پنج شنبه, 01 آذر 1403 Thursday 21 November 2024 00:00

نویسنده: لیلا پیمانی
در چوبی اتاق با ناله باز شد و حاج بابااز لای در به آسمان پر ستاره خیره شد. چند دقیقه مکث کرد و دوباره به اتاق برگشت و زیر کرسی دراز کشید و چشم دوخت به شیشه های کوچک و رنگی پنجره ها.
کار هر شبش بود که چندین بار از جا بلند شود و آسمان را برانداز کند. توی این شب ها انگار خواب از چشمانش فرار می کرد. غلتی زد و طاق باز خوابید، اینبار سقف طاق و چشمه ای اتاق افتاد در آینه چشمانش.
دقایقی بیشتر دوام نیاورد و دوباره لحاف را کنار زد. متکای زیر سرش را چسباند به دیوار و تکیه داد. همه جا در سکوت و تاریکی بود. کورمال کورمال رفت تا پای طاقچه. چراغ مرکبی را روشن کرد و قبایش را از زیر پرده گلدوزی شده بیرون آورد و به تن کرد. کلاه نمدی را گذاشت روی سرش و شال گردن را پیچید دور گردنش. جوراب های پشمی اش را به پا کرد و گیوه ها را بالا کشید و چراغ به دست از اتاق بیرون رفت. سرما از سد لباس های بلند و کوتاهش گذشت و نشست روی تنش. دو لبه قبا را به هم رساند و خودش را جمع کرد و به راه افتاد.
کلید در مسجد را از میان چند تا کلیدی که به لباسش سنجاق کرده بود پیدا کرد، قفل را باز کرد و تند تند از پله های گلدسته بالا رفت.
صدای زمزمه عارفانه ای در کوچه پس کوچه ها پیچید و از روی بام ها و دیوارها به خانه ها و اتاق ها رسید: «شب خیز که عاشقان به شب راز کنند / گرد در و بام دوست پرواز کنند / هر جا که دری بود به شب بربندند/ الا در عاشقان که شب باز کنند»
خوش خوانی حاج بابا که به گوش ها رسید، چراغ های تریک خانه ها یکی بعد از دیگری روشن شد و هیاهوی سحر محله را در بر گرفت. حاج بابا خیالش که از بابت بیدار شدن مردم آسوده شد، پله های گلدسته را پایین آمد، قفل در مسجد را بست و راهی خانه شد.
ماهگل چراغ تریک را روشن کرده بود. بوی آبگوشت روی چراغ سه فتیله پیچیده بود توی اتاق. بچه ها یکی یکی از راه می رسیدند و می نشستند زیر کرسی. ماهگل جوم های آبگوشت را گذاشت توی مجمعه روی کرسی. پارچ پر از آب هم نشست میان مجمعه. حاج بابا و بچه ها که مشغول تلیت کردن نان در آبگوشت شدند، ماهگل آب های تنگی را خالی کرد توی سماور و زغال ها را روشن کرد.
حاج بابا لیوان آب را سرکشید و رفت تا از سر حوض وضو بگیرد. یخ روی حوض را با دست شکست. وضو را که گرفت، قبا را که روی شانهایش انداخته بود محکم به خودش پیچید و تا اتاق دوید.
بساط چای حاضر بود که حاج بابارسید توی اتاق. دست ها را خشکاند و نشست پای سینی چای.
ماهگل و بچه ها مشغول خوردن چای شدند که دوباره شال و کلاه کرد و چراغ به دست راهی مسجد شد.
بعد از آن صدای فریاد «آب است و تریاق» بود که از بالای گلدسته مسجد پشت سر هم تکرار می شد. مردم با شنیدن این جمله حاج بابا آخرین جرعه های آب را نوشیدند.
دقایقی گذشت و صدای اذان از گلدسته های مسجد محل بلند شد و مردها یکی یکی به سمت مسجد به راه افتادند.

نوشتن دیدگاه