تدوین: لیلا پیمانی
روایت داستان گونه از رُفت و روب / دهه 1330 در سده
نقل از کتاب چهل پسینه
ایران، آجر را انداخت توی یانه و شروع به کوفتن کرد. دست یانه بالا می رفت و پایین می آمد و بر سر و روی آجر می نشست. کم کم تکه های کوچک و بزرگ خرد و خردتر شد. مادر نگاهی به درون یانه انداخت و گفت: خوبه دیگه، حالا بریز تو گرمه ای و ببیز.
این را گفت و رو به توران که توی اتاق مشغول جمع کردن ظروف برنجی بود، گفت: سماور و منتقل و سینی ها را بردار بیار پا یانه.
توران ظرف ها را تا لب ایوان آورد و بعد دامن دورچین بلندش را جمع کرد و از ایوان پایین پرید و ظرف ها را آورد پای یانه. دخترها افتادند به جان سماور و خاکه آجرها را با سرانگشت محکم روی بدنه اش می کشیدند.
مادر جام و تُنگ های پای سماور و سینی چی ها را هم آورد و کنار بقیه ظرف ها جا داد: درست و حسابی برق بندازیدا.
صدای اذان ظهر که از گلدسته مسجد آقابزرگ بلند شد، گلستان از نردبان پایین آمد و پرده های چلوار سفیدی را که خودش روی آنها گل دوزی کرده بود، پای چاه انداخت.
حالا دیگر کار برق انداختن ظرف های برنجی هم تمام شده بود. گلستان تشت را آورد و همانطور که می رفت از چاه آب بکشد برای شستن پرده ها و ملحفه ها، رو به دخترها گفت: ظرفا را بچینید لب ایوون و برید یه لقمه نون و یه پیاله چای بخورید. دخترها پای سنگاب نشستند تا با آفتابه مسی دست های پوست پوست شده شان را بشویند و وضو بگیرند.
***
گلستان و دخترهایش صابون رختشویی را می کشیدند به پرده ها و ملحفه ها و مشت می دادند.
- زود باشید تمومش کنید تا ببرم سر جوب آب بکشم. فردا صبح که گوش شیطون کر، می خوایم قالی ها را بتکونیم باید اینا را از رو بند جمع کرده باشیم.
مادر این را گفت و آخرین پرده را توی تشت پر آب انداخت. پوست دستهایش قرمز شده بود و
می سوخت.
***
صبح کله سحر حاج رمضانعلی گیوه ها را بالا کشید و رو به پسرش که از زیر کرسی بیرون
می آمد، گفت: محمدرضا! ناشتا که خوردی قالی ها را جمع کن بنداز تو خرند و زود خودت را بذار دکون. بعد رو به گلستان که در آستانه در اتاق ایستاده بود گفت: حواستون باشه امروز مسگرِ میاد ظرفا را ببره سفید کنه.
توران در اتاق و مطبخ را بست و ایران و گلستان که سر و صورتشان را با لچک پوشانده بودند، هر کدام یک سر قالی دستباف را گرفتند و حالا بتکان کی نتکان. در عرض چند دقیقه چنان گرد و خاکی در حیاط بلند شد که چشم، چشم را نمی دید.
***
گلستان نردبان را از این سر اتاق به آن سر می برد و کاسه ها و قوری های چینی را از روی طاقچه بلندها پایین می آورد. همه وسایل پنج دری به ایوان منتقل شده و دخترها روی نردبان ها مشغول تکاندن طاقچه بلندها هستند. صدای شلاق های پارچه روی گرده طاقچه ها و طاقچه بلندها توی اتاق پیچیده است. گلستان پارچه ای را سر یک چوب دستی بلند می بندد و تارهای عنکبوتی را که روی سقف طاق و چشمه ای اتاق بسته شده پاک می کند. ذره های ریز گرد و غبار توی آفتاب کمرنگی که به داخل اتاق خزیده، دیده می شود.