زردآلوبرفی
ننه جان لحاف کرسي را تا شانههاي شهين بالا کشيد و رو به يداله و عبداله که آن طرف کرسي توي سر و کله هم میزدند، گفت: اگه ساکت بشيد يه خاطره از بچگيام براتون تعريف میکنم.
مهين که کنار ننهجان دراز کشيده بود، سرش را بالا آورد و گفت: ننه جون نکنه دوباره ميخواي قصه سفرتون به امومزاده سيد محمد را برامون بگي؟
شهين که تا آن لحظه چشمهايش را به زور به هم چسبانده بود تا خوابش ببرد، لحاف را کنار زد و نشست: ننهجون! ننهجون! قصه قليه جيگر را برامون بگو.
عبداله لنگه جوراب توي دستش را پرت کرد سمت شهين: بگير بخواب بچه ننه، برا تو بايد لالايي بخونه.
صداي خنده يداله که بلند شد، ننه جان که مشغول هم زدن آتش کرسي شده بود، سرش را از زير لحاف بيرون آورد: عبداله اگه بخواي سر به سر بچهها بذاري میفرستمت بري هيمه چيني
شهين خودش را چسباند به ننه جان و همانطور که خيره شده بود به عبداله و يداله، گفت: اصلا ننه جون پسرا را بيرون کن تا فقط ما دخترا اينجا بمونيم.
ننهجان گيس بافتهايش را که با يک سنجاق به هم وصل کرده بود، از هم جدا کرد و براي اينکه به دعواي بچهها پايان بدهد بي مقدمه شروع کرد: کدومتون تا حالا زردآلو برفي خورديد؟ بعد بيآنکه منتظر پاسخي از جانب بچهها بماند، ادامه داد: هم قد شهين بودم که يه روز صبح زود با صداي خدا بيامرز آقام که پشت سر هم الله اکبر و سبحان الله میگفت، از خواب پريدم و به دنبال ننه و دايزه حبيبه و دايي حسن دويدم توي ايوون. برف نشسته بود روي سر و روي درختهاي انار که سرخي گلاش تو سفيدي برفا جلوه گري میکرد. برف تو فصل بهار خيلي عجيب بود.
يداله همانطور که پس گردني عبداله را جواب میداد، گفت: ننه جون حتما خواب ديدي!
عبداله سرش را به زحمت از زير دستان يداله بالا آورد و گفت: اِ ننه جون يعني داري خوابت را برامون تعريف میکني؟ و هر دو تا زدند زير خنده.
مادر بزرگ نيم خيز شد و ادامه داد: گوش بديد ببينيد چيچي ميخوام براتون بگم. آقام مثل هميشه که برف میآمد، اول به سراغ پاروي توي باربند رفت تا برفهاي مسير ايوان تا مستراح را سرازير باغچه کنه. ما که سردمون شده بود برگشتيم توي اتاق. ننهم خدا بيامرز هم مجبور شد بقچه رختاي زمستونه را که چند وقت پيش توي صندوقخونه گذاشته بود دوباره واکنه. اول شال و قباي آقام را بيرون آورد.
صفرعلي که برفهاي روي پشت بام خانهاش را پارو میکرد، رو به آقام گفت: کرم! همچين چيزي سابقه داشته؟
آقام که داشت شال را دور گردنش محکم میکرد، گفت: والا چه عرض کنم حتما عذاب نازل شده. بايد بريم ببينيم سردرختيا در چه حاله؟
عبداله جلوتر آمد و دستها را زير چانه اش گذاشت و خيره به ننه جان پرسيد: برف که اومد درختا ميوه داده بود؟
- آره ننه گوش بده تا بقيه ش را برات بگم.
آقام يه لوچه برداشت و گفت: کليد باغ دايزه خانوما بيار که برم اگه بشه پنجا ميوه بيارم تا از بين نرفته. خدا را چه ديدي يهوقت برفش پشت داشته باشه.
منم کليد چوبي باغ را از ننه گرفتم و دويدم دنبال آقام. هرچي گفت نيا هوا سرده، يهوقت از رو برفا ليز میخوري به خرجم نرفت که نرفت. آقام وقتي ديد خيلي دوست دارم دنبالش برم بغلم کرد و گذاشتم پشت الاغ
شهين سرش را از روي پاي ننه جان بلند کرد و گفت: از الاغ نمیترسيدي؟
- نه ننه الاغ که ترس نداره. نشستم رو پالون و پاهام را توي خورجين کردم که گرم بشم.
مهين سرش را بالا آورد و گفت: شهين پابرهنه نپر قدّ حرف ننهجون.
مادر بزرگ ادامه داد: به باغ که رسيديم آقام در سنگي باغ را وا کرد و افسار الاغ را همان جا به ميخ دم در بست. روي همه درختها را برف پوشونده بود و هيچ اثري از سبزي برگ درختا نبود فقط اطراف درختاي زردآلو سوراخهايي ديده میشد.
عبداله پريد تو حرف ننهجان: هان! زردآلو برفي
ننهجان گفت: آره ننه زردآلوها افتاده بود پاي درختا و برفا را سوراخ کرده بود. آقام يه چوب نوک تيز را فرو میکرد داخل برفا و زرد آلوها را بيرون میآورد.
مهين کش و قوسي به بدنش داد و گفت: زردآلوبرفي چه مزهاي بود؟
- انقزه خشمزه بود که نگو و نپرس.
نقل از کتاب چهل پسینه