پنج شنبه, 22 آذر 1403 Thursday 12 December 2024 00:00

لیلاپیمانی، محمدعلی شاهین
درشکه از صارميه راهي سده شد. هر بار که آخرين جمله صارم‏ الدوله در ذهن درشکه‏ چي تکرار می‏شد، ترس همراه با جريان خون تا سرانگشتانش نفوذ می‏کرد و تازيانه را محکم تر بر گرده اسب فرود می‏آورد.
- ميرزا‏احمد حکيم را به طرفت ‏العيني بر بالين سر اصغر‏ميرزا حاضر می‏کني، اگر سر به تنت زيادي کرده تنها برگرد.
- درشکه‏ چي از دروازه بيدآباد بيرون آمد و راه ناهموار رهنان به جعفرآباد را طي کرد و به در محکمه رسيد.
چند شتر که از کاروانسراي درمحکمه بيرون می‏آمدند راه را بر درشکه‏ چي بستند. زنگوله شترها در گوش درشکه‏ چي می‏پيچيد و شترها سلانه سلانه از مقابلش می‏گذشتند.
فرستاده صارم‏ الدوله درشکه را به کناري کشيد و سرش را در دکاني که ورودي‏اش به حفره‏اي می‏مانست، فروبرد: محکمه طبيب کجاست پيرمرد؟
پيرمرد پالاندوز که پاها را دراز کرده و بر ديوار کاهگلي دکانش تکيه داده بود، جواب داد: اينجا که ايستاده اي درمحکمه است و يکي و دو تا طبيب نداره، کدام حکيم را می‏خواي؟
- با ميرز‏احمد‏حکيم کار دارم.
پيرمرد که دستش در پي هر بار کوک زدن بالا می‏رفت و پايين می‏آمد، بي آنکه سربلند کند، گفت: از عطاري ملا‏ابراهيم چند قدم برو پيش تر
-عطاري ملا‏ابراهيم کجاس؟
- همين راسته کمي جلوتر عطاري سومي.
زنگ مدرسه اسلامي به صدا درآمده بود که کاروان از درمحکمه بيرون رفت و راه بر درشکه‏ چي باز شد. پسربچه‏ ها چند تا چند تا از مدرسه بيرون می‏پريدند. درشکه راه افتاد و بچه‏ ها بي توجه به گرد و خاکي که به هوا بلند شده بود به دنبالش می‏دويدند و می‏خواندند:
تق و تق و تق تولولق تولوق/ درشکه‏ چي بزن يه بوق
درشکه‏ چي مقابل عطاري ملا‏ابراهيم ايستاد و پرسيد: محکمه ميرزا‏احمد کجاس؟
مردي که کيسه کوچکي دستش بود و داشت از عطاري بيرون می‏آمد جواب داد: دارم می‏رم اين جوشوندني‏ها را نشونش بدم دنبالم بيا.
درشکه‏ چي افسار اسب را به درخت چنار کنار نهر بست و به دنبال جوان راه افتاد. چند تا از دانش آموزان فرصت را غنيمت شمردند و بي سر‏ و ‏صدا از درشکه بالا رفتند. مرد جوان خطاب به درشکه ‏چي گفت: ناخوش داري؟ دستش شفاس.
-بله اومدم حکيما ببرم بالاسر مريض
دونفري از دالان درازي رد شدند تا به اطاقي رسيدند.
-محکمه همينجاس، اونم ميرزا‏احمد.
مردي روي تشکي نشسته بود و ميز کوتاهي جلويش قرار داشت. درشکه‏ چي سلامي کرد و پيام صارم‏ الدوله را رساند.
ميرزا‏احمد دستي به ريشش کشيد و در حالي که به اندروني می‏رفت، گفت: صبرکن برمی‏گردم. ميرزا‏احمد لحظاتي بعد در حالي که عمامه ‏اش را بر سر محکم می‏کرد از خانه بيرون آمد. درشکه‏ چي کيف را از حکيم گرفت و کمکش کرد تا از درشکه بالا برود.
درشکه که از در باغ ملا‏عبداله گذشت طبيب پرسيد تعريف کن ببينم چي شده؟
- اصغر ميرزا پسر صارم ‏الدوله چند روزه که ناخوشه و هر روز حالش وخيم تر ميشه از دست هيچ طبيبي هم کاري برنيومده.
ميرزا‏احمد چشم‏هايش را ريز کرد و گفت: خب از دست من چه کاري ساخته است؟
- يکي از باغبان‏هاي صارم‏ الدوله که از اهالي پريشونه شما را معرفي کرده و گفته دستتون شفا داره. صارم ‏الدوله هم منا پيِ شما فرستاد بلکه از دست شفاي شما کاري وربياد.
- شفا دست خداس، ميرزا‏‏احمد چکارس بنده خدا!
***
دو لنگه در بزرگ گشوده شد و درشکه به باغ وسيع و سرسبزي وارد شد. از راهرويي که دو طرفش را درختان سر به فلک کشيده پوشانده بود عبور کرد و جلوي ايواني بلند و وسيع ايستاد. صارم‏ الدوله با شنيدن صداي درشکه در آستانه در ورودي ساختمان حاضر شد و به استقبال حکيم شتافت.
- سلام بر ميرزا‏احمد حکيم
ميرزا‏احمد کيفش را از دست درشکه‏ چي گرفت: عليکم السلام، نا‏خوشه کجاس؟
صارم‏ الدوله با دست به داخل ساختمان اشاره کرد: اگر پسرم را به من برگردانيد 4 حوزه از زمين‏ هاي اصغر‏آباد را به شما می‏بخشم.
حکيم به بالين اصغر‏ميرزا رفت و نبضش را گرفت، پلک چشمش را پايين کشيد و پرسيد: چند وقته ناخوشه؟
صارم ‏الدوله در حاليکه سبيلش را در دست می‏چرخاند پاسخ داد: دو ماهي می‏شه.
- دوا چي خورده؟
- هرکي هرچي گفته بهش داديم توفيري نکرده.
حکيم کتابي را از درون کيفش بيرون کشيد و صفحاتش را ورق زد. سکوت سنگيني بر فضاي اتاق حاکم بود. ميرزا‏احمد قلم در دست گرفت و شروع به نوشتن نسخه کرد. کاغذ را به دست مباشر صارم ‏الدوله داد: اين دواها خبش می‏کنه انشااله اگه تا يه هفته بعد چاق نشد، دوباره بفرستيد پي‏ام.
ميرزا اين را گفت و از جا برخاست.
***
حال اصغر‏ميرزا رو به بهبودي گذاشت و صارم ‏الدوله به وعده اش عمل کرد.