پنج شنبه, 22 آذر 1403 Thursday 12 December 2024 00:00

نصرالله سجلی

مرد جوان که دست بالا کرد، نصراله ترمز دوچرخه را گرفت و جلوي پايش ايستاد.

- سلام خداقوت.

- عليکم السلام بفرما.

جوان گفت: چند ماهيه خدا يه بچه بهم داده ميخوام براش سجل درست کنم.

نصراله از دوچرخه پياده شد و از داخل کيفش که بيشتر به چمدان شبيه بود کاغذي بيرون آورد:

- اسم بچه چيه؟

- حج ‏آقاي مسجدا آوردم خونه اذون گفت تو گوشش و اسمش را گذاشت محمد. اسم آقاما روش گذاشتم.

نصراله در حالي که می‏نوشت، رو به جوان گفت: خدا رحمتش کنه حج‏ محمد آسيابون خيلي مرد خُبي بود.

-خودت سجل داري؟

- نه

-شُهرت چيطور؟

-بهم گفتن برو پيش کدخدا موسول اما وقت نکردم يعني نمی‏دونستم شهرتما چي‏چي بذارم.

-مگه بابات آسيابون نبود؟

-چرا؟

-خب بذار آسيابان که يه اسمی ‏از اون خدا بيامرزم بمونه.

- خبه

-پس يه سجل هم برا خودت درست کنم؟

-خدا خيرت بده.

- سجلّ خودت می‏شه قدمعلي آسيابان فرزند محمد و پسرت هم می‏شه محمد آسيابان فرزند قدمعلي.

-چند سالته؟

- والا دُرس نميدونم ننه‏م ميگه به دورون قحطي به دنيا اومدي

-هان! يعني سال 1297؟

- آقامم پشت قرآن نوشته 1296

نصراله جلوي اسم و فاميل مرد نوشت «1296» و پرسيد: اسم مادر؟

- اقدس، خب خرجش چقدر ميشه؟

نصراله همانطور که پا را روي رکاب می‏گذاشت گفت: آماده که شد ميارم در خونه‏ت و پولشا ميگيرم. خونه آقات نشستي ديگه هان؟

- آره همون کوچه آسياب.

نصراله سري تکان داد و دستش را به نشانه خداحافظي بالا کرد و رفت. آرام و سنگين رکاب می‏زد و گوشه هاي عبايش در باد ملايمی ‏که می‏وزيد تکان می‏خورد. دوچرخه وارد کوچه شد. بازي چوب و پل پسر بچه ‏ها‏ خاک‏ها‏ي کف کوچه را به هوا بلند کرده بود. بچه‏ ها‏ بلند سلام کرده و راه را باز کردند تا دوچرخه نصراله رد بشود. نصراله بدون اينکه به کسي نگاه کند جواب سلام شان را داد و رد شد.

هنوز وارد خانه نشده بود که صدايي از پشت سر او را نگه داشت:

- نصراله! نصراله!

نصراله دوچرخه را به ديوار تکيه داد.

- سلام عليکم خداقوت

- عليکم السلام چرا هراسوني؟

مرد بي هيچ صحبتي دو تا از سجل‏ها‏ي توي دستش را باز کرد و گرفت جلوي چشم نصراله: من که سواد ندارم اما مُل احمد ميگه شهرت اين بچه آخري با بقيه بچه‏ ها‏م فرق ميکنه.

نصراله سجل جديد را گرفت و خواند: سيدغلامرضا قدسي بعد سجل دومی‏ را تا نزديک چشمش بالا برد: فاطمه سادات قريشي.

مرد ميانسال همانطور که سجل بعدي را به دستش می‏داد، پرسيد: درسته؟

نصراله سجل بعدي را باز کرد: سيدمصطفي قريشي پس شهرتتون قريشيه ‏ها‏ن؟

- بله به جز اين آخري. دو سال پيش برا همه ‏شون سجل گرفتم. بچه سومی‏ که حصبه گرفت و مرد قريشي بود که سجلش را گذاشتم برا بعدي.

نصراله دستي به سبيل پرپشتش کشيد و گفت: سيد! از من ميشنوي کاريت نباشه بذار اين آخريت قدسي باشه. ماموري که مينوشته اشتباه کرده حالا چه فرقي ميکنه قريشي يا قدسي؟

مرد همانطور که به حرف‏ها‏ي نصراله گوش می‏کرد و سر تکان می‏داد، سجل‏ ها‏ را گرفت و گفت: خدا امواتتا بيامرزه دُرس ميگي قدسي هم شهرت بدي نيست.

مرد اين را گفت و راه آمده را بازگشت.

از کتاب چهل پسینه