پنج شنبه, 22 آذر 1403 Thursday 12 December 2024 00:00

خانم ‏های پایین باغچه

بوی نان تازه توی خانه پیچیده بود مادر صدایم کرد که:

وخی ناشتایی بخور و چند تا نون برا خانوما پایین باغچه

ببر بو نونا به دماغشون خورده گنا دارن.

پایین باغچه کوچه‏‏ ای بود که خانه ما داخل آن بود کوچه که نه، دالانی که طولانی و باریک بود. بخشی از آن طاق داشت و دوخانه قبل ازخانه ما و سه خانه بعد از خانه ما در این کوچه واقع بود. در انتهای آن در یک سمت خانه مردی بود که با پسر و عروسش زندگی می کرد و شغلش پالون دوزی بود و در سمت مقابل خانه‏ ای با یک هشتی بزرگ بود خانم‏ های پایین باغچه که هر سه مسن بودند در آن به کاری مشغول بودند. منظور مادر از خانم های پایین باغچه، خانم باقر و خانم هاشم و خانم علی اکبر بود. تو افکار خودم داشتم مرور می کردم که خانوم باقر بند تمبون می بافه، خانوم هاشم نخ می ریسه و خانوم علی‏اکبر؟؟

- ننه خانوم علی‏اکبرم نخریسی می کنه؟

- نه ننه اون گیوه می چینه

- یعنی چیکار می کنه؟

- تخت گیوه ها را که تخت کش. درست می کنه رویه روشون می بافه تا گیوه کامل بشه. به جا این حرفا جلد باش این نونا را به خانوما بده صبحی ناشتا یه لقمه دهنشون بذارند.

از جایم نیم خیز شدم و پرسیدم: مگه اونا خودشون نون نمی پزند؟

- اونا وقتی جوون بودند نونشونا پختند حالا دیگه ازشون این کار برنمی یاد کسی هم ندارن کمکشون کونه.

نمی دانم چی شد که از مادر پرسیدم:

اینا که زنند چرا اسماشون اسم مرده

- اسما خودشون نیس، اسم شوهراشونه که به رحمت خدا رفتن

- برا چی کار می کنن

- مجبورن، برا یه لقمه نون.

حرفها مادر را که شنیدم تکانی به خودم دادم تا نان ها را برایشان ببرم. سفره نان را برداشتم و از خانه بیرون رفتم درب خانه محل کار خانوما باز بود

- سلام براتون نون آوردم

خانم هاشم که گوششا از بقیه بهتر می شنوید گفت:بیا بذار رو این بقچه پشم.

نانها را روی بقچه پشم بغل دست خانم هاشم که داشت با چرخ نخریسی آنها را به نخل تبدیل می کرد گذاشتم خانم علی اکبر سرش را بالا کرد و گفت الهی پیرشی ننه.که البته من خیلی از دعای او چیزی نفهمیدم و خوشم هم نیامد

خانم باقر پشت دار بند تومون بافی نشسته بود و بند تنبان می بافت. جلویش ایستادم و گفتم سلام اینا را برا کی می بافی؟

خانم باقر که گوشهایش سنگین بود جواب داد بلند بگو نفهمدم چی گفتی

سوالم را با صدای بلند تکرار کردم و خانم باقر اینبار جواب داد برا حاج شازده.

- اینهمه بند تومون می خاد چیکار؟

- می خاد تو جاز دخترش بذاره.

- مزدم بهت می ده؟

- چند تا تخم مرغ و یه تغار ماست.

جذب حرفهای خانم باقر شده بودم که یک مرد مقابل در ایستاد و گفت: یاالله! تخت گیوه ها را برات آوردم چند جفت گیوه آماده شده؟

خانم علی اکبر از جایش تکانی خورد و گفت: سلام علیکم اوسا جعفر بیا تختا را بذار اینجا 6 جفت گیوه حاضره ببر

- تا ظهر می تونی 4 جفت دیگه حاضر کنی؟

- چیطور شده یهو انقده گیوه می خوای، خبریه؟

- مش تقی می خواد برا بازار تهرون ببره.