نصرالله سجلی
مرد جوان که دست بالا کرد، نصراله ترمز دوچرخه را گرفت و جلوي پايش ايستاد.
- سلام خداقوت.
- عليکم السلام بفرما.
جوان گفت: چند ماهيه خدا يه بچه بهم داده ميخوام براش سجل درست کنم.
نصراله از دوچرخه پياده شد و از داخل کيفش که بيشتر به چمدان شبيه بود کاغذي بيرون آورد:
- اسم بچه چيه؟
- حجآقاي مسجدا آوردم خونه اذون گفت تو گوشش و اسمش را گذاشت محمد. اسم آقاما روش گذاشتم.
نصراله در حالي که مینوشت، رو به جوان گفت: خدا رحمتش کنه حجمحمد آسيابون خيلي مرد خُبي بود.
-خودت سجل داري؟
- نه
-شُهرت چيطور؟
-بهم گفتن برو پيش کدخدا موسول اما وقت نکردم يعني نمیدونستم شهرتما چيچي بذارم.
-مگه بابات آسيابون نبود؟
-چرا؟
-خب بذار آسيابان که يه اسمیاز اون خدا بيامرزم بمونه.
- خبه
-پس يه سجل هم برا خودت درست کنم؟
-خدا خيرت بده.
- سجلّ خودت میشه قدمعلي آسيابان فرزند محمد و پسرت هم میشه محمد آسيابان فرزند قدمعلي.
-چند سالته؟
- والا دُرس نميدونم ننهم ميگه به دورون قحطي به دنيا اومدي
-هان! يعني سال 1297؟
- آقامم پشت قرآن نوشته 1296
نصراله جلوي اسم و فاميل مرد نوشت «1296» و پرسيد: اسم مادر؟
- اقدس، خب خرجش چقدر ميشه؟
نصراله همانطور که پا را روي رکاب میگذاشت گفت: آماده که شد ميارم در خونهت و پولشا ميگيرم. خونه آقات نشستي ديگه هان؟
- آره همون کوچه آسياب.
نصراله سري تکان داد و دستش را به نشانه خداحافظي بالا کرد و رفت. آرام و سنگين رکاب میزد و گوشه هاي عبايش در باد ملايمیکه میوزيد تکان میخورد. دوچرخه وارد کوچه شد. بازي چوب و پل پسر بچهها خاکهاي کف کوچه را به هوا بلند کرده بود. بچهها بلند سلام کرده و راه را باز کردند تا دوچرخه نصراله رد بشود. نصراله بدون اينکه به کسي نگاه کند جواب سلام شان را داد و رد شد.
هنوز وارد خانه نشده بود که صدايي از پشت سر او را نگه داشت:
- نصراله! نصراله!
نصراله دوچرخه را به ديوار تکيه داد.
- سلام عليکم خداقوت
- عليکم السلام چرا هراسوني؟
مرد بي هيچ صحبتي دو تا از سجلهاي توي دستش را باز کرد و گرفت جلوي چشم نصراله: من که سواد ندارم اما مُل احمد ميگه شهرت اين بچه آخري با بقيه بچههام فرق ميکنه.
نصراله سجل جديد را گرفت و خواند: سيدغلامرضا قدسي بعد سجل دومی را تا نزديک چشمش بالا برد: فاطمه سادات قريشي.
مرد ميانسال همانطور که سجل بعدي را به دستش میداد، پرسيد: درسته؟
نصراله سجل بعدي را باز کرد: سيدمصطفي قريشي پس شهرتتون قريشيه هان؟
- بله به جز اين آخري. دو سال پيش برا همهشون سجل گرفتم. بچه سومی که حصبه گرفت و مرد قريشي بود که سجلش را گذاشتم برا بعدي.
نصراله دستي به سبيل پرپشتش کشيد و گفت: سيد! از من ميشنوي کاريت نباشه بذار اين آخريت قدسي باشه. ماموري که مينوشته اشتباه کرده حالا چه فرقي ميکنه قريشي يا قدسي؟
مرد همانطور که به حرفهاي نصراله گوش میکرد و سر تکان میداد، سجلها را گرفت و گفت: خدا امواتتا بيامرزه دُرس ميگي قدسي هم شهرت بدي نيست.
مرد اين را گفت و راه آمده را بازگشت.
از کتاب چهل پسینه