چهارشنبه, 02 خرداد 1403 Wednesday 22 May 2024 00:00

نویسنده:   لیلا پیمانی

تو رفتی که بمانی...

می گویند زمین و زمان از دستت در آسایش نبوده است وقتی عازم صحرا می شدی. گویی روح ناآرامت از همان کودکی شوق پرواز داشت. 3 سالت بیشتر نبود که قلم برداشتی تا بنویسی. کوچک بودی که پایت به مدرسه علمیه جد بزرگ باز شد و روح و جسمت در بحر بیکران معرفت استاد
آقا رحیم ارباب پالایش یافت. فراگرفتن جامع المقدمات در پنج سالگی و آموختن زبان عربی در کنار ادبیات فارسی در محضر پدر، سال های بعد از تو یک مبارز همه جانبه ساخت تا بتوانی به آسانی در کشورهای عربی به آمد و شد بپردازی. 9 ساله بودی که شرایع و شرح لمعه انیس و مونست شد و 13 سالگی سکوی پرواز تو از اینجا به قم؛ کانون علم و اندیشه بود.
همه آنها که آنجا با تو هم حجره ای و همکلاسی بودند از هوش و ذکاوت تو یاد می کنند و جسارت و شجاعت و هوشیاری ات را به خوبی به یاد می آورند.
«آقای املایی در قم همواره در صحنه مبارزات حضور داشت. وقتی ایشان را دستگیر کردند به قدری شلاقش زده بودند که دیگر روی زمین بند نبود.» این اولین جمله ایست که سید حمید روحانی پای تلفن راجع به تو به ما می گوید. آنجا که بودی از خانواده فاصله داشتی اما هر از گاهی سری به خانه و خانواده می زدی و دوباره بازمی گشتی تا اینکه امامت را، مرید و مرادت را از تو جدا کردند و این برای تو بسیار سخت و غیرقابل تحمل بود. سال 45 بود که دل به دریا زدی و از راه آبادان راهی عراق شدی. برایت هیچ چیز مهم نبود و فقط به یک چیز فکر می کردی: «آیت اله العظمی خمینی»
به حلقه یاران امام در نجف پیوستی و اینطور که خودشان می گویند چه زود میانشان جا باز کردی و شدی امین و رازدار خمینی. هر چه داشتی در طبق اخلاص گذاشتی و دو دستی مقابل امام و
آرمان هایش نهادی و حرف روی حرفش نیاوردی و خم به ابرو نیاوردی و در نرمخویی و مهربانی رکورد شکستی.
حالا این تو بودی و ماموریت های گاه و بیگاهی که باید می رفتی، گاه آشکارا و گاه سرّی و محرمانه. گاهی دوستان، تو را در لبنان و سوریه می دیدند اما لب از لب باز نمی کردی گویی مهر بر دهان داشتی و همه اینها فقط به این خاطر بود که مباد به خاطر بی احتیاطی تو قطار انقلاب جایی از حرکت بازایستد نه اینکه خود را از دیگران فراتر دیده باشی...
گریزپا بودی و از دوربین ها می گریختی و توی این 12 سال هیچ دوربینی موفق نشد تو را در کادر خود بنشاند. در گمنامی رفته بودی، اصلا گویی این گمنامی جزیی از وجودت بود. مگرنه اینکه می گویند آنچه در کودکی بیاموزی همواره بر لوح دلت باقی می ماند و تو از خردسالی شاگردی پدری را کرده بودی که از نام و عنوان گریزان بود.
دفتر انقلاب ورق خورد و ورق خورد و ورق خورد تا رسید به 12 بهمن 57 و تو از معدود کسانی بودی که سوار برهواپیمای حامل امام به وطن بازگشتی و رفتی تا مقطعی تازه از زندگی ات را در راه خدمت به بینوایان بیاغازی اما...
اما آن تصادف کار خودش را کرد و تو را از ما که نه، تو را از امام، از انقلاب، از آینده، از... گرفت. خدا تو را پس گرفت، حتما شنیده ای که می گویند خدا گلچین است.
اما همشهری افتخارآفرین من! هیچکدام از اینها باعث نمی شود که حالا خیلی ها بی انصافی کنند و روی تمام خون دل هایی که تو پای این انقلاب خوردی خط بکشند و تو را نبینند و حتی حاضر نشوند از تو برای ما بگویند و خاطرات با تو بودن هایشان را نمی دانم برای کی و کجا توی دل هایشان نگه دارند... مهر بر لب بزنند و حتی قلم هایشان را هم از نوشتن از تو منع کنند... تو را پشت سر خاطراتشان مخفی نگه دارند و خودشان قد بکشند.
و حالا
اگرچه همه می گویند تو باید می ماندی تا قَدرَت شناخته شود اما من می گویم بی شک ماندن تو در رفتنت بود.