جمعه, 02 آذر 1403 Friday 22 November 2024 00:00


آشنا نمودن نسل جوان با اهداف و چهره واقعی شهدا با استفاده از انواع هنرها و قلم های تاثیر گذار از نیاز های جامعه به شدت مورد تهاجم فرهنگ ها ی بیگانه و ضد ارزشی امروز است. براساس این باور و از آنجا که شهرستان خمینی شهر شهدای کشوری و توانمند و تاثیرگذار بسیاری تقدیم انقلاب کرده است به نظر می رسد به مناسبت های درخور لازم است با استفاده از روش های نوشتاری غیر کلیشه ای و در عین حال واقع گرا و اثر بخش به روشن کردن ابعاد زندگی این شهدای والامقام همت گماشت تا شاید جزیی از حق آنها ادا گردد. فرصت آنلاین در سالروز شهادت شهید موذنی شما را به خوانش روایت هایی از زندگی این شهید بزرگوار دعوت می کند.

پرواز
بچه که بودیم می رفتیم خانه عمو و همه بچه ها دسته جمعی بازی می کردیم. رضا خیلی اهل ورجه وورجه بود اما هر وقت کبوتری می دید می ایستاد و زل می زد بهش، خصوصا اگر سفید بود. می گفت کاش ما هم می توانستیم پرواز کنیم...
فرشته موذنی همسر شهید
ab 16
کراوات
یک روز بابا ما را برده بود بازار صفای آبادان برای خرید لباس عید. من بودم و رضا و خواهر بزرگمان. رضا حدودا 11-10 ساله بود، بابا برایمان کراوات خرید اما هر کار کرد رضا حاضر نشد کراوات ببندد. وقتی هم من لباس آستین کوتاه می پوشیدم رضا می گفت نباید اینطور لباس بپوشی.
غلامعلی موذنی برادر شهید

بیست
با رضا توی هنرستان شهید رجایی آشنا شدم. همیشه بهترین نمره کلاس از رضا بود. توی کارگاه هم که کار می کردیم خیلی تیز و فرز بود، همیشه بهترین تراشکاری ها را رضا ارائه می داد. کاردستی هایش هم حرف نداشت.
جعفر نوریان همکلاسی شهید


چراغ مطالعه
دانش آموز بود و دائم از من می خواست کتاب بهش معرفی کنم. من هم کتاب های تاریخی، کتاب های محمود حکیمی و دکتر شریعتی را مرتب به دستش می رساندم. رضا کسی بود که بینش را چراغ راهش می کرد و احساسش پشتیبان این بینش بود نه اینکه احساساتش جلو بیفتد.
محمد حاج حیدری دوست شهید

فصل امتحان
رضا با سر و صورت خون آلود آمد خانه. فصل امتحانات بود و به همراه همکلاسی اش رفته بودند درس بخوانند. آن موقع که رضا هنرستان می رفت بچه های هر محل برای خودشان یک گوشه جداگانه ای از صحراهای اطراف درس می خواندند. چند تا از قلدرهای محل که همه از اسمشان هم می ترسیدند بی جهت با همکلاسی اش درافتاده بودند. رضا سینه سپر کرده و با آنها دست به یقه شده بود. باورشان نمی شد کسی جرات کند مقابلشان بایستد.
غلامعلی موذنی برادر شهید

خانه اجاره ای
یک ژیان داشتم که گاهی سوار می شدم و می رفتم قزوین دیدن رضا. رضا دانشجو بود و نصف روز را هم توی یک شرکت یخچال سازی کار می کرد. اتاقی در خانه یک پیرزن اجاره کرده بود. پیرزن کارگر بود و خیلی وقت ها بچه ای که با او زندگی می کرد نمی گذاشت به کارهایش برسد، رضا هر وقت فرصت می کرد بچه را می آورد پیش خودش و سرگرمش می کرد تا زن کارهاش را انجام بدهد.
امراله حاجیان پسرخاله شهید

بچه های کوهستان
انجز وعده و نصر عبده...
رضا با لباس مخصوص کوهنوردی در جلوی زنجیره حرکت می کرد و با صدای پر صلابتش دعای وحدت را می خواند و ما تکرار می کردیم.
چند سال پیش از انقلاب بود، ما دانشجویان خمینی شهری که در سراسر کشور مشغول تحصیل بودیم تحت تاثیر جو مبارزاتی دانشگاه، در شهر دور هم جمع شدیم تا همشهریانمان را به جرگه انقلابیون بیفزاییم. یکی از کارهای گروه ترتیب دادن برنامه های کوهنوردی بود تا با شناسایی اقشار مختلف بر سطح آگاهی سیاسی جامعه تاثیر بگذاریم. رضا یکی از پیشگامان این برنامه ها بود. همیشه به عنوان سرگروه با لباس سربازی و روحیه ای جدی در جلوی زنجیره حرکت
می کرد و با صدای جذابش دعای وحدت و سرودهای انقلابی را در کوهستان سر می داد. در مواقع مناسب با تازه واردها همراه می شد تا با خصوصیات اخلاقی و طرز تفکرشان آشنا شود. جاذبه و دافعه رضا همه را مجذوب خودش می کرد. در اردوهای اینچنینی خبری از بخور بخور نبود حتی آب هم جیره بندی می شد و آنچه به عنوان صبحانه و ناهار به اعضا می دادیم چیزی به جز نان و پنیر و خرما و حبوبات نبود آن هم به صورت سهمیه بندی. مسیرها طولانی بود و استراحت ها کوتاه مدت. آنها که تازه وارد بودند کم می آوردند و بیم آن می رفت که زود جا بزنند، رضا در چنین مواقعی به کمکشان می رفت، کوله هایشان را بلند می کرد، از سهم غذای خودش به آنها می داد و اجازه می داد که آب بیشتری بنوشند و با خوشرویی و مهربانی اش شرایط سخت را برای آنها قابل تحمل می کرد.
محمدعلی شاهین دوست شهید


تدریس خصوصی
با رضا چند تا نمایشگاه کتاب در تهران برگزار کردیم. کتاب های شهید مطهری بود، حکومت اسلامی امام، کتاب های دکتر شریعتی، نوارهای سخنرانی آیت اله طالقانی و... تخفیف
می دادیم تا مردم بخرند. من دانشجوی دانشگاه تهران بودم و تدریس هم می کردم. یک روز رضا گفت برایم تدریس خصوصی جور کن. تدریسی در خیابان تخت جمشید برایش دست و پا کردم. یک روز آمد پیش من و گفت محمد این خانواده پول زیادی به من دادند، گفتم زیاد نیست قیمت همه جا همین است. آخرش رفته بود در خانه شان و گفته بود نصف پولتان را پس بگیرید. نگرفته بودند و رضا گفته بود پس من نصف این پول را خرج امور خیر می کنم شما راضی باشید. پول را آورد به من تحویل داد و گفت اینبار تخفیف بیشتری به مردم می دهیم تا کتاب ها را بیشتر بخرند. رضا برای آن نمایشگاه بیشتر از دستمزد تدریسش هم هزینه کرد.
محمد حاج حیدری دوست شهید

تهدید صاحبخانه
رضا در تهران سرباز بود و من دانشجو. اعلامیه های امام را تهیه و تکثیر می کردیم و رضا در پادگان پخش می کرد. من در کوی دانشگاه ساکن بودم، به من گفت از این منطقه بیا بیرون تا ارتباطمان راحت تر شود. در خانه ای که رضا توی میدان امام حسین (ع) اجاره کرده بود، ساکن شدم. پس از مدتی صاحبخانه فهمید اهل مبارزه ایم و تهدیدمان کرد که اگر خانه اش را تخلیه نکنیم ما را لو می دهد، از آنجا آمدیم بیرون و خانه ای در خیابان امیریه اجاره کردیم و به فعالیتمان ادامه دادیم.
محمد حاج حیدری دوست شهید

مسوول کتابخانه
کفی ها و نبشی ها را آورده بودم اما تنهایی کاری از پیش نمی رفت. دیگر داشتم مطمئن می شدم که بچه ها جا زده اند و نمی آیند که رضا با پیچ گوشتی و انبردست و چکش از راه رسید. مسجد حجت حوالی چهارشنبه بازار از جمله مساجدی بود که برای تاسیس کتابخانه مناسب دیده بودیم. رضا در یک چشم به هم زدن قفسه ها را سرهم کرد و آنها را به دیوار کوبید. قرار شد فردا کتاب ها را بیاوریم و بچینیم توی قفسه ها. روزهای امانت دادن کتاب را هم تعیین کردیم و مسوولیت این کتابخانه به رضا واگذار شد.
محمدعلی شاهین دوست شهید

هر چه امام بگوید
سرباز که بود توی پادگان فعالیت می کرد. اعلامیه ها و نوارهای سخنرانی امام را پخش می کرد. می گفتم رضا یک وقت این اعلامیه ها نیفتد دست ارتش و برایت دردسر شود، می گفت نه نگران نباشید من طوری پخش می کنم که کسی خبردار نمی شود. یک شب دیدم همراه 3 تا افسر آمد خانه. 2 نفرشان شاهرودی بودند و یکی هم اهل همدان. شَستم خبردار شد که فرار کرده اند، گفتم رضا تو که 14 ماه خدمت کردی چرا آخر کار فرار کردی؟ گفت امام حکم کرد که پادگان ها باید از سرباز خالی شود ما هم آمدیم بیرون. بعد از انقلاب به دستور امام که فرمودند سربازها خدمتشان را تمام کنند دوباره راهی پادگان شد.
علی محمد موذنی پدر شهید

کاردستی
چند ماه از عقدمان گذشته بود که یک روز غروب زنگ در خانه مان به صدا درآمد، رضا به همراه پسر خاله اش با یک وانت آمده بودند آبادان. گفت آمده ام فرشته را ببرم. بابا و مامان گفتند جهاز فرشته هنوز کامل نشده. گفت اشکالی ندارد هر چه کم داشته باشد همان جا خودمان جورش می کنیم. هر چه بود بار وانت کردیم و راه افتادیم خمینی شهر و بی هیچ مراسمی زندگی مشترکمان شروع شد. یک خانه اجاره کرده بود کنار مسجد اعظم فروشان. خانه دالان داشت و حیاط. یک روز دیدم از توی حیاط صدای خِر خِر می آید، آمدم بیرون دیدم دارد با چوب یک چیزی مثل ویترین می سازد، تاجش را دالبر انداخت و بعد هم یک شیشه انداخت رویش. قشنگ شده بود، آورد گذاشت توی اتاق و گفت: بیا وسایل تزیینی ات را بچین داخلش.
فرشته موذنی همسر شهید

یار مهربان
هر وقت فرصت می کرد می رفت سراغ نهج البلاغه. یاد ندارم هدیه ای به جز کتاب به من داده باشد.
فرشته موذنی همسر شهید

دست به دست
قرآن میانمان دست به دست می شد و هر کس چند آیه می خواند. رضا گفت: انقلاب کردیم که قرآن را حاکم کنیم و لازمه اش این است که با آن انس داشته باشیم. اول از همه باید خواندنش را خوب یاد بگیریم. در آن جلسه همگی به این نتیجه رسیدیم که باید برنامه های قرآنی ترتیب بدهیم. رضا همه را جمع کرده بود توی سالن سپاه تا همین را بگوید.
محمدعلی شاهین دوست شهید

رفتار مودبانه
بچه ها یک نفر را بازداشت کرده و همراه کتاب هایش آورده بودند سپاه، طرف عضو یکی از گروهک هایی بود که با ما اختلاف عقیدتی زیادی داشت. رضا برخورد بسیار مودبانه ای با او داشت و به ما هم سفارش کرد که رفتار خشن از خود نشان ندهیم. می گفت ما باید با رفتارمان ثابت کنیم که مسلمان واقعی هستیم و اجرای حکم را به قانون بسپاریم.
محمد حاج حیدری دوست شهید

آماده باش زودتر از موعد
آن شب رضا نگهبان سپاه بود. ساعت 2 نصف شب بود که با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. گوشی را که برداشتم صدای رضا از آن طرف خط هول انداخت توی دلم: «فوری خودت را برسان سپاه» و گوشی را گذاشت. نگران شدم و شماره سپاه را گرفتم. گوشی را که برداشت پرسیدم چه خبر شده؟ چرا حرف نمی زنی؟ اما رضا باز هم همان لحن را به خودش گرفت و یک جمله بیشتر نگفت، «بیا ببین چه خبره؟»
سراسیمه خودم را به سپاه رساندم. 15-10 نفر که شدیم، همه را جمع کرد و خیلی جدی گفت: برید اسلحه بردارید، دشمن حمله کرده. با وجودی که آن زمان نه خبری از حمله عراق بود و نه گروهک ها تحرک جدی داشتند. بچه ها به دو به سمت اسلحه ها دویدند. رضا توی حیاط در یک خط مستقیم می رفت و برمی گشت. همه اسلحه به دست جمع شدند و رضا ایستاد مقابل بچه ها: فکر کردید انقلاب کردید و تموم شد؟ هر آن ممکنه برا کشورمون نقشه بکشند و بهمون حمله کنند. ما باید همیشه آماده باشیم. این یک آماده باش زودتر از موعد بود!
محمدعلی شاهین دوست شهید

سینما
یک روز رضا با عجله آمد خانه و گفت لباس بپوش برویم سینما. باران نم نم می بارید، توی راه گفت که سینما فیلم محمد رسول اله (ص) را آورده و شنیده ام خیلی قشنگ است. از سینما که آمدیم بیرون برف سنگینی باریدن گرفته بود. رضا دستم را گرفت و به سرعت دویدیم آن طرف خیابان. دانه های سفید برف نشست روی سر و صورتمان. سوار تاکسی شدیم و آمدیم خانه.
فرشته موذنی همسر شهید

برعکس
پاکت نامه را دادم دست رضا و گفتم این را خانمت آورد سپاه و گفت برسانم دستت. پاکت را باز کرد، عکس دخترش بود. چشم دوخت به عکس و خنده نشست روی لبش. دلتنگی را می شد از توی نگاهش خواند اما یکدفعه مثل اینکه کسی به او نهیبی بزند، چشم هایش را بست و عکس را گذاشت توی پاکت و رو به من گفت هر وقت رفتی خمینی شهر این را به خانمم برگردان و بگو هیچ چیز رضا را از جبهه غافل نمیکند.
زمان عمومی همرزم شهید

نوجوان 13 ساله
هم سنّم کم بود هم قدم کوتاه بود و با وساطت این و آن توانسته بودم اعزام شوم آبادان. برای همین یکی دو روز اول خیلی جلوی چشم رضا آفتابی نمی شدم. تا اینکه بالاخره مرا دید و همان که می ترسیدم به سرم آمد. گفت کی شما را فرستاده اینجا؟ من هم گریه ام گرفت و نتوانستم چیزی بگویم. ساعت حدودا 10 شب بود. برای اینکه امتحانم کند به من ماموریت داد که بروم چند تا تکه پلیتی را که در یک کیلومتری مان بود بردارم و بیاورم. می خواست بداند از تاریکی هراسی دارم یا نه؟ من هم بدون معطلی کفش ها را از پا درآوردم و خودم را به سرعت رساندم به پلیت ها و همه را با خودم آوردم. از سرعت عمل و شجاعتم خوشش آمد و لبش به خنده باز شد.
تقی هادی پور همرزم شهید

اتحاد سپاه و ارتش
رضا نشسته بود مقابل سرهنگ اسلوبی و خم شده بود روی نقشه: ببین جناب سرهنگ این دو تا تپه تو دل ماست، اصلا مثل دو تا چشم است برای عراقی ها، روی همه جای شهر دید دارد، روی ایستگاه 7، روی جاده شنی، اصلا همه تکیه دشمن روی همین دو تا تپه است. تا این تپه ها آزاد نشود حصر آبادان شکسته نمی شود. فکرش را بکنید اگر اینها بیفتد دست خودمان شهر از تیررس شان خارج میشود. راحت میتوانیم جاده خاکی ایستگاه 7 - چوئبده را تا ماهشهر ادامه بدهیم. اصلا همه امنیت ما در گرو این تپه هاست، میدانید توی همین جاده شنی چند تا شهید از ما گرفتند. میدانید در عملیات اسفند ماه چند تا از بهترین بچه هایمان از دست دادیم...
چند دقیقه در سکوت گذشت. چشم های سرهنگ اسلوبی روی نقشه حرکت می کرد و گاه سرش به علامت تایید تکان می خورد. رضا چهارزانو نشسته بود و چشم از چشم های سرهنگ برنمی داشت. سرهنگ سرش را از روی نقشه بلند کرد و خیره شد در چشم های رضا: برویم با هم یک بازدید داشته باشیم؟
برق شادی نشست توی چشم های رضا: یاعلی، ماشین حاضر است.

ab 5
ما در جنگ پیروز شدیم
مهندس جزایری رییس جهاد فارس می گفت: یه روز دیدیم شهید موذنی آمده و دارد می خندد. پرسیدیم چرا می خندی؟ گفت ما در جنگ پیروز شدیم. گفتم چطور آقارضا؟ گفت در جلسه ای که امروز با سپاه و ارتش و جهاد سازندگی داشتیم همه به وحدت کلمه رسیدیم و همین اتحاد نشان میدهد که ما در جنگ پیروزیم.
مصطفی رجبی همرزم شهید

فرمانده در خط مقدم
رضا با خوشحالی خبر داد که بالاخره طرح حمله به تپه ها به تصویب رسید. ماه ها بود که آزادسازی تپه های مدن اصلی ترین دغدغه رضا شده بود خصوصا بعد از شهادت رضا ابراهیمی در آن عملیات ناموفق. نظر رضا این بود که همه نیروها از خمینی شهر باشند اما حرف من این بود که باید از همه بچه های محور استفاده کنیم که هم لذت پیروزی بین همه تقسیم شود و هم آسیبش فقط متوجه نیروهای یک نقطه خاص نگردد. رضا پذیرفت. گفتم رضا تجربه این 7 ماه جنگ به ما نشان داد که فرمانده ها نباید بروند خط، خودت شاهد بودی که ما چه نیروهای زبده ای را از دست دادیم.اجازه نداد حرفم تمام شود و گفت تا حالا هر چه گفتی نه نگفتم اما این یکی را از من نخواه.
یداله (حسن) آقابابایی همرزم شهید

ab 7
اردوی توجیهی
شهید موذنی دو شب پیش از عملیات ما را به گشت می برد تا به حرکت آرام و بی سر و صدا عادتمان بدهد و شب عملیات بتوانیم برویم پشت سر دشمن و از آنجا حمله کنیم. در این دو روز محور عملیات را با چوب روی خاک می کشید و و نحوه عملیات را به بحث می گذاشت و از نیروها نظرخواهی می کرد. این یکی از خصوصیات آن عملیات بسیار سخت بود و دقتی که شهید موذنی به خرج می داد، خیلی عجیب بود. شهید موذنی تذکرات نظامی عجیبی می داد. یکی دیگر از هدف های شهید موذنی از این استقرار دو روزه این بود که ما با روحیات هم آشنا شویم و مخصوصا بتوانیم صداهای همدیگر را در تاریکی شب عملیات تشخیص بدهیم.
سردار حمید سرخیلی همرزم شهید
ab 17
جای پا
شب عملیات وقتی به سمت منطقه می رفتیم برخورد پوتین هایمان با خاک ها که حالت پف کرده پیدا کرده بود، ایجاد صدا می کرد، رضا گفت پایتان را جای پای هم بگذارید تا صدا ایجاد نشود. آن شب اگر ما دو کیلومتر راه می رفتیم، رضا پنج کیلومتر رفته بود. مرتب می رفت و برمی گشت و حواسش جمع نیروها بود.
سردار حمید سرخیلی همرزم شهید

آتشفشان در تپه ها
رضا نقشه را پهن کرد کف سنگر و انگشتش را گذاشت نزدیک تپه هاو گفت ببین ما اینجا که رسیدیم تو باید تپه ها را بگیری زیر آتش یعنی تقریبا نیم ساعت مانده به رسیدن ما.
گفتم من و محسن آماده ایم تو به وقتش بی سیم بزن که یک وقت آتش را روی بچه های خودمان نریزیم.
با کمک محمدعلی فتوحی دو هزار تا خمپاره ذخیره کرده بودیم. ساعت از نیمه شب گذشته بودو من ایستاده بودم پشت قبضه خمپاره، محسن رضایی هم با دوربینش کنارم ایستاده بود.
صدای رضا که از پشت بی سیم بلند شد، محسن فورا گرا داد. خمپاره ها یکی پس از دیگری از روی سر بچه های خودمان رد می شد و بر سینه تپه ها می نشست. رضا از پشت بی سیم فریاد زد که چرااین تپه ها که آخ نمیگه. ما الان صد متری تپه ها هستیم. من گفتم یک آتش دیگر می ریزیم و شما بروید جلو. بچه ها رفتند جلو و زمان زیادی طول نکشید که سنگرهای عراقی ها یکی پس از دیگری فتح شد.
عبدالعلی زارع همرزم شهید

شام آخر
غذا آن شب کباب شامی بود. رضا گفته بود شام را زود بدهیم که بچه ها خودشان را برای عملیات آماده کنند. سهم هر کس یک دانه کباب بود و یک نان و کمی خیار شور. رضا خودش غذا نگرفت. یک کمربند نارنجک به کمرش بسته بود و یک قطار فشنگ به سینه اش. یک کلاش غنیمتی هم از دوشش آویزان بود.
گفته بود با تویوتا دنبال بچه ها حرکت کنم و مجروحان و شهدا را زود از خط بیرون ببرم. به بچه ها کلی سفارش کرده بود که اگر اتفاقی برای من افتاد به کارتان ادامه بدهید. یگان به راه افتاد و رضا سر ستون حرکت می کرد.
مصطفی حیدری همرزم شهید

پرواز
شب عملیات وقتی در موقعیت مورد نظر قرار گرفتیم قبل از اینکه ما حمله کنیم عراق آتش ریخت. رضا همه را نشاند و گفت هیچکس تیر نزند در عین حال خودش بلند شده بود و پاورچین پاورچین حرکت می کرد و دقت می کرد که همه نفرات وظایفشان را انجام بدهند. اینقدر رضا به ما القای سکوت کرده بود که ما نمی توانستیم متوجه شویم که در آتشی که عراق ریخت کسی زخمی شد یا نه. مثلا می توانست از چند قدمی به ما تذکرات لازم را بدهد ولی می آمد کنارمان می ایستاد و تذکر می داد. آتش عراق که خاموش شد همه منتظر بودیم رضا آغاز عملیات را اعلام کند اما هر چه منتظر ماندیم خبری نشد. من به عنوان محور سمت راستش آمدم به سمت شهید موذنی که می دانستم وسط صف قرار می گیرد. رسیدم به آقای کریم زاده بیسیم چی اش، پرسیدم رضا کجاست؟ دیدم دارد هق هق گریه می کند و صدایش گرفته است. متوجه شدم رضا تیر خورده و شهید شده یعنی قبل از شروع عملیات رضا تیر خورده بود. اگر بچه ها می فهمیدند که رضا را از دست داده اند آنقدر ناراحت می شدند که ممکن بود عملیات شکست بخورد. به بیسیم چی رضا گفتم شما فقط الله اکبر را بگو او هم با همان صدای گرفته الله اکبر و رمز عملیات را گفت و عملیات آغاز شد.