حاج محمد شاه مدتي قبل يک يخچال نفتي خريده بود. تقريبا همه اهالي محل براي ديدنش به خانه او رفته بودند. اينبار يک راديو نفتي خريده و مردم را به خانهاش دعوت کرده بود تا آنرا راه بيندازد. براي همين از ظهر تا حالا مقدمات کار را فراهم میکرد. يک چوب بلند را روي پشت بام علم کرد و سيمیاز آن پايين انداخت. وقتي پايين آمد اتاق پر بود و جمعيت زن و مرد نشسته بودند تا راديو روشن بشود. يکي از بين جمعيت گفت: حاجي راديونا بيگيرون
حاجمحمد از ميان جمعيت خودش را پاي ميز بالاي اتاق رساند و سيمیرا که يک سرش به چراغ وصل بود به راديو وصل کرد. قيف را گذاشت سر چراغ پره دار و مخزن را آرام آرام از نفت پر کرد. بعد بسم اللهي گفت و کبريت را کشيد و فتيله را روشن کرد. همه در سکوت نشسته بودند مقابل راديوي نفتي و هر لحظه انتظار صدايش را میکشيدند. پرههاي چراغ کم کم به حرکت درآمد. چرخيد و چرخيد و سرعت گرفت و صداي سوت و کف جمعيت با صداي گوينده راديو درهم پيچيد.
***
مرد جوان دسته بلندگو را با طناب به درخت پشت ديوار دفتر حزب در محله ميانجوي بست و سرش را به سمت پايين هدايت کرد و از آن بالا داد زد: «راديونا بگيرون پسر»
صداي آواز غلامحسين بنان که در فضا پيچيد سر و صداي افرادي را که به زور میخواستند خودشان را از لاي جمعيت به داخل دفتر بکشانند آرام کرد. همه سرها بالا رفت. خيليها ناخودآگاه خيره به بلندگوي دستي با بنان همراه شدند:
باز اي الهه ناز با دل من بساز/ کين غم جانگداز برود ز برم
ازدحام جلوي در کم شد. هر کس گوشهاي نشست و گوش سپرد به نواي گرمیکه از بلندگوي دستي پخش میشد.
صداي گوينده راديو که زمان پخش اخبار را اعلام میکرد شنوندگان را از لاک خود بيرون آورد. شنوندگان عزيز صداي ما را از تهران میشنويد اينک به چند خبر توجه فرماييد.
اعليحضرت همايون شاهنشاهي و اعليحضرت ملک عبدالله در شبنشيني کاخ سعدآباد در سر شام رسمی نطقهاي مودت آميزي ايراد کردند. اعليحضرت ملک عبدالله در مدت اقامت خود در تهران از موزه ايران باستان و گنجينه قرآن ديدن نموده و در مسجد شاه نماز جماعت ادا کردند. وي همچنين از مجلس شوراي ملي و مسجد سپهسالار و دانشگاه تهران و جواهرات سلطنتي در بانک ملي و آموزشگاه پرستاري والاحضرت اشرف پهلوي و موسسات کشاورزي کرج ديدن نموده و با خبرنگاران جرائد در کاخ صاحبقرانيه مصاحبه بعمل آوردند. شاه کشور هاشمی اردن در مصاحبه خود اظهار داشتند: «ترس از وقوع ظلم و تجاوز است که ما را به همديگر نزديک خواهد کرد».
***
فردا اولين روز ماه روزه بود، حاججعفر زودتر از بقيه دست از غذا کشيد و از سر مجمعه بلند شد و به سمت اتاق رفت و در حالي که رايو را دو دستي گرفته بود بيرون آمد. بچهها دور مجمعه توي سر و کله هم میزدند و مرتضي غذايش را خورده بود و دراز کشيده بود کف ايوان. حاججعفر راه خرند را در پيش گرفت و گفت: مرتضي وخي نردبونا بیار تا راديونا بذارم تو درگاه بالاخونه.
مرتضي از جا پريد و نردبان چوبي کنار خرند را بلند کرد و گذاشت پایین درگاه بالاخانه و رو به پدرش گفت: راديونا اونجا ميذاريد چيکار؟
حاججعفر راديو را با يک دست گرفت و همانطور که از نردبان بالا میرفت، گفت: میخوام افطار و سحر راديونا بيگيرونم تا مش رضا مکبر مسجد وقت سحر و افطار را از راديو متوجه بشه و بره رو گلدسته اذون بگه.