلیه کپی ها را به امضای آنها رساندم که لازم نباشد برای هر دانشگاه تک تک مزاحم شوم. به این ترتیب توصیه نامه­ ها هم آماده شد.
حالا بیشترین مشکل اخذ نمره زبان بود که به طور جدی دنبال می کردم. البته آن زمان برگزاری تافل یا آیلتس در ایران انجام نمی شد و بنابراین برای آزمون زبان باید به یکی از کشورهای منطقه مسافرت می‌ کردیم که این خود مزید بر علت بود. تمام کارهایم را کنار گذاشتم و حسابی چسبیدم به زبان. ابتدا از کتابهای درسی دوره راهنمایی و دبیرستان شروع کردم که خیلی قیمتشان ارزان بود ولی قدری تهیه آن مشکل بود چون فکر می کردم که این کتابها لابد برای کسانی خوب است که می خواهند زبان را از ابتدا شروع کنند. انصافا هم برای مهارت خواندن مفید بودند. کتاب تخصصی حقوقی نداشتم که مطالعه کنم و برای آزمون انگلیسی نیز شرط نبود. برای ارتقای زبان تخصصی به کنوانسیونهای بین المللی متوسل شدم که بعضا متن و ترجمه آن در بعضی از مجلات چاپ می‌ شدند. این متنها خیلی ساده و به انگلیسی رسمی نوشته می شوند و بنابراین برای یک مبتدی مثل من خیلی مفید بودند که بتواند اصطلاحات حقوقی را یاد بگیرد بدون این که بخواهد زجر فهم متنهای سنگین حقوقی را بکشد.
در مقابل آزمونهای بین المللی وزارت علوم یک آزمون داخلی زبان انگلیسی راه اندازی کرده بود که به آن MCHE می گفتند. گواهی این آزمون برای دانشگاه های خارج معتبر نبود ولی احراز حداقل ۵۰ درصد نمره آن برای اعزام ضروری بود. مطالعه جدی متنهای انگلیسی، باعث تقویت درک مطلب و گرامر شده بود و در این دو زمینه پیشرفت خوبی داشتم ولی در فهم مکالمات و صحبت کردن وضعیت وخیم بود. بلاخره برای MCHE ثبت نام کردم و نمره ام ۴۰ از ۱۰۰ شد و نتوانستم حداقل ۵۰ درصد را احراز کنم ولی نسبت به دوستانی که کلاس زبان می‌ رفتند نمره من بهتر شده بود. این نمره را هم عمدتا از بخش درک مطلب و گرامر کسب کرده بودم و از گوش دادن نمره منفی گرفته بودم. مجددا در MCHE بعدی شرکت کردم. این دفعه بلندگوها که از طریق آن متنها و سوالات پخش می شد، خراب شدند و ما که هیچی، کسانی هم که انگلیسی بلد بودند، هیچی نفهمیدند. پس از امتحان اعتراضات زیادی شد و بلاخره وزارتخانه قانع شد که بخش شنیداری را از آزمون مزبور حذف کند و نمرات را بر اساس سایر مهارتها تعدیل کند. این خبر خیلی عالی بود چون از آن امتحان ۴۵ درصد گرفته بودم که با حذف بخش شنیداری نمره ام به حدود ۶۰ درصد می‌ رسید و شرط لازم زبان برای اعزام فراهم می‌گشت. به این ترتیب حداقل نمره زبان را نیز احراز کردم.
این خوشحالی خیلی پایدار نبود. وقتی فکر می‌ کردم که دانشگاه ها برای دادن پذیرش به نمره بالای زبان آن هم در آزمونهای بین المللی نیاز دارند، دلم دوباره تو هم می‌ ریخت و استرس وجودم را می‌ گرفت. امیدی نداشتم که بتوانم نمره قابل قبول تافل و یا آیلتس را کسب کنم. اما طبق مقررات وزارتخانه در صورت اخذ پذیرش این امکان وجود داشت که حداکثر به مدت شش ماه نیز برای تقویت دوره زبان پذیرش بگیرم. همه امیدم این بود که بتوانم ابتدا برای زبان اعزام شوم و بعد از آن نمره مورد نظر دانشگاه را اخذ کنم. ولی مشکل این بود که اکثر دانشگاه های خارجی بدون ارسال نمره زبان مدارک را بررسی نمی کردند.
یکی از روزهایی که برای ساییدن پله ها به ساختمان مدیر کل بورس رفته بودم، مطلع شدم که دولت استرالیا تعدادی بورس به دولت ایران داده است و دانشجویان متقاضی می‌ توانند فرمهای مربوط را تکمیل کرده و جهت اقدامات بعدی به وزارت علوم تحویل نمایند. فرمها دو صفحه ای بود و اطلاعات ساده ای را می خواست. با کمک برخی از دانشجویان سرپایی فرمهای مزبور را برای چهار دانشگاه در استرالیا پر کرده و همانجا تحویل کارشناس مربوط دادم؛ سنگ مفت، گنجشک مفت. خوبی این فرمها در این بود که نه پروپوزال می خواست و نه توصیه نامه و نه نمره زبان و البته نه پول تمبر و پست. معلوم بود که با این نمرات درخشانی که من در زبان داشتم کسی به من پذیرش نمی دهد چه به این که بورس بدهد. ولی خوب پر کردن این فرمها بیشتر مصرف شخصی داشت و راضی ام می‌ کرد که برای اعزام کاری انجام داده ام.
قبولی اعزام کم کم داشت وارد سال دوم می شد اما هنوز هیچ دور نمایی از پذیرش در جایی وجود نداشت. شنیدم یک مؤسسه فرانسوی بنا است ظرف یکماه آتی به تهران بیاید و پس از مصاحبه با داوطلبان تحصیل در فرانسه، تعدادی از آنها را انتخاب کند. با وزارتخانه تماس گرفتم و برای مصاحبه ثبت نام کردم. زبان فرانسه که بلد نبودم حداقل خودم را راضی کردم که هزینه کنم و مدارکم را به زبان فرانسه ترجمه کنم. روز مصاحبه فرا رسید و با کلی دردسر و استرس و نگرانی وارد جلسه مصاحبه شدم. قلبم داشت از جا کنده می‌ شد. دو نفر فرانسوی با من به فرانسه صحبت کردند. من هم که از فرانسه تنها بخش بین المللی آن را بلد بودم، با ایماء و اشاره در جواب برآمدم و مدارک دانشگاهی ترجمه شده به فرانسه را به آنها تحویل دادم. در آن جلسه نفس گیر، ریز نمرات کارشناسی و کارشناسی ارشد به من قدری جسارت می‌ داد. آنها که دیدند که من به کلی فرانسه بلد نیستم چند جمله ای انگلیسی صحبت کردند ولی انگار با دیوار حرف می‌ زدند. آنها که از من کاملا ناامید شده بودند ریز نمرات را نگاه کردند که از چهره آنها رضایت دیده می‌ شد. بعد از چند روز که پیگیر نتیجه مصاحبه شدم گفتند که به دلیل عدم آشنایی با زبان فرانسه در مصاحبه رد شدم اما به دلیل نمرات عالی کارشناسی و کارشناسی ارشد توصیه شده بود که برای مصاحبه بعدی زبان فرانسه خود را تقویت کنم و مجددا شرکت کنم.
همه راه ها داشت به فرانسه ختم می شد و انگار دانشجوی حقوق چاره ای جز رفتن به فرانسه نداشت. استادان که می‌ گفتند غیر از فرانسه کشور دیگری حقوق ندارد که کسی برود و آنجا تحصیل کند. کشورهای انگلیسی زبان هم یا ما آنها را نمی پذیرفتیم یا آنها ما را نمی پذیرفتند. آن همه نامه و مدارک و فرم پر کردن هم که به نتیجه ای نرسیده بود. پس یا باید قید خارج را می‌ زدم یا فرانسه را جدی دنبال می‌ کردم و راه دیگری برایم وجود نداشت. کلاسهای فرانسه سه روز در هفته در تهران برگزار می شد و من مجبور بودم برای شرکت در این کلاسها از قم به تهران رفت و آمد کنم. تصمیم گرفتم که در کلاسهای زبان فرانسه شرکت کنم و سه روز در هفته صبح سحر از قم حرکت می‌ کردم که ساعت ۸ صبح سر کلاس فرانسه باشم. رفت و آمد روزانه خیلی مشکل بود و مشکل تر از همه این که با زبان فرانسه بیگانه بودم و احساس می‌ کردم برای یادگیری زبان جدید خیلی پیر هستم. پیشرفت در زبان فرانسه خیلی کند بود و هر روز که می‌ گذشت بارقه های امید به خارج رفتن سو سو کنان در حال غروب کردن بود.
یه روز که برای پیگری اعزام به تهران رفته بودم، یکی از دانشجویان گفت که یکی از مسئولان اداره کل بورس به دانشجویان مشاوره می دهد و بهتر است با ایشان ملاقات کنی. ایشان خیلی به شما کمک خواهند کرد و اطلاعات وسیعی از کشورها و نحوه اخذ پذیرش دارند. پس از پرس و جو، اتاق وی را پیدا کردم و از منشی تقاضای ملاقات کردم که متوجه شدم باید وقت گرفت آن هم برای دو هفته دیگر، آن هم روزی که من برای درس زبان فرانسه در تهران نبودم. چاره ای نبود، نباید فرصت چنین مشاوره ارزشمندی را از دست می‌ دادم. قبول کردم و روز مقرر با کلی خوشحالی جهت ملاقات و اخذ مشاوره از قم به تهران حرکت کردم. بعد از ساعتها انتظار در صف بلاخره نوبت دیدار فراهم شد. شروع جلسه خیلی خشک تر از آن بود که انتظار یک راهنمایی حسابی در کار باشد. پس از چند تا سوال کلیشه ای که انگار دارد از من استنطاق می‌ کند، رسیدیم به این سوال که چند تا بچه دارم و زمانی که مطلع شد که سه تا بچه دارم و با این حال قصد اعزام به خارج دارم عصبانی شد و با لحنی خیلی غیر عادی به شدت من را مورد نکوهش قرار داد که یک عده چقدر بی ملاحظه اند و با سه تا بچه می خواهند به خارج بروند درس بخوانند؛ بهتر است شما از یک دانشگاه داخلی پذیرش گرفته و بورس خارج را به داخل تبدیل کنید. کلی آیه یأس برام خوند که از دیدن آن آقای مشاور که هیچ، از کل اعزام سرخورده شدم.
با قیافه ای ماتم زده و ناراحت از جلسه مشاوره خارج شدم. خودم را سرزنش کردم که این همه راه از قم کوبیدم آمدم تهران که استنطاق بشوم و این حرفها را بشنفم. «این بود آن همه اطلاعات و دانش از خارج! حداقل می‌ گفت اگر می‌ خواهی بروی این مشکلات را دارد ولی راهش هم این است، حالا چرا این قدر بد اخلاق و عصبانی بود، آخه این هم شد مشاوره!» هی اینها را با خودم می‌ گفتم و وقتی تمام می‌ شد دوباره یک بار دیگر آنها را با عبارات دیگری تکرار می‌ کردم. در حالی که با این حرفها به خودم دلداری می دادم اما حرفهای آقای مشاور هم بی تأثیر نبود. «خب راست می‌ گوید با سه تا بچه چطور می‌ شود رفت خارج درس خواند، خب تبدیل خارج به داخل که خیلی بهتر است، هم دکتری می‌ گیری و هم لازم نیست این همه رنج سفر به خارج را بکشی. آخه بابات خارج بوده! ننه ات خارج بوده! کی اکت خارج بوده که حالا تو هوس خارج کرده ای!» تمام مسیر تهران تا قم در اتوبوس مشغول این افکار بودم و گاهی این شعر حافظ را زمزمه می‌ کردم:
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است **** کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی‌ارزد
چه آسان می‌نمود اول غم دریا به بوی سود **** غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد
عدم پیشرفت در زبان فرانسه، رفت و آمد سه روز در هفته از قم به تهران، عدم اخذ پذیرش از دانشگاه قابل قبول وزارتخانه و حالا این حرفها دیگه داشت آخرین تیرها را به آرزویم برای تحصیل در خارج می زد و صدای الرحمن آرزوهایم از دور شنیده می‌ شد. امید به تحصیل در خارج لحظه به لحظه کم نور تر می گشت و رفت و آمد به تهران جهت شرکت در کلاس فرانسه سخت تر و کشنده تر می‌ شد. راه قم – تهران خیلی از قبل طولانی تر می نمود و صرف وقت و تحمل ناراحتی برای یادگیری زبان فرانسه مسخره می آمد. به قول حافظ:
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود **** به هر درش که بخوانند بی خبر نرود
طمع در آن لبِ شیرین نکردنم اولی **** ولی چگونه مگس از پی شکر نرود؟
هرچه امکان تحصیل در خارج برایم دورتر می‌ شد، فکرم متوجه تحصیل در داخل می شد. در یکی از همین روزهای ناامیدی که برای شرکت در کلاسهای زبان فرانسه به تهران رفته بودم، ملاقاتی با استاد راهنمای ارشدم داشتم که در عین حال رئیس گروه حقوق دانشگاه تربیت مدرس نیز بود. حال و احوالی شد و از اعزام به خارج پرس و جو کرد. وقتی من را ناراحت و مستأصل دید، خودشان پیشنهاد دادند که اعزام به خارج را به داخل تبدیل کرده، در دانشگاه تربیت مدرس ادامه تحصیل بدهم. پیشنهاد خوب و با سخاوتی بود به خصوص که دانشگاه های دیگر که دکتری حقوق خصوصی داشتند اصلا به امثال بنده که فارغ التحصیل دانشگاه تربیت مدرس بودیم نظر مساعدی نداشتند. با توجه به این که کارشناسی ارشد را در دانشگاه تربیت مدرس گرفته بودم و برخی از اساتید نیز نظر خوبی نسبت به این دانشگاه ابراز نمی کردند، من ترجیح می دادم که دکتری را در دانشگاه دیگری شروع کنم که این امر نیز مستلزم شرکت در آزمون ورودی بود. به هر حال نقد تر از همه دانشگاه تربیت مدرس بود. تقریبا داشتم قانع می‌ شدم که به جز ادامه تحصیل در دانشگاه تربیت مدرس راهی فعلا وجود ندارد و با خود قرار گذاشتم که در اولین فرصت جریان تبدیل بورس خارج به داخل را دنبال کنم.
ساروان بار من افتاد خدا را مددی **** که امید کرمم همره این محمل کرد
در همین گیرودارها، گاه گاهی پاسخی از دانشگاه هایی که با آنها مکاتبه کرده بودم می رسید که همراه آن کاتولوگهای رنگی و زیبایی بود اما دیگه نه رنگها و نه عکسهاش برام جذابیت نداشت زیرا دیگر امیدی به اخذ پذیرش نداشتم. اکثر پاسخها مثبت نبود: «با عرض پوزش به استحضار می رسانیم که تقاضای شما برای تحصیل در دوره دکتری در اولویت قرار نگرفته است» یا «شما نمی توانید مستقما وارد دوره دکتری شوید و باید ابتدا در یک دوره ارشد مشغول شده و سپس در صورت احراز شرایط وارد دوره دکتری شوید» یا «بررسی پرونده شما موکول به ارائه گواهی زبان آیلتس با نمره حداقل هفت است». این ها بخشی از جوابهایی بود که همراه با این کاتولوگها دریافت می کردم که همگی با مقررات اعزام وزارت علوم ناسازگاری داشتند.
بعد از ظهر روز تولد حضرت علی (ع) در سیزده رجب کسی زنگ خانه را زدند. کوچولوها تیر تخش رفتند دم در و همگی داد زدند بابا! نامه از خارج! بر عکس بچه ها، من خیلی شوق نکردم و پیش خودم گفم این هم مثل بقیه نامه ها و عذرخواهی از این که نتوانسته اند به من پذیرش بدهند. به آهستگی و بی میلی به سمت در رفتم و پاکت را از پستچی گرفتم و انعامی هم دادم. جلد پاکت نشان می‌ داد که نامه از استرالیا است. همان دم در پاکت را باز کردم. داخل پاکت یک نامه به اضافه چندتا کاتولوگ و بروشور رنگی بود. نامه مفصل تر از آن بود که به نظر رد باشد. همین طور که به آهستگی از دم در به سمت داخل منزل حرکت می‌ کردم، نامه را می‌ خواندم و کوچولوها که همه قد و نیم قد دورم حلقه زده بودند داشتند حرکات صورت من را می‌ خوانند بلکه چیزی دستگیرشان شود. زبان انگلیسی ام آنقدر قوی نبود که بلافاصله مفاد نامه را بفهمم. بعد از کلی تأمل و دقت متوجه شدم که پذیرش است ولی شرط و شروط دارد. خیلی جدی نگرفتم چون وزارت خانه تنها پذیرش غیر مشروط را قبول می‌ کرد. تازه این پذیرش از استرالیا بود که لابد باید برم و حقوق قصابی بخوانم. حقیقتاً مطلب نامه را خوب نفهمیدم که دقیقا چی می‌ گوید.
چند روز بعد از دریافت این پذیرش، یکی از دانشجویانم که کارمند وزارت امور خارجه بود و فهمیده بود که دنبال اعزام هستم پس از پایان کلاس آمد پیش ام و گفت که یکی از معاونان مدیر کل بورس با من رفاقت دارد و مدتی با هم خارج بوده ایم و اگر خواستی می‌ توانیم با او ملاقاتی داشته باشیم. برایم سخت بود که پیشنهاد دانشجو را قبول کنم ولی از آن طرف هم باید زودتر در مورد تبدیل خارج به داخل تصمیم می‌ گرفتم. با اکراه قبول کردم که بعدا خودم را سرزنش نکنم که ای کاش رفته بودم، شاید موثر واقع می‌ شد.
هفته بعد در یکی از روزهایی که برای کلاس فرانسه به تهران رفته بودم و کلاس نداشتم قرارگذاشتیم و رفتیم پیش معاون اداره. در طول این مدت که به اداره بورس رفت و آمد می‌ کردم این اولین بار بود که کسی ما را تحویل می‌ گرفت. جلسه خیلی دوستانه شروع شد و معلوم بود که اینها با هم رفیق اند. بعد از تعارفات اولیه، دانشجو من را معرفی کرد و کلی هم سنگ تمام گذاشت و از نحوه تدریس درس مدنی تعریف و تمجید کرد. دانشجویان ام همواره بی ریا هر کاری از دست اشان برآمده برای من انجام داده اند و در کلام آنها تملق و چاپلوسی ندیده ام.
خلاصه ای از وضعیت خود را خدمت معاون اداره بورس توضیح دادم و گفتم که حدود یکسال و نیم پیش در آزمون اعزام به خارج قبول شده ام اما هنوز موفق نشده ام پذیرش بگیرم. قصه مصاحبه برای اعزام به فرانسه و کلاسهای زبان فرانسه را گفتم و بعد جریان ملاقات با مشاور و این که با سه تا بچه چطور می‌ خواهی خارج بروی را نقل کردم. ایشان نیز بر رفتن بر فرانسه تأکید کردند و گفتند که فرانسه از هر جای دیگر راحتر پذیرش می‌ دهد ولی تنها مشکل اش زبان است. در ادامه گفتگو بیان کردم که اخیرا یک نامه از دانشگاه آدلاید استرالیا دریافت کرده ام. اظهار علاقه کردند که نامه را ببینند و من نامه را از کیف ام درآوردم و به ایشان نشان دادم. نامه را با دقت مطالعه کردند و با لبخند به دوست اشان خطاب کردند که بابا این پذیرش دارد و رو نمی کند. این یکی از بهترین پذیرشهایی است که در این مدت اخذ شده است و تمام شرایط مورد نظر وزارت علوم در آن لحاظ شده است. با این حرف یک دفعه فضای جلسه عوض شد و دوباره تأکید کردند که ایشان (یعنی من) هیچ مشکلی ندارد و با این پذیرش می‌ تواند اعزام شود.
جریان این پذیرش بر می‌ گردد به فرمهایی که سرپایی برای اخذ بورسیه دولت استرالیا پر کرده، جهت ارسال به چهار دانشگاه استرالیا در داخل یک قوطی در اداره بورس ریخته بودم. در این پذیرش آنها عذر خواهی کرده بودند که نمی توانند بورسیه بدهند ولی مشروط به اعطای بورسیه توسط دولت ایران آنها پذیرش مستقیم دکتری داده بودند. رد بورسیه دولت استرالیا و اعطای پذیرش در صورت اعطای بورس توسط ایران باعث شده بود که پیام نامه را به دقت متوجه نشوم که آیا نامه رد است یا قبول.
دو چیز هنوز باقی بود که ذهنم را آزار می‌ داد و باید با معاون مطرح می‌ کردم: آیا استرالیا کشور مناسبی برای رشته حقوق است؟ با قدری تردید این سوال را مطرح کردم. لبخندی زد و کلی از استرالیا تعریف کرد که دانشگاه های خیلی خوب، استادان عالی و امکانات فراوان دارد. زدم تو حرفش و گفتم که برخی از استادان ما می‌ گویند که استرالیا حقوق ندارد و به تمسخر می‌ گویند مگر حقوق قصابی می‌ خواهی بخوانی! زد زیر خنده و گفت تقصیر ندارند، اینها خیلی از دانشگاه های استرالیا اطلاع ندارد. اخیرا به ملبورن استرالیا رفته بودم و چقدر تحت تأثیر دانشگاه ها و امکانات آنجا قرار گرفتم. خوبی استرالیا این است که هم زبان اش انگلیسی است و هم زندگی در آنجا راحت است. انگار که از توضیحات اش قانع شده باشم زدم توی حرفش و نگرانی بعدی ام را مطرح کرد که خوب من سه تا بچه دارم؟ آیا با سه تا بچه می‌ شود رفت استرالیا؟ باز هم لبخندی زد و گفت اتفاقا در شهر آدلاید که تو پذیرش گرفته ای مدرسه ایرانی هم هست و بچه ها نگرانی ندارند.
جلسه بسیار عالی بود و قانع شدم که باید راهی استرالیا شوم. ظاهرا راه دیگری هم وجود نداشت. نگرانی و استرس در فاز جدیدی شروع شد. آیا می‌ تونم برم خارج درس بخوانم؟ آیا با سه تا بچه می‌ شود درس خواند؟ آیا استرالیا کشور مناسبی برای حقوق است؟ آیا این تصمیم صحیحی است که دارم می‌ گیرم؟ آیا از پس درس و زبان بر می‌ آیم؟ آیا خواندن کامن لا برای ایران مناسب است؟ آیا حقوق تجارت بین الملل فایده ای دارد؟ و صدتا آیا آیا دیگر. ولی به رغم این نگرانیها و استرسها، انگار نیرویی داشت من را به سمت استرالیا سوق می‌ داد و من چاره ای جز پیروی نداشتم. به قول حافظ:
بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت **** که در مقام رضا باش و از قضا مگریز
هر چند خیلی امید نداشتم که موفق شوم، ولی نمی شد که دست روی دست گذاشت. دنبال کارهای اعزام به استرالیا را با دو دلی و شک گرفتم. گذاشتن وثیقه ملکی، اخذ مأموریت تحصیلی از دانشگاه، واریز کردن شهریه شش ماه اول به دانشگاه، دریافت ویزا از سفارت استرالیا، اخذ بلیط و صدها نامه و مکاتبه و کاغذ بازی دیگر را باید انجام می‌ دادم بلکه بتوانم اعزام شوم.
یکی از مهم ترین مشکلات پیدا کردن ملک شش دانگی بود که بتوانم وثیقه بگذارم که اگر برنگشتم دولت آن را ضبط کند. ملک شش دانگی که حداقل ۵ میلیون تومان ارزش داشته باشد نه خودم داشتم و نه پدر و مادرم. مجبور بودم به اقوام و خویشان مراجعه کنم بلکه آنها چنین ملکی را داشته باشند و حاضر شوند به مدت ۴ تا ۵ سال وثیقه بگذارند. بلاخره دایی ام یک منزلی داشت که به سختی ۵ میلیون می ارزید ولی سندش شش دانگ بود. بلاخره نامه از وزارت علوم به دفتر حقوقی دانشگاه اصفهان گرفتم که از طرف وزارت علوم وثیقه را ارزیابی و در محضر سند وثیقه را امضا کند. یک تاکسی صدا کردیم و کارشناس دفتر حقوقی را سوار و جهت بازدید ملک حرکت کردیم. تو راه صحبتها دوستانه بود که خوب حالا کدام کشور می‌ خواهی بروی و خوشا به حالت و از این حرفها. وقتی کارشناس ملک را دید، گفت این ۵ میلیون نمی ارزد و باید کارشناس رسمی ارزش آن را تأیید کند. خلاصه بعد از کلی ننه من غریبا درآوردن و التماس کردن کارشناس با هزار تا منت ارزش ملک را تأیید کرد و مقدمات برای زدن سند وثیقه هموار شد که باید حالا کلی پیگیری شهرداری، اداره مالیات، زمین شهری و محضر باشیم. بعد از یک ماه دوندگی و کلی هزینه بلاخره ملک در وثیقه وزارت علوم درآمد.
گرفتن حکم مأموریت تحصیلی از مجتمع آموزش عالی قم که محل خدمت ام بود، دردسر دیگر بود. رئیس وقت مجتمع می‌ گفت که باید تعهد محضری بدهید که وقتی برگشتید تا چند سال تقاضای انتقال نکنید. بلاخره جلسه ای با مسئولان مجتمع برگزار شد تا تقاضای من مورد بررسی قرار گیرد. من در آن جلسه گفتم که من به اراده و میل خود استخدام مجتمع شده ام و دانشگاه شهید بهشتی و دانشگاه علوم قضایی از من دعوت کرده اند ولی به دلیل علاقه به قم و مجاور بودن آن با حوزه علمیه و حضرت معصومه، مجتمع را انتخاب کرده ام. برای این که جو جلسه را بشکنم یک دفعه به رئیس مجتمع خطاب کردم که شما که با رئیس این مراکز آشنا هستید لطفا همین حال به آنها زنگ بزنید و اگر حرفم را تأیید نکردند با تقاضایم موافقت نکنید. خب واقعا هم همینطور بود و دلیلی نداشت که نگران باشم. البته رئیس مجتمع هم به من لطف داشت و بدون تماس با آنها با مأموریت تحصیلی ام موافقت شد و نامه مأموریت تحصیلی را که خطاب به وزارت علوم بود اخذ کردم. چون مجتمع زیر مجموعه دانشگاه تهران بود نباید خود مستقیما چنین نامه ای را به وزارت علوم می‌ نوشت بلکه باید من را جهت پیگری کار به دانشگاه تهران معرفی می‌ کرد. البته نه من و نه مسئولان مجمتع هیچ کدام از این مسئله آگاهی نداشتیم. اخذ مأموریت تحصیلی از دانشگاه تهران هم که امر ساده ای نبود و کلی دنگ و فنگ داشت.
روز بعد رفتم وزارت علوم و نامه مأموریت را تقدیم کردم. کارشناس مربوط بدون توجه به این که مجتمع بخشی از دانشگاه تهران است و نمی تواند مستقیما با وزارت خانه مکاتبه کند، نام مجتمع را در کامپیوتر خودش جستجو کرد چون نام مجتمع را دید، قبولی را زد. چون مجتمع ردیف بودجه جداگانه از خود دانشگاه تهران دارد، نام مجتمع جداگانه از دانشگاه تهران می‌ آمد که کارشناس بدون توجه به این که مجتمع از جهت اداری و آموزشی تابع دانشگاه تهران است، مجتمع را به عنوان یک مؤسسه مستقل تلقی کرد و نامه را قبول کرد. این مشکل یک سال بعد از اعزام آشکار می‌ شود که من دیگر در استرالیا بودم و البته گرفتاریهایی را بعدا برایم ایجاد کرد که خود قصه جداگانه ای است.
پیگیری برای ارسال شش ماه شهریه دانشگاه که حدود ۷۵۰۰ دلار بود انجام شد و بعد از یک ماه دوندگی بلاخره مبلغ واریز شد و من رسید آن را جهت دانشگاه آدلاید ارسال کردم که فرم قبولی را جهت اخذ ویزا به سفارت استرالیا ارسال کند. سه ماه طول کشید و این نامه از طرف دانشگاه به سفارت ارسال نمی شد. البته بعدا متوجه شدم که این ترفند سفارت بوده است که بررسیهای خودش را انجام بدهد والا آن نامه به محض دریافت شهریه به سفارت ارسال شده بود. هر هفته جهت پیگری ویزا به سفارت استرالیا در تهران سر می‌ زدم و خبری نبود.
یک روز که به سفارت استرالیا زنگ زدم گفتند ویزای شما آماده است و روزی را جهت تحویل پاسپورت و اخذ ویزا تعیین کردند. هرچه به اعزام نزدیک می‌ شدم، دلهره و اضطرابم افزایش می‌ یافت. آیا با خانواده بروم؟ یا ابتدا خودم بروم و وقتی مستقر شدم بعدا آنها بیایند؟ اگر خودشان بخواهند بیایند با کی بیایند؟ چطور بدون دانستن زبان یک زن می‌ تواند با سه بچه خردسال هواپیما عوض کند؟ اگر همه با هم برویم آیا اتفاقی نمی افتد؟ آنجا رسیدیم چه کار کنیم؟ و هزارتا سوال دیگر!
روز مقرر رفتم در سفارت استرالیا و در صف منتظر شدم. توی حال و هوای خودم بودم و خیلی به اطراف توجه نداشتم. همه اش فکر می‌ کردم آیا خارج رفتن با سه تا بچه کار درستی است؟ آیا استرالیا کشور مناسبی برای تحصیل حقوق است؟ بچه ها را چکار کنم آنها را با خودم ببرم یا بعدا بیایند؟ تو همین افکار بودم که یک آقایی که جلوی من تو صف ایستاده بود و ظاهرا مدتی من را زیر کنترل داشت و انگار فهمیده بود که خیلی مستأصل ام. برگشت و به من گفت دانشجو هستی؟ گفتم بنا است اگر خدا بخواهد برم استرالیا. کجا؟ کدام شهر؟ گفتم آدلاید. گفت چه خوب! می‌ توانم پذیرش ات را ببینم. پذیرش دانشگاه را از کیف ام درآوردم و به ایشان نشان دادم. نگاهی کرد و گفت به به چه تصادفی؟ من در همان دانشگاه تحصیل می‌ کنم و برای تعطیلات آمده ام ایران و دو هفته دیگر برمی گردم. استاد راهنمای شما هم یک مسلمان سریلانکایی تبار است که با ما روابط خانوادگی دارد (البته دانشگاه قبل از شروع دوره دکتری استادم را عوض کرد). از فرصت استفاده کردم و گفتم نمی دانم که آیا خانواده را بیارم یا اول خودم تنها بیاییم؟ بلافاصله گفت نکند که آنها را با خودت نیاری. من خودم می‌ آم تو فرودگاه می‌ برمدتون خونه و راهت می‌ اندازم. قبل از این که بتوانم آب گلوم را قورت بدهم، ادامه داد این شماره تلفن ما است به خانم ات بگو به خانم ام زنگ بزند و هر سوالی دارد بپرسد. آن قدر از این اتفاق شوکه شده بودم که هنوز نتوانسته بودم فکرم را جمع کنم که نوبت ما شد رفتیم داخل سفارت. هر کدام جداگانه به سمتی رفتیم. کار من با خوبی انجام شد و پاسپورت را تحویل دادم و قرار شد چند روز دیگر بیام و تحویل بگیرم.
بیرون که آمدم دیدم از آن آقا خبری نیست. لابد کار داشته و سریع رفته؛ شاید هم تعارف کرده؛ نمی دانم شاید هم خالی بندی کرده است. هی این حرفها را با خودم زمزمه می‌ کردم و برگشتم قم پیش خانواده ام. دیدن آن آقا را پیش کشیدم که خانم ام گفت خوب حالا تماس بگیریم شاید عجله داشته سریع رفته است به هر حال آن که همه چیز را به شما گفته و شماره تلفن هم که داده است.
بعد از کلی شک و تردید و گفتگو، قانع شدیم که تماس بگیریم. اوایل شب همان روز تلفن را برداشتم و تماس گرفتم. خودش بود. اول معذرت خواهی کرد که به دلیل عجله و مشکلی که داشته نتوانسته خداحافظی کند و با گرمی بیش از دم سفارت با من صحبت کرد. بلاخره تلفن را دادیم به خانمها و کلی با هم حرف زدند. همه چیز عالی بود. خانمها از هم خیلی خوش اشان آمد و کلی سوال از این که با خودشان چی بیاورند و از این نوع حرفها. تلفن منزل استرالیا را دادند که هر زمان کارمان ردیف شد به آنها زنگ بزنیم که بیایند تو فرودگاه به استقبال. با این اتفاق دیگر کاملا معلوم بود که دستی دارد ما را به سمت استرالیا می‌ کشد و خودش موانع را برطرف می‌ کند.
ساقیا می ده که با حکم ازل تدبیر نیست **** قابل تغییر نبود آنچه تعیین کرده‌اند
اخذ مقرری شش ماه اول و بلیط هنوز باقی مانده بود. اوایل اردیبهشت ۱۳۷۲ بود اما هنوز بودجه سال جدید را ابلاغ نکرده بودند و امکان اخذ مقرری و بلیط وجود نداشت. هر روز پیگری می‌ کردیم ولی خبری نشد. روز شنبه بود که به تهران رفتم و متوجه شدم بودجه ابلاغ شده است. همان روز تا آخر وقت اداری توانستم بلیط و مقرری را بگیرم. بلیط برای صبح سه شنبه بود. به سرعت به قم بازگشتم و به خانم ام گفتم که سریع اسباب و اثاثیه را جمع جور کند که منزل را تخلیه کنیم و آنها را به اصفهان ببریم. به چندتا از دوستان ام تماس گرفتم که شب بیایند کمک برای بارکردن اثاثیه. قدری از غروب رد شده بود که رفتم دم منزل رئیس مجمتع و گفتم که کارم درست شده است و باید سه شنبه حرکت کنم و در ضمن باید خانه را تخلیه کرده و اثاثیه را به خانه پدرم منتقل کنم. شب با کمک دوستان بارها را زدیم و همه خانواده سوار خاور شدیم و دم آفتاب زدن رسیدن دم منزل پدری. اثاثیه را جا دادیم و خداحافظیها شروع شد. دوشنبه بلیط گرفتیم و آمدیم تهران که از مهرآباد پرواز کنیم. سوار هواپیما شدیم ولی هنوز باور نمی کردم که داریم می‌ رویم استرالیا. بعد از حدود ۲ سال فعالیت تلاشها داشت به نتیجه می‌ نشت ولی دلم توی کلاسهام بود که وسط ترم رها شان کرده بودم و حتی فرصت خداحافظی را پیدا نکرده بودم. داشتم از ایران می‌ رفتم ولی تمام آرزوها و خاطراتم در ایران بود. پدرم، مادرم، برادرانم، دوستانم، همه و همه را داشتم رها می‌ کردم و به دنبال سرنوشت می‌ رفتم. سرنوشتی مبهم!
بعد از ۱۴ ساعت توقف در مالزی نهایتا در صبح پنج شنبه در یک روز پاییزی وارد آدلاید شدیم. یک شبه از بهار به پاییز منتقل شده بودیم. همانطور که هواپیما ارتفاع کم می‌ کرد تا در فرودگاه آدلاید بنشیند، غم تمام وجودم را گرفته بود. هواپیما به سرعت خود را از بالای ساختمانهای شهر به سمت فرودگاه می‌ رساند و خاطرات گذشته، سختیهای اعزام به خارج و نگرانیهای آینده با سرعتی بیشتر در ذهن من عبور می‌ کرد. چرخ هواپیما به باند اصابت کرد و سلسله افکارم را در هم ریخت. نور خورشید صبحگاهی تونلی از نور را تداعی می‌ کرد.
عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم **** کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم
می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار **** این موهبت رسید ز میراث فطرتم
من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش **** در عشق دیدن تو هواخواه غربتم
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف **** ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم

(۱) – حقوق انگلوساکسون نظام حقوقی عرفی متعلق به طایفه های انگول و ساکسون بود که بیش از هزار سال پیش در انگلستان حاکم بوده است. از هزار سال پیش به بعد کامن لا به تدریج جایگزین عرفهای محلی از جمله انگلوساکسون شد. در نوشته های فرانسه هنوز به «کامن لا» انگلوساکسون می‌ گویند که این اصطلاح از زبان فرانسه وارد زبان فارسی شده است و بعضا به اشتباه به جای «کامن لا» به کار می‌ رود.