لیلاپیمانی، محمدعلی شاهین
درشکه از صارميه راهي سده شد. هر بار که آخرين جمله صارمالدوله در ذهن درشکهچي تکرار میشد، ترس همراه با جريان خون تا سرانگشتانش نفوذ میکرد و تازيانه را محکم تر بر گرده اسب فرود میآورد.
- ميرزااحمد حکيم را به طرفهالعيني بر بالين سر اصغرميرزا حاضر میکني، اگر سر به تنت زيادي کرده تنها برگرد.
- درشکهچي از دروازه بيدآباد بيرون آمد و راه ناهموار رهنان به جعفرآباد را طي کرد و به در محکمه رسيد.
چند شتر که از کاروانسراي درمحکمه بيرون میآمدند راه را بر درشکهچي بستند. زنگوله شترها در گوش درشکهچي میپيچيد و شترها سلانهسلانه از مقابلش میگذشتند.
فرستاده صارمالدوله درشکه را به کناري کشيد و سرش را در دکاني که ورودياش به حفرهاي میمانست، فروبرد: محکمه طبيب کجاست پيرمرد؟
پيرمرد پالاندوز که پاها را دراز کرده و بر ديوار کاهگلي دکانش تکيه داده بود، جواب داد: اينجا که ايستاده اي درمحکمه است و يکي و دو تا طبيب نداره، کدام حکيم را میخواي؟
- با ميرزاحمدحکيم کار دارم.
پيرمرد که دستش در پي هر بار کوک زدن بالا میرفت و پايين میآمد، بي آنکه سربلند کند، گفت: از عطاري ملاابراهيم چند قدم برو پيش تر
-عطاري ملاابراهيم کجاس؟
- همين راسته کمي جلوتر عطاري سومي.
زنگ مدرسه اسلامي به صدا درآمده بود که کاروان از درمحکمه بيرون رفت و راه بر درشکهچي باز شد. پسربچهها چند تا چند تا از مدرسه بيرون میپريدند. درشکه راه افتاد و بچهها بي توجه به گرد و خاکي که به هوا بلند شده بود به دنبالش میدويدند و میخواندند:
تق و تق و تق تولولق تولوق/ درشکهچي بزن يه بوق
درشکهچي مقابل عطاري ملاابراهيم ايستاد و پرسيد: محکمه ميرزااحمد کجاس؟
مردي که کيسه کوچکي دستش بود و داشت از عطاري بيرون میآمد جواب داد: دارم میرم اين جوشوندنيها را نشونش بدم دنبالم بيا.
درشکهچي افسار اسب را به درخت چنار کنار نهر بست و به دنبال جوان راه افتاد. چند تا از دانش آموزان فرصت را غنيمت شمردند و بي سروصدا از درشکه بالا رفتند. مرد جوان خطاب به درشکهچي گفت: ناخوش داري؟ دستش شفاس.
-بله اومدم حکيما ببرم بالاسر مريض
دونفري از دالان درازي رد شدند تا به اطاقي رسيدند.
-محکمه همينجاس، اونم ميرزااحمد.
مردي روي تشکي نشسته بود و ميز کوتاهي جلويش قرار داشت. درشکهچي سلامي کرد و پيام صارمالدوله را رساند.
ميرزااحمد دستي به ريشش کشيد و در حالي که به اندروني میرفت، گفت: صبرکن برمیگردم. ميرزااحمد لحظاتي بعد در حالي که عمامهاش را بر سر محکم میکرد از خانه بيرون آمد. درشکهچي کيف را از حکيم گرفت و کمکش کرد تا از درشکه بالا برود.
درشکه که از در باغ ملاعبداله گذشت طبيب پرسيد تعريف کن ببينم چي شده؟
- اصغر ميرزا پسر صارمالدوله چند روزه که ناخوشه و هر روز حالش وخيم تر ميشه از دست هيچ طبيبي هم کاري برنيومده.
ميرزااحمد چشمهايش را ريز کرد و گفت: خب از دست من چه کاري ساخته است؟
- يکي از باغبانهاي صارمالدوله که از اهالي پريشونه شما را معرفي کرده و گفته دستتون شفا داره. صارمالدوله هم منا پيِ شما فرستاد بلکه از دست شفاي شما کاري وربياد.
- شفا دست خداس، ميرزااحمد چکارس بنده خدا!
***
دو لنگه در بزرگ گشوده شد و درشکه به باغ وسيع و سرسبزي وارد شد. از راهرويي که دو طرفش را درختان سر به فلک کشيده پوشانده بود عبور کرد و جلوي ايواني بلند و وسيع ايستاد. صارمالدوله با شنيدن صداي درشکه در آستانه در ورودي ساختمان حاضر شد و به استقبال حکيم شتافت.
- سلام بر ميرزااحمد حکيم
ميرزااحمد کيفش را از دست درشکهچي گرفت: عليکم السلام، ناخوشه کجاس؟
صارمالدوله با دست به داخل ساختمان اشاره کرد: اگر پسرم را به من برگردانيد 4 حوزه از زمينهاي اصغرآباد را به شما میبخشم.
حکيم به بالين اصغرميرزا رفت و نبضش را گرفت، پلک چشمش را پايين کشيد و پرسيد: چند وقته ناخوشه؟
صارمالدوله در حاليکه سبيلش را در دست میچرخاند پاسخ داد: دو ماهي میشه.
- دوا چي خورده؟
- هرکي هرچي گفته بهش داديم توفيري نکرده.
حکيم کتابي را از درون کيفش بيرون کشيد و صفحاتش را ورق زد. سکوت سنگيني بر فضاي اتاق حاکم بود. ميرزااحمد قلم در دست گرفت و شروع به نوشتن نسخه کرد. کاغذ را به دست مباشر صارمالدوله داد: اين دواها خبش میکنه انشااله اگه تا يه هفته بعد چاق نشد، دوباره بفرستيد پيام.
ميرزا اين را گفت و از جا برخاست.
***
حال اصغرميرزا رو به بهبودي گذاشت و صارمالدوله به وعده اش عمل کرد.