«آب را بر آتش ریختم،
آتش بی بال و پر شد،
امّا
آب، بال و پر درآورد!
عشق...
دیوانگی پدیدارهاست! »
...
«سوزنم، شعاع خورشیـــد و نخم، رشتهيِ بارون.
با حــریـر صبح روشن، می دوزم پیرهن الوون،
واســــه تو: بچهی نادون.
لالالالا، لالالالا، لالالالا.
پیشونيت آينهی نقرهس، دو تا چشمات دو تا شئمدون.
حـالا شَئــــما رو خاموش كن، بسه مهتــابِ تو ايوون!
قد و بـــالاي تو رو قربون.
لالالالا، لالالالا، لالالالا.
اي لبات برق و گيسات اَبر و چشات نم نم بارون!
تا نخوابي تو، بيدارم، تا سپيده تا خروســـــخون،
مي خـونم از دل و از جون.
لالالالا، لالالالا، لالالالا.
اي تـــو خواباي منو، مثل گيسات كرده پريشون،
من خدا رو مي بينم، تو چش تو، بچّه يِ شيطون.
پشت پلكات او نــه پنهون.
لالالالا، لالالالا، لالالالا.
زندگي جنبشه، حتــي خوابيدن مشكله بي اون.
تو با گريه ت ميگي: گهواره مو آهسته بجنبون!
منو اين جوري بـــخوابون.
لالالالا، لالالالا، لالالالا. ... »