جواهر بيحال و بيرمق از بالين سربچه ها بلند شد، دستش را به لبه طاقچه گرفت تا توانست چند قدم جلوتر برود: کجا ميري حبيب؟ بچه ها دارن از دستمون ميرن.
حبيب بيرمق میرفت و گوشه عبايش روي زمين میکشيد: ميرم سرگذر زن! کجا را دارم برم؟ چه کاري ازم برمياد؟ قحطي روزگار همه را سياه کرده. صدايش به سختي شنيده میشد و به زور خودش را به جلو می کشاند. جواهر دست برد پشت سرش و گير سر طلايش را باز کرد: بيا حبيب اين را بده به نادر خان و يه نون بگير بچه هام دارن تلف ميشن. جواهر هر چه تلاش کرد نتوانست جلوتر برود. حبيب سر برگرداند و همسرش را ديد که کف اتاق ولو شده است.
- يا فاطمه زهرا، چت شد زن؟ دووم بيار. چند دقيقه طول کشيد تا حبيب خودش را از حياط به اتاق رساند. کمک کرد تا جواهر از جا بلند شد و تکيه داد به ديوار. جواهر با نگاهش به گير سري که وسط اتاق افتاده بود، اشاره کرد: همين الان برو حبيب میترسم بچه ها طاقت نيارن.
حبيب خم شد و گير سر را برداشت: ديگه هيچی برامون نمونده زن. هر چي بود داديم بالای يه لقمه نون.
***
بوي تعفن همه آبادي را برداشته بود. حبيب سر را تا بيني زير يقه پيراهنش مخفي کرد. از جلوي مسجد میگذشت که آخرين ناله هاي پيرمردي که روي سکو ولو شده بود چنگ انداخت بر دلش. پيرمرد جلوي چشمش جان میداد و از دستش کاري برنمیآمد. صحنه جان دادن آدمها که در اين چند روزه به چشم ديده بود دوباره يکييکي برايش مجسم میشد و در دل به باعث و باني اين فاجعه لعنت میفرستاد. مرد جوان با چند قرص نان توي دستش میدويد و جماعت به دنبالش: غارتيها! ولم کنيد... زن و بچهم گشنه ان
بوي نان تازه به مشام حبيب هم رسيد. مرد جوان نقش زمين شد و جماعت ريختند روي سرش و نانها را لقمه لقمه کردند.
حبيب کمک کرد تا مرد جوان از جا بلند شود.
تا خانه نادر خان راهي نمانده بود. مردي پيکر بيجان بچه اش را روي دست گرفته و به سمت گورستان میرفت. مرد بيچاره تلوتلو میخورد و حتي ناي گريه کردن هم نداشت.
از چند قدمی خانه نادر خان بوي نان میآمد و عده ای درِ خانه اش به صف ايستاده بودند.