نویسنده :محمد علی شاهین
چشم دوخته بودم به دست علي چرخي که آرام و دايره وار حرکت میکرد و نوار سبزرنگ را میپيچيد دور ميله دوچرخه. توي عالم رويا سوار بر دوچرخه تا ايستگاه رفته بودم و داشتم دور ميدان دايره میزدم. نشستن روبروي دکان علي چرخي در طول اين يک هفتهاي که آمده بود توي محله ما به يکي از تفريحاتمان تبديل شده بود.
-خيلي دوست داري سوار بشي، نه؟
اين را حميد که تازه از راه رسيده بود، پرسيد و من همانطور که زل زده بودم به دوچرخه نوارپيچ شده گفتم: تو چیطور؟ دوست نداري؟
-ديروز ديدم يه نفر دو تا تخم مرغ داد به علي و يکي از چرخها را کرايه کرد.
با شنيدن اين حرف جا کن شدم: اگه من تخم مرغ را بيارم تو بلدي پا بزني؟
-آره کاري نداره من يه بار چرخ داييما سوار شدم و کلي تو کوچهها دور زدم.
براي برداشتن تخم مرغ از کتونه مرغها بايد تا پنجشنبه صبر میکردم چون روزهاي ديگر ننه صبح زود میرفت سروقت کتونه و تخم مرغها را برمیداشت. اما پنجشنبهها که روز قرآن خواني شان بود صبح زود میزد بيرون و اين وظيفه را به آواجي محول میکرد.
***
ننه نماز خوانده و نخوانده بساط ناشتايي را چيد، سفارشات لازم را به آواجي مهين که هنوز از رختخواب بيرون نيامده بود، کرد و راهي خانه همسايه شد. من که از نصف شب بي خوابي زده بود به سرم بي معطلي از اتاق بيرون پريدم و رفتم سر اغ کتونه.
سر و صداي مرغها بلند شد. دو تا تخم مرغ برداشتم و آفتاب که بالا آمد رفتم سراغ حميد. سوت که زدم پريد بيرون. علي چرخي، تازه داشت کرکره دکانش را بالا میکشيد که ما رسيديم. با ديدن مان تعجب کرد: بچهها صبح به اين زودي اينجا چيکار داري؟
حميد تخم مرغها را گرفت و داد دست علي: میخوايم دور بزنيم.
علي چرخي تخم مرغها را چند بار تکان داد تا از لُق نبودنش مطمئن شود و بعد گذاشت داخل چيلاي لب طاقچه و يکي از دوچرخهها را از ته مغازه بيرون آورد:
-بريد تا ايسگاه کلثوم و برگرديد، طرفا استاديوم نريدا خلوته
بعد ميزان باد چرخها را با دو انگشتش سنجيد و براي اينکه ما را از سالم بودن دوچرخه مطمئن کند چرخ عقب را بلند کرد و رکاب را چرخاند. ما که بيتاب دوچرخه سواري بوديم بي توجه به اين حرکات علي چرخي، دوچرخه را قاپيديم و زديم بيرون.
پريدم روي زين اما هر کار کردم پايم به پنجه رکاب نرسيد. حميد دسته دوچرخه را گرفت: بيا پايين بايد تودلي سوار شي. يکي از پاهايش را از زير ميله اصلي دوچرخه داد آن طرف و گذاشت روي پنجه رکاب و يک پايش را هم بعد از چند بار لکلک کردن روي رکاب ديگر گذاشت و راه افتاد و من هم به دنبالش. اولش آرام پا میزد اما به اول خيابان ورنوسفادران که رسيديم سرعتش بيشتر شد. گاهي برمیگشت عقب سرش را نگاه میکرد و براي من که با فاصله زيادي دنبالش میدويدم دست بلند میکرد و يک چيزهايي میگفت که متوجه نمیشدم فقط هي داد میزدم: به ايسگاه کلثوم که رسيدي وايسو، ديگه نوبت منه.
دکان دارها يکي يکي کرکرهها را بالا میکشيدند اما توي خيابان قو هم نمیپريد انگار زمين زير تايرهاي دوچرخه و پاهاي من میلغزيد و عقب میرفت.
نفسم داشت بند میآمد که رسيدم به ايستگاه. حميد داشت براي خودش دايره میزد و کيف میکرد. داد زدم: بپر پايين ديگه، يالا.
اولين بار بود سوار دوچرخه میشدم چندبار نزديک بود بخورم زمين اما خودم را نگه داشتم. راه برگشت را در پيش گرفتيم. اين دفعه من سوار بودم و حميد دنبالم میدويد.
***
مهين با شنيدن صداي در خانه، از مطبخ آمد بيرون: امير تويي؟
صورتم را که روي آب حوض گذاشته بودم آوردم بالا. نفسم آرام نمیگرفت و صورتم هنوز داغ بود.
-امير نمیدوني چرا يه تخم مرغ بيشتر تو کتونه نيس؟
سرم را چند بار تکان دادم و بريده بريده گفتم: دوتاش را من خوردم.
دست به کمر گذاشت و تند تند آمد جلو: دو تا تخم مرغ خوردي؟ بترکي، حالا جواب ننه را چي چي ميدي؟ چه خبر بود صبح زود اينقده لنبوندي؟ اصلا تا حالا کجا بودي که نفست درنمياد؟
کلمات مثل باران از دهان آواجي بيرون میريخت و من که هيچ جوابي براي سوالاتش نداشتم سرم را در آب فرو بردم تا صدايش را نشنوم. میدانستم لحظات خوبي در انتظارم نيست.