نویسنده : محمدعلی شاهین
الکا به چند تا؟
نيم ساعتي میشد که اوستا گوهر دخترها را با اَلَکا گرفتن به سکوت واداشته بود و خودش هم همراه بچهها آرام و بي صدا کوک میزد که گوشش زمزمه اي شنيد. نبات درِ گوش اشرف دختر عمويش پچپچ راه انداخته بود. حيات آن روز نيامده بود و همه میدانستند که علت نيامدنش چيست. اوستا هم که از ماجراي خواستگاري که ديشب به خانه حيات و نبات آمده بود، خبر داشت و میدانست که نبات از سر صبح که آمده ولوله اي بين دخترها به پا کرده است، بدون اينکه سرش را بلند کند، گفت: شمسي و نبات و نصرت يه طرف، عصمت و رضوان و ماه بيگم و اشرف هم يه طرف.
دخترها بي هيچ حرفي به دو گروه تقسيم شدند و در دو طرف اوستا نشستند.
اوستا همانطور که سوزن را به سختي از رويه گيوه بيرون میکشيد، گفت: نبات! بسم اله
گروه نبات همانطور که مشغول کار شدند يکصدا گفتند: کله شمار کجا رفت؟
گروه ديگر فرياد زدند: از پشت بوم شاه بالا رفت
اوستا گوهر جواب داد: بدو بگيرش... بدو بگيرش
و دخترها همه با هم فرياد زدند: والا به خدا رفته بودش، رفته بودش
گروه سمت راست دوباره خواندند: چند تا کله برداريم تا بياد؟
و اوستا گوهر در حالي که جلوي خميازهاش را میگرفت، گفت: ده تا کله بردار تا بياد
دخترها کوک میزدند و يکصدا میخواندند: از کله اولي يکي به نام خدا/ از کله دومی يکي به نام خدا/ از کله سومي يکي به نام خدا...
ده تا کله که تمام شد، اوستا دوباره آرام و يکنواخت خواند: اومدش بدو بگيرش بدو بگيرش
و دخترها يکصدا فرياد زدند: والا به خدا رفته بودش رفته بودش
تا وقتي که صداي اذان از گلدستهها برخاست دخترها بارها اين نغمه را يکصدا خواندند و کوک زدند. اوستا گوهر نخ را به دور رويه گیوه پيچاند و از جا بلند شد. عصا را از دست عصمت گرفت و همانطور که به سمت حياط میرفت، گفت: به نماز نگو کار دارم به کار بگو نماز دارم.
***
دخترها نمازشان را خواندند و يکي يکي بقچهها را باز کردند. اوستا گوهر همانطور که سر سجاده نشسته بود و تسبيحش را میگرداند، گفت: هر کي رويهاش را کامل کرده ميتونه بعد از اينکه نونش را خورد بره خونه.
اشرف نگاهي به نبات انداخت و تيرتير خنديد: غوسولغوسول من دارم ميرم خونه
نبات گازي به قرمزهنخودچي زد: اوستا اجازه ميدي منم برم خونه؟
اوستا سرش را روي مهر گذاشت: نخير تو تا پسين بايد بموني و کارتا تموم کني.
نبات که میدانست اوستا به اين زودي سر از مهر برنمیدارد، از جا بلند شد و چارقد سفيد را با يک حرکت از سر انداخت. گيس بافت هاي طلايي اش را از پشت کمر روي شانهها انداخت و بشکن زنان و آرام خواند: من منم من منم خواهر عروس منم دخترها همه خنديدند. اوستا زودتر از هميشه سر از مهر برداشت و بي آنکه به روي خودش بياورد، نبات را صدا زد:
- نبات!
- بله اوستا
- رويهت را جلدي تموم کن که بايد خرند را جارو کني
- چشم اوستا
دخترها با شنيدن اين حرف چوب خودشان را درخت ديدند و بي سر و صدا نشستند سر کار. اشرف هم کمربند چادر هفت رنگش را پشت کمر محکم کرد و از اوستا خداحافظي کرد و رفت.
مجازاتي که اوستا گوهر براي نبات تعيين کرد باعث شد حساب کار دست بقيه بيايد و آنها را آرام به کار مشغول کند با وجود اين اوستا که براي خوردن ناهار به اتاق ديگري میرفت براي محکم کاري گفت: الکا به چند تا؟
دخترها يک صدا گفتند: به ده تا
و سکوت دوباره حکمفرما شد.
با تشکر از خانم محترم قاسمی که ما را در تهیه این گزارش یاری کرد.