پنج شنبه, 22 آذر 1403 Thursday 12 December 2024 00:00


 نویسنده :محمد علی شاهین

چشم دوخته بودم به دست علي چرخي که آرام و دايره وار حرکت می‏کرد و نوار سبزرنگ را می‏پيچيد دور ميله دوچرخه. توي عالم رويا سوار بر دوچرخه تا ايستگاه رفته بودم و داشتم دور ميدان دايره می‏زدم. نشستن روبروي دکان علي چرخي در طول اين يک هفته‏اي که آمده بود توي محله ما به يکي از تفريحاتمان تبديل شده بود.

-خيلي دوست داري سوار بشي، نه؟

اين را حميد که تازه از راه رسيده بود، پرسيد و من همانطور که زل زده بودم به دوچرخه نوارپيچ شده گفتم: تو چیطور؟ دوست نداري؟

-ديروز ديدم يه نفر دو تا تخم مرغ داد به علي و يکي از چرخ‏ ها‏ را کرايه کرد.

با شنيدن اين حرف جا کن شدم: اگه من تخم مرغ را بيارم تو بلدي پا بزني؟

-آره کاري نداره من يه بار چرخ داييما سوار شدم و کلي تو کوچه‏ ها‏ دور زدم.

براي برداشتن تخم مرغ از کتونه مرغ‏ها‏ بايد تا پنجشنبه صبر می‏کردم چون روزهاي ديگر ننه صبح زود می‏رفت سروقت کتونه و تخم مرغ‏ها‏ را برمی‏داشت. اما پنجشنبه‏ ها‏ که روز قرآن خواني شان بود صبح زود می‏زد بيرون و اين وظيفه را به آواجي محول می‏کرد.

***

ننه نماز خوانده و نخوانده بساط ناشتايي را چيد، سفارشات لازم را به آواجي مهين که هنوز از رختخواب بيرون نيامده بود، کرد و راهي خانه همسايه شد. من که از نصف شب بي خوابي زده بود به سرم بي معطلي از اتاق بيرون پريدم و رفتم سر اغ کتونه.

سر و صداي مرغ‏ها‏ بلند شد. دو تا تخم مرغ برداشتم و آفتاب که بالا آمد رفتم سراغ حميد. سوت که زدم پريد بيرون. علي چرخي، تازه داشت کرکره دکانش را بالا می‏کشيد که ما رسيديم. با ديدن مان تعجب کرد: بچه ‏ها صبح به اين زودي اينجا چيکار داري؟

حميد تخم مرغ‏ها‏ را گرفت و داد دست علي: می‏خوايم دور بزنيم.

علي چرخي تخم مرغ‏ها‏ را چند بار تکان داد تا از لُق نبودنش مطمئن شود و بعد گذاشت داخل چيلاي لب طاقچه و يکي از دوچرخه‏ ها‏ را از ته مغازه بيرون آورد:

-بريد تا ايسگاه کلثوم و برگرديد، طرفا استاديوم نريدا خلوته

بعد ميزان باد چرخ ‏ها‏ را با دو انگشتش سنجيد و براي اينکه ما را از سالم بودن دوچرخه مطمئن کند چرخ عقب را بلند کرد و رکاب را چرخاند. ما که بي‏تاب دوچرخه سواري بوديم بي توجه به اين حرکات علي چرخي، دوچرخه را قاپيديم و زديم بيرون.

پريدم روي زين اما هر کار کردم پايم به پنجه رکاب نرسيد. حميد دسته دوچرخه را گرفت: بيا پايين بايد تودلي سوار شي. يکي از پاهايش را از زير ميله اصلي دوچرخه داد آن طرف و گذاشت روي پنجه رکاب و يک پايش را هم بعد از چند بار لک‎لک کردن روي رکاب ديگر گذاشت و راه افتاد و من هم به دنبالش. اولش آرام پا می‏زد اما به اول خيابان ورنوسفادران که رسيديم سرعتش بيشتر شد. گاهي برمی‏گشت عقب سرش را نگاه می‏کرد و براي من که با فاصله زيادي دنبالش می‏دويدم دست بلند می‏کرد و يک چيزهايي می‏گفت که متوجه نمی‏شدم فقط هي داد می‏زدم: به ايسگاه کلثوم که رسيدي وايسو، ديگه نوبت منه.

دکان دارها يکي يکي کرکره‏ها‏ را بالا می‏کشيدند اما توي خيابان قو هم نمی‏پريد انگار زمين زير تايرهاي دوچرخه و پاهاي من می‏لغزيد و عقب می‏رفت.

نفسم داشت بند می‏آمد که رسيدم به ايستگاه. حميد داشت براي خودش دايره می‏زد و کيف می‏کرد. داد زدم: بپر پايين ديگه، يالا.

اولين بار بود سوار دوچرخه می‏شدم چندبار نزديک بود بخورم زمين اما خودم را نگه داشتم. راه برگشت را در پيش گرفتيم. اين دفعه من سوار بودم و حميد دنبالم می‏دويد.

***

مهين با شنيدن صداي در خانه، از مطبخ آمد بيرون: امير تويي؟

صورتم را که روي آب حوض گذاشته بودم آوردم بالا. نفسم آرام نمی‏گرفت و صورتم هنوز داغ بود.

-امير نمی‏دوني چرا يه تخم مرغ بيشتر تو کتونه نيس؟

سرم را چند بار تکان دادم و بريده بريده گفتم: دوتاش را من خوردم.

دست به کمر گذاشت و تند تند آمد جلو: دو تا تخم مرغ خوردي؟ بترکي، حالا جواب ننه را چي چي ميدي؟ چه خبر بود صبح زود اينقده لنبوندي؟ اصلا تا حالا کجا بودي که نفست درنمياد؟

کلمات مثل باران از دهان آواجي بيرون می‏ريخت و من که هيچ جوابي براي سوالاتش نداشتم سرم را در آب فرو بردم تا صدايش را نشنوم. می‏دانستم لحظات خوبي در انتظارم نيست.