چوب خط
ديشب بيدار بودم که آقاجان به ننهجان شازده سفارش میداد آبگوشت بار بگذارد. يادم نيست چند تا ستاره شمرده بوديم که خوابمان برد. کار هر شبمان بود، تابستان بود و دايزه که شوهرش خوزستان کار میکرد از آبادان به سده آمده بود ما هم با پسرخالهها رختخوابها را پهن میکرديم توي خرند و کلي وقت، خودمان را با تماشاي ستارهها سرگرم میکرديم. هر کس يک ستاره را به نام خودش میزد و مالکش میشد، بعد آنقدر ستاره میشمرديم تا خوابمان میبرد.
صبح با صداي کِلِشکِلِش گيوههاي آقاجان که از خانه بیرون می رفت، چشمهايم را باز کردم. نسيم صبحگاهي برگهاي درخت انگور ياقوتي باغچه را تکان میداد. شاخههاي نازک و پربار درخت انار آرام آرام بالا و پايين میرفت و کمي که نسيم شدت میگرفت شکوفههاي آتشين انار روي کف آجري حياط ولو میشد.
مادر بزرگ از اتاق سوکي بيرون آمد، کاسه پر از آلوچه را زمين گذاشت و چفتهاي در اتاق را بست. چشمش که به چشمهاي باز من افتاد، گفت: وخي ننه وخي يه استکان چاي بخور و برو از نادعلي قصاب دو تا چوب خط گوشت بگير و بيا تا آبگوشت بار بذارم.
روانداز را کنار زدم و بالش را از زير سر پسرهاي خاله کشيدم. صداي غر و لند بچهها با خندههاي ريز من در حالي که به سمت سه دري میدويدم درهم آميخت: مگه مريضي محمد بذار بخوابيم.
ننهجون اما اجازه نداد خوابشان از اين طولاني تر بشود: وخيزيد بچهها لنگ ظهره، آفتاب گرفتتون و بعد رو به خاله که از چاه آب میکشيد، گفت: بچههات را بيار ناشتايي بده.
سفره صبحانه به رسم همه تابستانها توي ايوان پهن بود. چاي را سرکشيدم و از جا بلند شدم. يکي از تفريحهايم اين بود که بپرم و چنبرههاي آويزان از تير ايوان را مثل ننوي بچهها تاب بدهم. بچههاي خاله که سر حوض مشغول آب زدن به صورتشان بودند با ديدن چنبرههاي متحرک زدند زير خنده.
ننهجون شازده که رفت به سمت اتاق سوکي دويدم دنبالش و به محضي که خم شد سر بلوني پنير، از روي خيگ ماست و بلونيهاي ترشي پريدم و خودم را به صندوقخانه رساندم. صندوقچه چوبي تنها چيزي بود که از ميان آن همه تاپوي بلند گندم و تاچه برنج و حبوبات توجه مرا به خود جلب میکرد.
ننهجون همانطور که به سمت در اتاق میرفت صدايم کرد: محمد بيا بيرون میخوام درا چفت کنم.
در آستانه در صندوقخانه ايستادم و با صدايي که التماس در آن موج میزد، گفتم: ننهجون در صندوقچه را باز کن ببينم چيچي توشه؟
مادر بزرگ گيس بافتهاي بلندش را که به روي شانهها افتاده بود، انداخت پشت کمرش: بيا بيرون ننه کار دارم، بيا برو سراغ نادعلي قصاب.
میدانستم اصرارهايم کاري از پيش نمیبرد. اين اولين بار نبود که پا پيچش میشدم قفل صندوقچه را باز کند و زير بار نمیرفت که نمیرفت.
ننهجون کيسه و چوب خط را آورد و داد دستم: بگو آقاجونم گفته دو چوب خط گوشت لخم شيشک بده. صد درم پياز هم از سيدمحمود به حساب آقاجون بخر و بيا. زود اومديا.
بچههاي خاله که مشغول ناشتايي خوردن بودند، داد زدند: صبر کن ما هم ميايم.
خاله همانطور که براي بچههايش لقمه میگرفت رو به ننهجون که از مطبخ بيرون میآمد، گفت: ننه سده تماته نداره؟
ننهجون اخمهايش را در هم کشيد: تماته چيچيه؟
- آبادان زياد هست، رنگش سرخه. با برنج درست میکنن. تو آبگوشت هم ميريزن خوشرنگ و خوشمزه ميشه.
گفتگوي ننهجون و خاله در باره تماته ادامه داشت که ما از خانه بیرون رفتيم. از دالان و هشتي گذشتيم و رفتيم سمت بازار. نادعلي را از دور ديديم که داشت شقه گوشت را از قلاب آويزان میکرد. به دو خودمان را به دکانش رسانديم: سلام
- سلام سلام نوههاي حجي!
- آقاجونمون گفته دو چوب خط گوشت لخم شيشک بده
نادعلي تکه اي گوشت را از شقه بريد و انداخت توي ترازو، بعد چوب خط را گرفت و با چاقوي توي دستش دو تا خط روي چوب ور کرد. گوشت را انداخت توي کيسه و داد دستمان: سلام به حجي برسونيد.