نویسنده : محمدعلی پیمانی
سر ظهر بود. حاج حسن، مَندَل را صدا کرد و یک سکه دو ریالی گذاشت کف دستش: «گشنگی یکی دیگه از بنده های خدا را از پا درآورده، جنازه ش افتاده نزدیک حموم توده، برو کفن و دفنش کن، روا نیست میّت رو زمین بمونه.»
این را گفت و آستین ها را بالا زد و نشست سر جوی آب که وضو بگیرد. مرد میانسالی با سبیل های دررفته از راه رسید، از حیوانش پیاده شد، کمی اطرافش را پایید و خم شد نزدیک گوش حاج حسن: «حواست باشه امشب قراره بزنن به گله ت» و همانطور که سوار می شد، آرام گفت: «به حاج علی برادرت هم بگو هوای خودش را داشته باشه» و به سرعت دور شد. حاج حسن لحظاتی با چشم او را تعقیب کرد، نسبتا می شناختش، از دار و دسته جعفر قلی بود. پناه بر خدایی گفت و آب های توی دستش را به صورت پاشید.
***
حاج حسن به سرعت از مسجد بیرون آمد و به سمت خانه حیدر رفت، در نیمه باز بود، کوبه را به صدا درآورد: یا الله یالله
حیدر که توی ایوان به پشتی تکیه داد بود، از جا بلند شد: بفرما تو حاج حسن! قدم به چشم.
-سلام حیدر! کلید باغت را میخوام.
حیدر همانطور که به سمت اتاق می رفت، گفت: خیره انشااله حاجی! خبری شده؟
-خبر آوردن که جعفر قلی و دار و دسته اش قصد حمله به گله م را دارن، باید هر چند تایی را یه جا مخفی کنم.
***
حاج حسن توی خرند راه می رفت که سر و صدا بلند شد. حاج علی از اتاق بیرون پرید و پا برهنه به سمت تاپو رفت، پرید توی آن و حاج حسن در تاپو را گذاشت. دو سه نفر از دار و دسته جعفر قلی با حیواناتشان وارد خانه شدند و با دیدن حاج حسن گفتند: طویله کجاست حاجی؟
با دست به طویله اشاره کرد. در را که باز کردند خبری از گوسفند نبود و جای خربزه کلوخ دیدند.
نگاهی به یکدیگر انداختند و یکی شان رو به حاج حسن گفت: پس گله ات کو؟
-می بینید که طویله خالیه. بیایید با هم لقمه ای غذا بخوریم.
یاغی ها پچ پچی با هم کردند و دستی به سبیل کشیدند و دنبال حاج حسن به راه افتادند.
نازنین بشقاب ها را پر از پلو کرد و حاج حسن گذاشت مقابل یاغی ها. تازه پلوها را خورده بودند و پاها را دراز کرده بودند که کلاتقی یکی از پسرهای حاج حسن از راه رسید و با دیدن آنها لگدی به در اتاق کوبید: خیال کرده اید اینجا لنجونه که حیووناتون را توی حیاط ولو کرده اید و خودتون لم داده اید؟
تا حاج حسن آمد از جا بلند شود و پسرش را از اتاق دور کند، یاغی ها ریختند سر کلاتقی و تا توانستند مشت و لگد نثارش کردند. التماس های حاج حسن راه به جایی نبرد تا اینکه نازنین قرآن به دست از راه رسید: شما را به این قرآن با پسرم کاری نداشته باشد.
یاغی ها کلاتقی را که همچنان ناسزا نثارشان می کرد رها کردند و یکی از آنها رو به نازنین گفت: «زن! قرآن را ببر سرجایش، ما اگر قرآن می شناختیم که دزدی نمی کردیم.»
***
با فریاد «سوار سوار»، یاغی ها چند تا چند تا از خانه ها بیرون آمدند و به یکدیگر پیوستند. جعفر قلی و رضا خان و دیگر سران جلو افتادند و بقیه به دنبالشان و از سده بیرون رفتند.
***
جعفر قلی و دار و دسته اش مدت ها بود بخش هایی از اصفهان را ناامن کرده بودند اما کسی جرات و یارای مقابله با آنها نداشت. یکی از اهالی شبی مخفیانه خود را به تهران رساند و در اولین اقدام خود گلدسته ها را سیاهپوش کرد. یکی از درباری ها به سراغش آمد و گفت: مگر شاه از دنیا رفته که گلدسته ها را سیاهپوش کرده ای؟
مرد اصفهانی از او پرسید: مگر شاه زنده است؟
-بله شاه به سلامت باد.
- جعفر قلی و دار و دسته اش دمار از روزگار ما درآورده اند، پس چرا کسی به داد ما نمی رسد؟
خبر به شاه رسید و او سپهسالار خود را به اصفهان گسیل کرد و به او سفارش نمود که اگر یاغی ها تسلیم شدند و غارتی های خود را تحویل دادند که هیچ اما اگر تسلیم نشدند همه آنها را از دم تیغت بگذران.
یاغی ها خبردار شدند و رضاخان خود را در باغی مخفی کرد. کسی مخفیگاه او را به اطلاع سپهسالار رساند و او دستگیر شد. رضاخان را پای دار مجازات بردند و مردم جمع شدند تا به هلاکت رسیدنش را به چشم ببینند. حاج حسن از میان جمعیت رو به سپهسالار فریاد زد: این از خدا بی خبر قنات دیمیتریون سده را پر کرد.
سپهسالار جواب داد: ای پیرمرد! به قِران خدا * او را می کشم.
سپهسالار تمامی یاغی ها از جمله سران آنها را به هلاکت رساند. بعد از این اتفاق شعری سر زبان مردم افتاد:
نوشته سردار به دسته قوری/ رضا را گرفتم با جعفرقلی
پانوشت
* در اواخر حکومت قاجار و اوایل حکومت پهلوی، جعفر قلی، رضا خان و... تعدادی از اشرار را دور خود جمع کرده و در منطقه ماربین به ویژه سده ناامنی ایجاد کرده بودند. ماجراهای این یاغی ها اگرچه در جایی ثبت نشد اما سینه به سینه نقل شد. پای صحبت های قدیمی ها که بنشینیم گفتنی های زیادی از این دست برایمان دارند.
* قسم به خ