پنج شنبه, 22 آذر 1403 Thursday 12 December 2024 00:00


جواهر بي‏حال و بي‏رمق از بالين سر‏بچه ‏ها‏ بلند شد، دستش را به لبه طاقچه گرفت تا توانست چند قدم جلوتر برود: کجا ميري حبيب؟ بچه ‏ها‏ دارن از دستمون ميرن.
حبيب بي‏رمق می‏رفت و گوشه عبايش روي زمين می‏کشيد: ميرم سرگذر زن! کجا را دارم برم؟ چه کاري ازم برمياد؟ قحطي روزگار همه را سياه کرده. صدايش به سختي شنيده می‏شد و به زور خودش را به جلو می ‏کشاند. جواهر دست برد پشت سرش و گير سر طلايش را باز کرد: بيا حبيب اين را بده به نادر خان و يه نون بگير بچه‏ ها‏م دارن تلف ميشن. جواهر هر چه تلاش کرد نتوانست جلوتر برود. حبيب سر برگرداند و همسرش را ديد که کف اتاق ولو  شده است.
- يا فاطمه زهرا، چت شد زن؟ دووم بيار. چند دقيقه طول کشيد تا حبيب خودش را از حياط به اتاق رساند. کمک کرد تا جواهر از جا بلند شد و تکيه داد به ديوار. جواهر با نگاهش به گير سري که وسط اتاق افتاده بود، اشاره کرد: همين الان برو حبيب می‏ترسم بچه ‏ها‏ طاقت نيارن.
حبيب خم شد و گير سر را برداشت: ديگه هيچی برامون نمونده زن. هر چي بود داديم بالای يه لقمه نون.
***
بوي تعفن همه آبادي را برداشته بود. حبيب سر را تا بيني زير يقه پيراهنش مخفي کرد. از جلوي مسجد می‏گذشت که آخرين ناله‏ ها‏ي پيرمردي که روي سکو ولو شده بود چنگ انداخت بر دلش. پيرمرد جلوي چشمش جان می‏داد و از دستش کاري برنمی‏آمد. صحنه جان دادن آدم‏ها‏ که در اين چند روزه به چشم ديده بود دوباره يکي‏يکي برايش مجسم می‏شد و در دل به باعث و باني اين فاجعه لعنت می‏فرستاد. مرد جوان با چند قرص نان توي دستش می‏دويد و جماعت به دنبالش: غارتي‏ها‏! ولم کنيد... زن و بچه‏م گشنه‏ ان
بوي نان تازه به مشام حبيب هم رسيد. مرد جوان نقش زمين شد و جماعت ريختند روي سرش و نان‏ها‏ را لقمه ‏لقمه کردند.
حبيب کمک کرد تا مرد جوان از جا بلند شود.
تا خانه نادر خان راهي نمانده بود. مردي پيکر بي‏جان بچه ‏اش را روي دست گرفته و به سمت گورستان می‏رفت. مرد بيچاره تلو‏تلو می‏خورد و حتي ناي گريه کردن هم نداشت.
از چند قدمی‏ خانه نادر خان بوي نان می‏آمد و عده ‏‏ای‏ درِ خانه ‏اش به صف ايستاده بودند.