صبح یکی از روزهای پاییزی در دوره دانشجویی که طبق معمول برای شرکت در کلاسهای دوره کارشناسی حقوق به مجتمع آموزش عالی قم (پردیس فارابی امروز) رفته بودم، متوجه شدم که اتاق آموزش شلوغ است. پرس و جو کردم متوجه شدم که زمان ثبت نام آزمون ورودی فوق لیسانس دانشگاه تربیت مدرس است و دانشجویان سال بالایی دنبال اخذ گواهی جهت شرکت در آزموناند. اطلاعات زیادی از دانشگاه تربیت مدرس نداشتم. البته اجمالا شنیده بودم که این دانشگاه پس از انقلاب برای تربیت اساتید مکتبی و انقلابی دانشگاه تأسیس شده و اول هم اسم اش «مدرسه تربیت مدرس» بوده و چون دیگران ریشخند کرده بودند آن را به دانشگاه تغییر داده اند. می گفتند هر کی در این دانشگاه تحصیل کند، استادی اش تضمینی است.
سرکی به اتاق آموزش کشیدم، یکی از دوستان ورودی سال قبل را آنجا دیدم. پیش اش رفتم و گفتم: «به به! ایشالا به خوبی و با موفقیت! پس شما هم می خواهید استاد دانشگاه شوید!» بلافاصله گفت: «نه بابا! دل خوش کنک می خواهم امتحانی بدم، کی حالا قبول شد؟ تازه اگر هم در آزمون قبول بشی، در گزینش رد می شی». با تعجب گفتم برای چی رد می شی؟ گفت: «اخه دانشگاه تربیت مدرس گزینش سختی دارد و تا کسی از جهت سیاسی و عقیدتی صددرصد مورد تأیید آنها نباشد راه اش نمی دهند ولو این که انیشتین باشد.» بعدش یه خورده صداش را پایان آورد و گفت: «البته استادها هم خیلی با این دانشگاه موافق نیستند.»
آن روز همه فکرم درگیر فوق لیسانس، تربیت مدرس، استاد شدن و گزینش بود. با این که سر کلاس معمولا تمرکز خوبی داشتم اما آن روز حتی سرکلاس هم درگیر این افکار بودم. گاهی هم خودم را جای استاد می دیدم که دارد به دانشجویان درس می دهد و یه دفعه از کلاس می رفتم توی رویاها. شب که برگشتم خونه، موضوع فوق لیسانس و دانشگاه تربیت مدرس را برای همسرم تعریف کردم و کلی پیرامون آن حرف زدیم. تو رختخواب هم این خیالات دست بردار نبود. به قول سعدی «سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی*** چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی». بلاخره دم دمهای صبح بعد از این که این افکار هزار بار دور ذهنم چرخید، بلاخره به خواب رفتم.
صبح که شد رفتم اداره پست و دفترچه آزمون دانشگاه تربیت مدرس را خریدم و به دقت شرایط آن را مطالعه کردم. از یکی از بندهای دفترچه استنباط می شد که شرکت کنندگان در آزمون باید تا پایان شهریور ۱۳۶۷ فارغ التحصیل شده باشند که بتوانند در مهرماه ثبت نام کنند. من در بهترین شرایط می توانستم در بهمن ۶۷ فارغ التحصیل بشوم. فکر کردم بد نیست به طور آزمایشی در آزمون شرکت کنم تا برای سال بعد آمادگی بیشتری داشته باشم.
به آموزش مجتمع مراجعه کردم و تقاضای گواهی اشتغال به تحصیل و ریز نمرات و معدل کل کردم که شرط شرکت در آزمون بود. مسئول آموزش زد زیر خنده و تمسخرآمیز گفت: «برو دنبال کار ات، تو تازه ترم پنج را شروع کرده ای و فقط ۸۰ واحد پاس کرده ای! چطور می توانی در آزمون ارشد شرکت کنی؟ این بچه ها ترم هفتم هستند که ما برای آنها گواهی صادر می کنیم. برو شرایطش را نداری». او از دادن گواهی و ریز نمرات و معدل کل خودداری کرد و التماس و التجاء و دعوی و مرافعه ام اثری نبخشید. تمام روز برای این موضوع کسل بودم و با خودم مرافعه داشتم. شب که رفتم تو رختخواب، همه چیز دوباره از نو شروع شد و با خودم فکر می کردم که چرا این کارمندان برای انجام ندادن کار این قدر بهانه می گیرند، مگر من می خواهم آنها چیز خلافی را تأیید کنند، تازه این حق من است که آنها تأیید کنند که من دانشجو هستم و این تعداد واحد را با این معدل پاس کرده ام. هزار بار این حرفها را دوره کردم، غر زدم، لعن و نفرین فرستادم، نقشه کشیدم تا دوباره به خواب رفتم.
فردا صبح دوباره برگشتم پیش مسئول آموزش و مظلومانه ایستادم جلوش و هیچ حرفی نزدم. چند بار به من نگاه کرد و بلاخره حوصله اش سر رفت و گفت بفرمایید، فرمایشی بود؟ خودش حدس زده بود که برای چی آنجا بودم ولی به رخ اش نمی آورد. گفتم چرا شما گواهی نمی دهید؟ شما همین درس هایی را که پاس کرده ام تأیید کنید. داشتم می گفتم اخه به شما چه ربطی دارد که من شرایط اش را دارم یا ندارم، شما کار اتان را انجام بدهید، اگر بهانه می گیرید که کار انجام ندهید خب بگید، که یه لعنت آب دار بر شیطان فرستادم که دارد وسوسه می کند و حالا کار را خراب می کند. بعضی از دانشجویان خدا خیرداده هم فضولی اشان گل کرده بود و این وسط آتیش بیار معرکه شده بودند که از قدیم گفته اند فضول را بردند جهنم گفت هیزمش تره. باز تو دلم استغفراله گفتم و چند تا لعنت به شیطان نثار کردم که از شر جن و انس اش ما را محفوظ کند و خودم را درگیر آنها نکردم.
بلاخره بعد از کلی بحث و التماس و خواهش و تمنا، مسئول آموزش قبول کرد که گواهی اشتغال به تحصیل را صادر کند. کلی ما را معطل کرد و نهایتا روی یک ورقه باطله یه چیزهایی نوشت و با اخم و تخم داد دست ام و گفت برو دبیرخانه بده تایپ کنند. وقتی متن نامه را دیدم دلم ریخت تو هم. دو خط به این مضمون نوشته شده بود که اقای عبدالحسین شیروی خوزانی در ترم اول سال تحصیلی ۶۷-۶۶ در این مجتمع ثبت نام کرده و این گواهی بنا به درخواست نامبرده صادر شده و ارزش دیگری ندارد. خبری هم از تأیید واحدهای پاس شده و نمرات نبود. ترسیدم چیزی بگم همان را هم بگیرد و پاره کند و دست ام به هیچی بند نباشد. به خودم دلداری دادم که این امتحان اصلی که نیست، آزمایشی است، حالا قبول هم نکنند سال دیگر دوباره شرکت می کنم. حالا که ریش و قیچی دست آن است و مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش.
خلاصه با کلی ماجراهای دیگر پس از چند روز دوندگی گواهی اشتغال به تحصیل را گرفتم. حالا نیاز به ریز نمرات و معدل بود. اول فکر کردم که واحدهای پاس شده را با نمرات اش بدم تایپ کنند و پیوست نامه کنم. چون دیدم تایپ هم هزینه دارد و هم باید برم تو شهر، بی خیال اش شدم و ریز نمراتم را دستی با خودکار تهیه کردم و نامه مجتمع را به آن منگنه کردم. فرم تقاضا را به همراه دوازده قطعه عکس شش در چهار و شش سری فتوکپی از تمام صفحات شناسنامه و فرم گزینش و سایر مدارک پست کردم ولی با این گواهی و ریز نمرات دست نویس امیدی نداشتم که تقاضایم مورد قبول واقع شود و برایم کارت شرکت در آزمون صادر گردد.
چون شرکت در آزمون جنبه آزمایشی داشت، وقتی را برای آمادگی امتحان نگذاشتم و همان روال عادی مطالعه و تحصیل خود را ادامه دادم. چند ماهی گذشت و خبری از زمان امتحان نبود. معمولا آگهی های مربوط به آزمون ها در روزنامه اطلاعات چاپ می شد و مجبور بودم روزنامه را هر روز ببینم که در آن روزگار کار ساده ای نبود. اوایل بهار ۱۳۶۷ آگهی در روزنامه چاپ شد و محل و روز دریافت کارت شرکت در آزمون مشخص شد اما معلوم نمی کرد که برای چه کسانی کارت صادر شده است.
اولین مسافرت به تهران جهت گرفتن کارت شرکت در آزمون فرا رسید. تا میدان انقلاب را بلد بودم ولی از آن به بعد را نه. می گفتند که دانشگاه تربیت مدرس کنار پل گیشا قرار دارد و می توانی از میدان انقلاب سوار بشی و بروی. صبح ساعت ۷ صبح بود که به میدان انقلاب رسیدم. از آنجا مجددا سوار ماشین شدم و حدود هفت و نیم صبح بود که زیر پل گیشا پیاده شدم. ساعت ۹ بود که مسئول کارتها سرو کله اش پیدا شد. من مطمئن نبودم که کارت برایم صادر شده یا نه. ساعت ۱۰ نوبتم شد. دم پنجره رسیدم و اسم و فامیلم را گفتم. مدتی طول کشید که کارتم را پیدا کند. کارت شناساییم را گرفت و مشخصات را کنترل کرد و عکسش را هم با خودم تطبیق داد و کارت شرکت در آزمون را به ام داد.
آزمون دانشگاه تربیت مدرس در آن سالها جداگانه برگزار می شد و معمولا همه رشته ها ظرف دو روز امتحان می دادند. با توجه به احتمال بمباران تهران توسط عراقی ها، جمع کردن این همه فریخته! در یک جا خیلی خطرناک بود. آخه آن زمانها داشتن لیسانس هم یه پرستیژی داشت. به ما گفتند که امتحان در ورزشگاه آزادی در دو روز آخر هفته انجام می شود و کلیه داوطبان باید شب قبل از امتحان در ورزشگاه حضور داشته باشند. برای ما شهرستانی ها خیلی هم خوب بود که می توانستیم استراحت کنیم و فردا در آزمون شرکت کنیم.
ساعت چهار بعد از ظهر روز قبل از آزمون به ورزشگاه آزادی مراجعه کردیم و ما را به سمت خوابگاه ها هدایت کردند. کلی دانشجو از رشته های گوناگون زیر یک سقف جمع شده بودند. از طرف دیگر دیدن ورزشگاه آزادی و به خصوص خوابگاه های آن برایم فوق العاده جذاب بود. این اولین باری بود که ورزشگاه آزادی را می دیدم. راهروهای زیر سکوها همه سیمانی و خیلی ضمخت بنظر می رسید. ولی خوابگاه ها با حال بودند. بچه ها می گفتند که این تخت ها را بازیکنان و ستارگان ورزشی برای استراحت استفاده می کنند. هرگز نفهمیدم که این حرف درسته یا نه، اما باعث غرور بود که می توانستم دو شب را جایی بخوابم که ورزشکاران معروف آنجا خوابیده اند.
تو خوابگاه تعدادی از دانشجویان سالهای قبل را دیدم که از دیدن من خیلی تعجب کردند. آخه موضوع را خیلی علنی نکرده بودم. هیچ کدام از هم دوره ای ها هم آنجا نبودند چون نه شرایطش را داشتند و نه فکر می کردند که این کار فایده ای داشته باشد. هرکس کلی با خودش کتاب و جزوه آورده بود. همه تقریبا کتاب قانون را با خودشان داشتند هر چند که کسی نمی دانست که سر جلسه داشتن کتاب قانون آزاد است یا نه و کسی هم البته جوابگو نبود. بعضی آنقدر جزوه و کتاب با خودشان آورده بودند که تمام دوره دانشجویی آنقدر مطالعه نکرده بودند. کتاب بعضی ها هم دست نخورده و آکبند بود انگار که تازه تو راه خریده بودند و حالا یادشان آمده بود که با خودشان بیاورند.
بچه ها با نگرانی جزوه ها و کتابهایی را که با خودشان آورده بودند دور می زدند و من در عوض بی خیال اطراف ورزشگاه و کنار چمن دور می زدم. فقط چند تا کتاب قانون با خودم داشتم که اگر اجازه دهند بتوانم در آزمون از آنها استفاده کنم. توی خوابگاه جنب و جوش عجیبی بود. بیشتر افراد یا با هم سر موضوعی بحث می کردند و یا داشتند یادداشتهای خود را مرور می کردند. من بر عکس روی تخت دراز کشیده بودم و به دانشجویان نگاه می کردم و بعضا به بحث های آنان گوش می کردم. برخی شکایت می کردند که نتوانسته اند برای آزمون آمادگی پیدا کنند و از قبل این زمینه را برای دوستانشان فراهم می کردند که اگر قبول نشدند صرفا به خاطر این بوده که آمادگی نداشته اند نه این که خدای نکرده از کسانی که قبول شده اند کم و کسری داشته اند. من ترجیح می دادم نه جزوه و کتاب بخوانم و نه داخل بحث آنها بشوم چرا که به همه گفته بودم آزمایشی شرکت کرده ام و دوست نداشتم فکر کنند که واقعا قصد نمره گرفتن و قبولی دارم که به ام طعنه و کنایه بزنند.
یکی از دانشجویان سال بالاتر که از قبل با من آشنایی داشت و می دید که من راحت روی تخت دراز کشیده ام نزد من آمد و با طعنه یا بدون طعنه نمی دونم، گفت: «تنها کسی که در این آزمون قبول می شود تو هستی و تو هم شرایط آن را نداری.» برخی دیگر از آشناها هم در حال رفت و برگشت یه متلکی نثار حقیر می کردند و معلوم بود که به هیچ عنوان نمی توانستند ببیند که یه کلاس پایین تری آمده در آزمون شرکت کند، به خصوص که امکان قبولیش هم بالا باشد.
بلاخره هر جوری بود شب تمام شد و فردا صبح سحر ما را برای نماز بیدار کردند. صبحانه خیلی جالب بود. نون بیات که مثل پلاستیک شده بود، یه تکه پنیر گچی و یه لیوان چای که در دیگ درست کرده بودند. در هر حال جنگ بود و امکانات دانشگاه هم بیشتر از این نبود و توقعات هم پایین بود و نگرانی امتحان نیز اجازه نمی داد که کسی فرصت عرض اندام و اعتراض داشته باشد.
همه امتحانات به صورت تشریحی بود و خیلی خوب پیش می رفت. سوالات خیلی ساده می نمود و به راحتی به آنها جواب می دادم. تا این که بعد از ظهر روز دوم، امتحان متون فقه بود. بالای صفحه نوشته شده بود «فقه جزایی» و در پایین چند متن کوتاه از حدود و قصاص انتخاب شده بود. بچه های حقوق خصوصی فریاد کشیدند که اوراق متون فقه اشتباهی پخش شده است و این برای حقوق جزاست. مدتی جو جلسه امتحان متشنج شد ولی کسی نبود که حتی بتواند فرق بین فقه خصوصی و جزایی را تشخیص بدهد. ناظرها تماس های متعددی این طرف آن طرف گرفتند اما نتیجه خاصی حاصل نشد. بلاخره پس از تماس های مکرر یکی از ناظران پشت بلندگو رفت و گفت: «اگر فکر می کنید که اوراق اشتباهی است به متون فقه جواب ندهید و بجای آن قید کنید که ورقه سوالات اشتباهی بوده است. ما در اولین فرصت مجددا از شما امتحان خواهیم گرفت.»
من نگاهی به ورقه سوالات فقه جزایی انداختم و متوجه شدم که متن ها ساده اند و حتی بنظرم از متون فقه خصوصی نیز که احتمالا می دادند، ساده تر می آمد. گفتم حالا که ما آزمایشی در این آزمون شرکت می کنیم بهتر است این ها را خوب جواب بدهیم. اگر بعدا مجددا امتحان گرفتند، دوباره شرکت می کنیم. البته هرگز کسی مجددا به امتحان دعوت نشد و هرگز کسی اذعان نکرد که اساسا اشتباهی رخ داده است. سالها بعد یکی از دانشجویان سال بالاتری که منتظر بود که برای امتحان متون فقه خصوصی دعوت بشود و هرگز نشد و عدم قبولی خودش را ناشی از این امر می دانست، به من گفت که مسئله را پیگیری کرده و آنها گفته اند که متون فقه، متون فقه است چه قصاص و دیات و چه معاملات و آب پاکی را روی دست اشان ریخته اند.
برعکس امتحان متون حقوقی برایم خیلی مشکل بود. فقط عنوان را قدری متوجه شدم که چیزی در مورد برات و مقایسه آن با حواله است. از متن زیاد چیزی دستگیرم نشد، اما سعی کردم از اطلاعات خودم استفاده کرده و با حدس و گمان به ازای هر جمله یک متن فارسی دست و پا کنم. بیشتر سعی می کردم اطلاعات خودم را تحمیل متن کنم و هر کلمه ای را نمی دانم حدس بزنم و متناسب با آن چیزی بنویسم. بعدا متوجه شدم که این ترفند هم بی تأثیر نبوده و نمره قابل قبولی از متون حقوقی کسب کرده ام.
پس از دو روز امتحان در ورزشگاه آزادی و استراحت در محل بازیکنان و ستارهای فوتبال، حالا وقت آن بود که به خانه برگردیم و منتظر جواب بمانیم. با توجه به این که دانشگاه تربیت مدرس گزینش سخت و محکمی داشت، طبیعتا نتایج خیلی دیر اعلام می شد. من همه اش دعا می کردم که این کارها آنقدر طول بکشد که من لیسانس را تمام کنم.
اواخر تابستان ۶۷ بود که به ما اطلاع دادند که برای مصاحبه دعوت شده اید و روزی را جهت مراجعه تعیین کردند. این خبر برایم خیلی عجیب بود. انگار کسی به مدارک دست نویس من توجه نکرده و در مرحله اول هم قبول شده ام.
برای مصاحبه به دانشگاه تربیت مدرس رفتم. مصاحبه کنندگان دو نفر از اساتید بودند که قبلا با هیچکدام درس نداشتم و آنها داشتند مقداری انگور را که توی یک پلاستیک تازه شسته بودند می خوردند. هیچ کس از دانشجویان مجتمع را ندیدم. انگار کسی برای مصاحبه دعوت نشده بود. یکی از استادها در حالی که یک خوشه انگور دستش بود، تعارفی کرد و همانطور که دانه های انگور را توی دهانش می گذاشت مصاحبه را شروع کرد. موضوع عدم امکان فارغ التحصیلی تا پایان شهریور ۶۷ را نه آنها پرسیدند و نه من اشاره کردم. مصاحبه خیلی خوب پیش رفت. همه سوالات را خوب جواب دادم به خصوص فقه را که معلوم بود خیلی خوش اشان آمده بود.
از تهران برگشتم قم و دایم توی این فکر بودم که اگر قبول بشوم، چکار کنم. البته شنیده بودم که در حقوق خصوصی تنها سه چهار نفر می خواهند و بنابراین به خودم تسلی می دادم که من قبول نمی شوم چون نه برای آزمون خوانده بودم و نه شرایطش را داشتم. بلاخره یه کسی این شرایط را کنترل می کنه و من را حذف خواهد کرد.
ترم هفتم کارشناسی را با اخذ ۲۳ واحد شروع کردم ولی هنوز خبری از قبولی ارشد نبود. در اوایل مهرماه از دانشگاه تربیت مدرس تماس گرفتند که شما در کارشناسی ارشد قبول شده اید و برای ثبت نام مراجعه کنید. پیش خودم گفتم برم تهران بگویم ۲۳ واحد دارم که اگر انشاء الله پاس بشه در بهمن ماه فارغ التحصیل می شوم! بنظرم این فکر خوبی نبود، تازه چه کسی قبول می کرد که حتما در بهمن فارغ التحصیل بشوم. شاید از یه درسی بیفتم! یه لحظه به ذهنم خورد که چه عیبی دارد برم ثبت نام بکنم و هم لیسانس و هم فوق را یکجا بخوانم تا ببینم چه می شود. با کمی تأمل این فکر را نیز کنار گذاشتم زیرا تداخل درسها آنقدر زیاد بود که نمی شد هر دو را با هم بخوانم، به خصوص که درسهای کارشناسی در قم و درسهای فوق در تهران برگزار می شد.
در این حیث و بیث یه مشکل دیگری هم بروز کرد. در ابتدای ترم آموزش مجتمع گفته بود که برای کارشناسی باید ۱۴۳ واحد پاس شود. من هم چون ۱۲۰ واحد قبلا پاس کرده بودم، ۲۳ واحد در ترم هفتم گرفتم و چون ترم آخری بودم می تونستم تا ۲۴ واحد بگیرم. بعدا آموزش اعلام کرد که تهران گفته شرط فارغ التحصیلی کارشناسی گذراندن ۱۴۵ واحد است و کسانی که در این ترم بیش از ۲۰ واحد اخذ کرده اند ولی فارغ التحصیل نمی شوند، ترم آخری محسوب نشده و باید تعداد واحدهای خود را به ۲۰ کاهش دهند. این یعنی ترم جاری نمی توانم فارغ التحصیل شوم و هشت ترمه شدم.
این موضوع باعث شد که از پیگیری ارشد صرف نظر کنم و به دانشگاه تربیت مدرس مراجعه نداشته باشم. مدتی بعد دوباره آموزش مجمتع اطلاع داد که شرط فارغ التحصیلی همان ۱۴۳ واحد است و نیازی نیست که واحدهای خود را کاهش دهم و می توانم با ۲۳ واحد در بهمن فارغ التحصیل شوم.
این مشکل که حل شد، دوباره به فکر ارشد افتادم که بلکه آن را به جریان بیندازم. با برخی از دوستان نزدیک مشورت کردم و موضوع را درمیان گذاشتم. یکی از آنها گفت که کلید حل مشکل تو در دست حاج آقایی است که هم در حوزه درس می داد و هم در دانشگاه صاحب نفوذ بود و حرف و توصیه اش را همه قبول می کردند، به خصوص دانشگاه تربیت مدرس که مکتبی بود و محال بود حرف حاج آقا را نادیده بگیرد.
حاج آقا مورد نظر در مدرسه فیضیه در مدرس ساحلی بین ۸ تا ۹ صبح درس می داد و سپس به تهران می رفت. رفتم توی مدرسه فیضیه دم در مدرس ساحلی منتظر موندم تا حاج آقا درسش را تمام کند. وقتی حاج آقا از مدرس بیرون آمد رفتم پیشش و جریان ماوقع را به اختصار توضیح دادم و گفتم که اگر توصیه نامه ای بنویسید ممکن است بتوانم در بهمن ماه ثبت نام کنم. ایشان همه داستان را شنید و گفت که دوشنبه ها با مسؤولان تربیت مدرس جلسه دارند و موضوع را شفاهی با آنها درمیان خواهم گذاشت و نیازی به توصیه نامه نیست.
هفته بعد دوباره رفتم توی مدرسه فیضیه و بعد از درس حاج آقا خدمتشان رسیدم و یادآوری کردم که من هفته قبل خدمتتان رسیدم و بنا بود که دوشنبه برای تربیت مدرس توصیه ای داشته باشید. نگاهی به من انداخت و گفت: «در مورد چه موضوعی؟» من دوباره داستان قبولی ام و عدم فارغ التحصیلی و این که ... هستم و این حرفها را تکرار کردم و ایشان مجددا قول داد که موضوع را شفاهی حل کند و از دادن توصیه نامه خودداری نمود. عین این مطلب در هفته سوم تکرار شد و حاج آقا مجددا بیان داشت که موضوع شفاهی بهتر حل می شود و از دادن توصیه نامه امتناع کرد و قول داد که دیگه این هفته مسئله را حل کند.
انگیزه ای نداشتم که هفته بعد دوباره پیگیری کنم. دو هفته بعد رفتم حاج آقا را ببینم که تعدادی از طلبه ها دور حاج آقا بودند و حاج آقا هم من را دید و حرفی نزد. دیگه برام معلوم شد که حاج آقا یا تو محظور قرار گرفته به ام قول داده یا سرشان آنقدر شلوغ بوده که این مسئله جزیی به خاطر شان نمی مانده که پیگیری کنند. دیگه تقریبا از ایشان ناامید شده بودم و داشت وقت امتحانات پایان ترم کارشناسی هم می رسید و نباید فکرم را خیلی مشغول این موضوع می کردم. پیش خودم گفتم که امتحانات آخر ترم را می دهم و بعد می روم دنبال کارم یا درست می شه یا سال دیگر دوباره در آزمون شرکت می کنم.
امتحانات ترم آخر کارشناسی در اوایل بهمن تمام شد. دو روز بعد از آخرین امتحان رفتم تهران ببینم چه می شود. از آموزش دانشگاه تربیت مدرس پرس و جو کردم که این مشکل را چگونه می توانم حل کنم که آنها گفتند شما باید مهرماه ثبت نام می کردید و حالا ما ثبت نام نداریم. بنظرم آمد که بهترین کس برای حل مشکل باید معاون آموزشی دانشگاه باشد. رفتم ایشان را ببینم که جلسه تشریف داشتند. دو سه ساعتی معطل شدم تا سرو کله اش پیدا شد.
رفتم جلو و پس از احترام تمام گفتم: «عرضی خدمتتان داشتم، یه چند ساعتی است که منتظر شما هستم.» با ایشان رفتم داخل اتاق و موضوع را مطرح کردم. پس از شنیدن قصه من با قدری تلخی و تندی گفت وقت ثبت نام مهر بوده که تمام شده و امکان ثبت نام در بهمن وجود ندارد و کاری هم از دست من بر نمی آید. بدون این که منتظر جوابی از من باشد، نگاهی به من انداخت و قیافه ام را برانداز کرد. برای چند لحظه سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد. من زبانم بند آمده بود و او هم انگار از برخورد تندش کمی پشیمان بنظر می رسید. با لحن آرامتری گفت. شما باید تا مهرماه فارغ التحصیل می شدید و حالا چطور از شما وسط سال ثبت نام کنیم.
من هم با رنگ و روی زرد و تپ تپ کنان گفتم: «بلاخره اگر شما مساعدت کنید لازم نیست دوباره در آزمون سال بعد شرکت کنم.» وقتی حرکات صورت او را قدری مهربانتر دیدم با اعتماد بیشتری ادامه دادم: «بلاخره من سال دیگر هم قبول خواهم شد ولی حالا که این همه زحمت کشیده شده خواهشا شما موافقت کنید که ثبت نام بکنم و همه می گویند که حل این مشکل به دست شما است.»
انگار قدری از این حرف آخرم خوشش آمده و گفت تنها یه راه است که این مشکل حل شود. با خوشحالی و ذوق زدگی گفتم هر چه شما بفرمایید. لبخندی بر لبانش نقش بست و ادامه داد: «حاج آقا فلانی را می شناسی که در شورای انقلاب فرهنگی است؟» گفتم: «اسمش را شنیده ام ولی با ایشان هیچ آشنایی ندارم.» گفت: «چون ایشان عضو شورای انقلاب فرهنگی است، اگر با ثبت نام شما موافقت کند، می شود شما را ثبت نام کرد.» گفتم خب کجا می توانم ایشان را پیدا کنم. گفت: «ایشان در عین حال رئیس دانشکده علوم انسانی خودمان هم است و می توانی بروی ببینی کی اینجا تشریف می آورند با ایشان موضوع را مطرح کنی.»
از اتاق معاون آموزشی بیرون آمدم. با خودم فکر می کردم که آیا ممکنه ایشان با تقاضایم موافقت کند؟ شنیده بودم که فرد مقرراتی است و به آسانی زیر بار این نوع تقاضاها نمی رود. به هر حال چاره ای نبود باید با ایشان روبرو می شدم. به سمت دانشکده علوم انسانی رفتم که به طرف در خروجی دانشگاه واقع شده بود و سراغ حاج آقا را گرفتم. گفتند احتمالا ساعت ۲ می آید. شدیدا مضطرب بودم و لحظه ای آرام نداشتم. بنظرم آمد که ممکنه ابهت وی من را بگیرد و نتوانم حرفم را درست برسانم، پس بهتر است تقاضام را مکتوب بنویسم بلکه بتوانم جوابی از ایشان بگیرم.
یکی از دانشجویان که متوجه اضطراب من شده بود، به من گفت: «چیه؟ چرا اینقدر ناراحت و مشوشی؟» قصه را بسیار کوتاه تعریف کردم که برای کارشناسی ارشد قبول شده ام ولی نتوانسته ام تا شهریور فارغ التحصیل بشوم و با یک ترم تأخیر آمده ام ثبت نام کنم و معاون آموزشی دانشگاه گفته ... . هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که قیافه خودش را جدی کرد و گفت: اصلا طرف حاج آقا نرو، ایشان مطلقا با تقاضای شما موافقت نخواهد کرد. القصه کلی توی دل ما را خالی کرد رفت.
بلاخره تا حاج آقا بیاید عریضه را نوشتم و ماوقع را توضیح دادم و در آن با کلی سلام و احترام و استدعا و خواهش، تقاضا کردم که مساعدت فرمایند و ثبت نام اینجانب انجام گیرد. عریضه را پاکنویس کردم و حالا ساعت ۱۲ ظهر شده بود. هنوز ۲ ساعت تا آمدن حاج آقا وقت بود.
رفتم وضو گرفتم و نمازم را خواندم بلکه کمی آرامش بگیرم. بنا کردم آیه شریفه «أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ» را تکرار کنم چون در مواقع سختی خیلی به کمک ام آمده بود. نمی دانم چند بار آن را تکرار کردم ولی از تکرارش خسته نمی شدم چون به من آرامش می داد و خودم را واقعا مضطر می دیدم و انتظار استجابت داشتم. با این که صبحانه نخورده بودم، هیچ تمایلی به نهار نداشتم. به اضافه این که می ترسیدم نکند حاج آقا زودتر بیاید و من نتوانم او را بیینم. ساعت حدود یک و نیم شده بود و من همینطور دم در اتاق او قدم می زدم.
توی این مدتی که دم در اتاق رئیس دانشکده قدم می زدم، یه آقایی که در آن اتاق بود و بعدا فهمیدم که معاون دانشکده است، چند بار رفت و آمد کرد و هر دفعه من او را می دیدم حسب عادت خود به او سلام می کردم و او نیز با خوشرویی به من جواب می داد. چند دقیقه ای به ۲ مانده بود که دیگه طاقتم تمام شد، رفتم توی اتاق رئیس دانشکده که دیدم همان آقا آنجا نشسته است. دوباره سلام کردم و با احترام گفتم: «ببخشید آقا! حاج آقا کی تشریف می آورند؟» گفتند: «امروز تشریف نمی آورند.» با شنیدن این حرف رنگم زرد شد و ضربان قلبم به شدت بالا گرفت. لبهام خشک شده بود و انگار دیگه نمی توانستم حرف بزنم. ظاهرا متوجه وضعیت ظاهری من شد و گفت: «چکارش داری؟ اگر کاری مربوط به دانشکده است، در خدمت هستم.»
قلبم داشت می ایستاد، تپ تپ صدای قلبم توی تمام اتاق به گوش می رسید، با دست های لرزان تقاضایم را جلو ایشان گذاشتم و قدری به عقب رفتم. تقاضا را با دقت مطالعه کرد و یک دفعه گفت: این چیزی نیست که به حاج آقا نیازی باشد، من حالا خودم می نویسم که از شما ثبت نام بعمل بیاید. به سرعت قلم را برداشت و یادداشتی روی عریضه من نوشت. مثل کسی که در خواب باشه و نتوانه حرفش را بزنه، هر چه تلاش کردم که به ایشان بگم که بابا حاج آقا به اعتبار عضو شورای انقلاب فرهنگی باید این را اجازه بدهد نه دانشکده که تو به عنوان معاون آن بتوانی موافقت کنی و اصلا این مسئله مربوط به دانشکده نیست. زبانم بند آمده بود، که معاون دانشکده با لهجه شیرین اصفهانی گفت: «بیا بابا این هم موافقت، اینقدر نگران نباش».
نفسم قطع شده بود، انگار داشتم قالب تهی می کردم، با دستهای لرزان نامه را گرفتم و بدون این که کلامی بتوانم بگویم، با احترام از اتاق بیرون رفتم. «خدایا تو می دانی که من خجالت کشیدم که به آقای معاون بگویم که امضای شما به درد نمی خورد؛ حالا چکار کنم؟ آخه چرا آقای معاون نگذاشت موضوع را توضیح بدهم؟ آخه چرا باید اینقدر کم رو باشم که نتوانم حرف ام را بزنم؟ تازه تقاضایم هم خراب شد.» این حرفهایی بود که با خودم غرغر می کردم. معده ام از گرسنگی مچاله شده بود و درد وحشتناکی داشت. قیافه ام واقعا گریه دار شده بود.
«خدایا چکار کنم؟ این دیگه کی بود سر راه ما قرار دادی؟ آخه چرا حاج آقا باید امروز نیاد؟» داشتم نق نق می کردم و ناخود آگاه به سمت دفتر معاون آموزشی دانشگاه بر می گشتم. نامه عملم به دستم بود و انگار روز قیامت شده و نامه ام را به دست چپ ام داده بودند. به هر حال چاره ای نبود مگر این که بروم پیش معاون آموزشی دانشگاه و به ایشان اطلاع بدهم که حاج آقا تا دو روز دیگر به دانشگاه نمی آید، نکند که ثبت نام کلا دیر بشود. نگاهی به نوشته آقای معاون دانشکده انداختم که ببینم بلاخره ایشان چی نوشته است. ایشان ذیل تقاضای من نوشته بود: «با توجه به تعداد قبولی ها، دانشکده با ثبت نام نامبرده موافقت دارد».
توی راه با خودم جدال داشتم که «خوب حالا نشد، نهایتا یک ترم عقب می افتم. مجددا سال دیگر در آزمون شرکت می کنم. شاید یه دانشگاه بهتری رفتم. استادها هم می گویند دانشگاه تهران یا شهید بهشتی بهتر است، پس چرا باید اینقدر عجله کنم، شاید مصحلت در این نباشد که اینقدر اصرار کنم. تازه برخی از دوستان نیز که در تهران یا شهید بهشتی قبول شده اند به من سرکوفت خواهند داد که چرا رفتی دانشگاه تربیت مدرس. دلیلی ندارد که اینقدر ناراحت باشم، شاید خدا نمی خواهد که من در دانشگاه تربیت مدرس درس بخوانم. آخه چرا اینقدر باید روی یه چیزی که نمی شد اصرار کنم.» این ها را با خودم زمزمه می کردم و به خودم تسلی می دادم. باز به سمت دفتر معاون دانشگاه می رفتم. «بادا باد! هر چی شد، شد. می روم موضوع را با ایشان مطرح می کنم، اگر قبول نکرد، دیگه تمام و اصلا دیگر پیگیری نمی کنم.»
با این همه نغمه خونی ها، هر چه به دفترش نزدیک می شدم، ضربان قلبم تندتر می زد و رنگم پریده تر می شد. وارد دفترش شدم: «سلام! آقای دکتر تشریف دارند؟» با احترام خطاب به منشی دفتر گفتم. منشی گفت: «متاسفانه امروز دیگه دکتر رفتند، تا فردا انشاء الله!» دیگه باورم شده بود که حتما حکمتی است که من در دانشگاه تربیت مدرس درس نخوانم. دوباره شروع کردم «أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ» را تکرار کنم و از پله ها به سمت در خروجی حرکت کردم.
در تهران جایی نداشتم که شب را بخوابم. این که به قم برگردم و دوباره فردا بیایم برام خیلی سخت بود. نمی دانستم چکار کنم. هیچ نتیجه ای نگرفته بودم و هیچ امیدی هم نبود که حتی اگر حاج آقا را هم بتوانم ببینم، ایشان اجازه بدهند که ثبت نام کنم. می گفتند که خیلی سخت و مقرراتی است. تنها راه برایم برگشت به قم بود، شاید دو روز دیگر که حاج آقا می آید من هم دوباره بیام و نتیجه بگیرم. دم در که رسیدم دیدم معاون دانشگاه با عجله به سمت داخل می آید. هیچ چاره ای نبود با هم برخورد کردیم. سلام کردم و به دنبال اش راه افتادم. همینطور که به سمت دفترش می رفت قدری سرش را برگرداند و گفت: هنوز که اینجایی؟ خودم را به ایشان رساندم، طوری که با هم وارد دفتر شدیم.
یه لحظه به ذهنم خورد که نامه را به ایشان نشان بدم. نامه را سریع از کیفم درآوردم و به ایشان دادم. ایشان نامه را گرفت و رفت توی دفترش و من هم بیرون روبروی منشی ایستادم. چند لحظه ای گذشت که دیدم آقای معاون با عصابیت در را باز کرد که بیا تو. با ترس و لرز وارد اتاق شدم و مجددا سلام کردم. یه دفعه دادزد: «تو باید خیلی آدم ساده لوح و دهاتی باشی؟ تعجبم که چطور در امتحان قبول شده ای؟ آخه تو اینقدر نادان هستی که نمی دانی نباید بری و اجازه زیر دستم را برایم بیاری. تو هنوز نمی دانی که معاون دانشکده زیر دست من است. چطور من باید از زیر دستم دستور بگیرم. من گفتم برو پیش حاج آقا چون ایشان عضو شورای انقلاب فرهنگی است و یادداشت آن برای دانشگاه سندیت دارد. نگفتم برو موافقت معاون دانشکده خود ما را برایم بیاور.»
همینطور به من می تاخت و من زبان اعتراض نداشتم. انگار لال شده بودم. آخه درست می گفت، خودم هم این موضوع را می دانستم، ولی چکار می توانستم بکنم، معاون دانشکده به من اجازه نداد که موضوع را توضیح بدهم. این هم حالا اجازه نمی دهد که من موضوع را برایش توضیح دهم.
قبل از این که بتوانم نکته ای در دفاع از خودم بیان کنم، او دوباره نگاهی به قیافه من انداخت و این دفعه دیگه مرا آخر خط می دید. رنگ پریده، موها به هم ریخته، شلوار شل شده و افتاده، قسمتی از پیراهن از زیر شلوار در آمده، خسته و گرسنه انگار که دنیا به آخر رسیده است. بعد از کلی برانداز کردن قیافه ام، ادامه داد: «تو واقعا یک فرد خیلی ساده ای، معلومه که شیله پیله نداری، حقیقتا من از دانشگاه بیرون رفته بودم که متوجه شدم که چیزی را فراموش کرده و برای برداشتن آن به دفترم برگشتم. ولی انگار خدا من را برگردانه که قیافه تو را ببینم.» نمی دانستم آیا دوباره دارد سرم نق می زنه یا با ام مهربانی می کنه؟
یه لحظه ازش غافل شدم که دیدم دارد روی تقاضام یه چیزی می نویسد. سرش را بلند کرد و نامه را به ام برگردان و گفت: «بیا برو ثبت نام کن ولی اینقدر ساده نباش.» باز هم باورم نمی شد. فکر کردم که دارد مسخره ام می کنه. نامه را گرفتم و با دلخوری خداحافظی کردم و از دفتر بیرون آمدم. تا وسط راهرو جرأت نداشتم که یادداشت را بخوانم. دوباره شروع کردم «أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ» را تکرار کنم. قدری که آرامش گرفتم بلاخره به خودم نهیب زدم که هر چی نوشته باشد، مهم نیست، و چشمم را روی نوشته معاون دانشگاه انداختم. جمله کوتاه و بد خط بود: «آموزش، با توجه به موافقت دانشکده از نامبرده ثبت نام بعمل آید.»
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
******
حافظ نه حد ماست چنین لافها زدن
پای از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم
علی اسکندری