نقل از کتاب چهل پسینه
نشسته بودم زير کرسي که صداي عزيز بلند شد: يکي ديگچه را بياره تو مطبخ.
ديگچه را که از بس روي آتش گذاشته بودند سياه شده بود، برداشتم و از اتاق زدم بيرون. با احتياط از ايوان پايين رفتم. برف هاي کف حياط چند روز بود يخ بسته بود. آرام آرام به سمت عزيز که با سطل پر از شير از طويله بيرون میآمد، راه افتادم.
- بپا ليز نخوري ننه
ننه جان اين را گفت و راهی مطبخ که به حفره سياهي میماند شد و من هم به دنبالش.
ديگچه را گذاشتم روي کلک و ننه جان شيرها را سرازير کرد توي آن و چوب هاي زيرش را روشن کرد.
نشست پاي کلک و چوب ها را زير و رو کرد تا آتش تند شود: دلت سرشير میخواد؟
همانطور که سرِپا نشسته و دست هايم را زير چانه ام گذاشته بودم، جواب دادم: خيلي. مادر بزرگ از جا بلند شد و بالاي سر ديگچه ايستاد و گفت: چند روزه دارم روشير جمع میکنم تا اگه بشه فردا انشااله سرشير بماليم، اگه دلت سرشير میخواد بايد مش کريم که اذون صبح را ميگه بيدار شي و بياي به من و داييهات کمک کني تا سرشير بماليم بعد هم چند تا کاسه به در و همسايه بدي، ميتوني؟
منم از جا بلند شدم و همانطور که به قل هاي ريز و درشت شيرهاي توي ديگچه نگاه میکردم، گفتم: آره ميتونم به شرطي که حالا ته ديگا بدي من بخورم.
مادر بزرگ خنديد و چند تا تکه از چوب هاي زير کلک را بيرون کشيد تا آتش کم شود: باشه ته ديگچه هم مال تو نوش جونت. شيرها کف کرد و بالا آمد اما تا رفت سر برود ننهجان ديگچه را با دستگيره بلند کرد و شيرها را ريخت توي تشت هاي مسي کوچکي که کنار هم چيده بود تا روشيرها را فردا صبح جدا کند.
ديگچه که سرد شد با قاشق افتادم به جان چربي هايي که به کفش چسبيده بود.
***
مادربزرگ و دايي ها زودتر از من بيدار شده بودند. شال و کلاه کردم و دويدم توي حياط. هوا هنوز تاريک بود. ننه جان تشت مسي مخصوص سرشيرمالي را گذاشت توي ايوان اتاق سوکي و کمی شير همراه روشير را ريخت داخلش. دايي برف هاي گوشه باغچه را جمع کرد و ريخت دور تا دور تشت. ننه جون گره سرشير مالي را از اتاق سوکي بيرون آورد و بسم اللهي گفت و شروع به چرخاندن تو تشت کرد. چند دقيقه که گذشت همانطور که زير لب ذکر میگفت با اشاره به دايي فهماند که روشيرها را اضافه کند. دايي با قاشق چوبي شروع کرد به اضافه کردن روشيرها به تشت. سه نفري مرتب گره ها را دست به دست میکردند و بي وقفه در همان جهت میچرخاندند و هر وقت ننهجان اشاره میکرد روشيرها اضافه میشد. هر چه التماس کردم که گره را به دست من هم بدهند قبول نکردند. میگفتند: مچت قوه نداره نميتوني گره را بچرخوني سرشيرا وا ميره.
هوا داشت روشن میشد که شيرها و روشيرها بالاخره کف کرد و ننه جون صلوات آخر را با صداي بلند فرستاد و گفت: خوبه ديگه.
کاسه ها يکي يکي پر شد. ننه جون کاسه هاي عروسهايش را چرب تر گرفت. دايي ها کاسه هايشان را برداشتند و رفتند سمت اتاق هايشان. بعد رو به من که خيره خيره سرشيرها را نگاه میکردم، گفت: اين کاسه ها را يکيشا بده به اوسا گوهر، يکيشا بده به سيد، يکيشا هم ببر برا جعفر عمه و زود بيا تا بريم با آقاجون سرشير بخوريم. شيره انگور هم داریم، مش رمضون از سامون برامون آورده.