پنج شنبه, 22 آذر 1403 Thursday 12 December 2024 00:00

چوب خط
ديشب بيدار بودم که آقاجان به ننه‏جان شازده سفارش می‏داد آبگوشت بار بگذارد. يادم نيست چند تا ستاره شمرده بوديم که خوابمان برد. کار هر شبمان بود، تابستان بود و دايزه که شوهرش خوزستان کار می‏کرد از آبادان به سده آمده بود ما هم با پسرخاله ‏ها‏ رختخواب ‏ها‏ را پهن می‏کرديم توي خرند و کلي وقت، خودمان را با تماشاي ستاره ‏ها‏ سرگرم می‏کرديم. هر کس يک ستاره را به نام خودش می‏زد و مالکش می‏شد، بعد آنقدر ستاره می‏شمرديم تا خوابمان می‏برد.
صبح با صداي کِلِش‏ کِلِش گيوه‏ ها‏ي آقاجان که از خانه بیرون می رفت، چشم‏ها‏يم را باز کردم. نسيم صبحگاهي برگ‏ها‏ي درخت انگور ياقوتي باغچه را تکان می‏داد. شاخه‏ ها‏ي نازک و پربار درخت انار آرام آرام بالا و پايين می‏رفت و کمي که نسيم شدت می‏گرفت شکوفه ‏ها‏ي آتشين انار روي کف آجري حياط ولو می‏شد.
مادر بزرگ از اتاق سوکي بيرون آمد، کاسه پر از آلوچه را زمين گذاشت و چفت ‏ها‏ي در اتاق را بست. چشمش که به چشم‏ها‏ي باز من افتاد، گفت: وخي ننه وخي يه استکان چاي بخور و برو از نادعلي قصاب دو تا چوب خط گوشت بگير و بيا تا آبگوشت بار بذارم.
روانداز را کنار زدم و بالش را از زير سر پسرهاي خاله کشيدم. صداي غر و لند بچه‏ ها‏ با خنده ‏ها‏ي ريز من در حالي که به سمت سه دري می‏دويدم درهم آميخت: مگه مريضي محمد بذار بخوابيم.
ننه‏جون اما اجازه نداد خوابشان از اين طولاني تر بشود: وخيزيد بچه‏ ها‏ لنگ ظهره، آفتاب گرفتتون و بعد رو به خاله که از چاه آب می‏کشيد، گفت: بچه‏ ها‏ت را بيار ناشتايي بده.
سفره صبحانه به رسم همه تابستان‏ها‏ توي ايوان پهن بود. چاي را سرکشيدم و از جا بلند شدم. يکي از تفريح‏ ها‏يم اين بود که بپرم و چنبره ‏ها‏ي آويزان از تير ايوان را مثل ننوي بچه‏ ها‏ تاب بدهم. بچه ‏ها‏ي خاله که سر حوض مشغول آب زدن به صورتشان بودند با ديدن چنبره‏ ها‏ي متحرک زدند زير خنده.
ننه‏جون شازده که رفت به سمت اتاق سوکي دويدم دنبالش و به محضي که خم شد سر بلوني پنير، از روي خيگ ماست و بلوني‏ ها‏ي ترشي پريدم و خودم را به صندوقخانه رساندم. صندوقچه چوبي تنها چيزي بود که از ميان آن همه تاپوي بلند گندم و تاچه برنج و حبوبات توجه مرا به خود جلب می‏کرد.
ننه ‏جون همانطور که به سمت در اتاق می‏رفت صدايم کرد: محمد بيا بيرون می‏خوام درا چفت کنم.
در آستانه در صندوقخانه ايستادم و با صدايي که التماس در آن موج می‏زد، گفتم: ننه‏جون در صندوقچه را باز کن ببينم چي‏چي توشه؟
مادر بزرگ گيس بافت ‏ها‏ي بلندش را که به روي شانه‏ ها‏ افتاده بود، انداخت پشت کمرش: بيا بيرون ننه کار دارم، بيا برو سراغ نادعلي قصاب.
می‏دانستم اصرارهايم کاري از پيش نمی‏برد. اين اولين بار نبود که پا پيچش می‏شدم قفل صندوقچه را باز کند و زير بار نمی‏رفت که نمی‏رفت.
ننه‏جون کيسه و چوب خط را آورد و داد دستم: بگو آقاجونم گفته دو چوب خط گوشت لخم شيشک بده. صد درم پياز هم از سيد‏محمود به حساب آقاجون بخر و بيا. زود اومديا.
بچه‏ ها‏ي خاله که مشغول ناشتايي خوردن بودند، داد زدند: صبر کن ما هم ميايم.
خاله همانطور که براي بچه‏ ها‏يش لقمه می‏گرفت رو به ننه‏جون که از مطبخ بيرون می‏آمد، گفت: ننه سده تماته نداره؟
ننه‏جون اخم‏ ها‏يش را در هم کشيد: تماته چي‏چيه؟
- آبادان زياد هست، رنگش سرخه. با برنج درست می‏کنن. تو آبگوشت هم ميريزن خوشرنگ و خوشمزه ميشه.
گفتگوي ننه‏جون و خاله در باره تماته ادامه داشت که ما از خانه بیرون رفتيم. از دالان و هشتي گذشتيم و رفتيم سمت بازار. نادعلي را از دور ديديم که داشت شقه گوشت را از قلاب آويزان می‏کرد. به دو خودمان را به دکانش رسانديم: سلام
- سلام سلام نوه‏ ها‏ي حجي!
- آقاجونمون گفته دو چوب خط گوشت لخم شيشک بده
نادعلي تکه اي گوشت را از شقه بريد و انداخت توي ترازو، بعد چوب خط را گرفت و با چاقوي توي دستش دو تا خط روي چوب ور کرد. گوشت را انداخت توي کيسه و داد دستمان: سلام به حجي برسونيد.