دوشنبه, 21 آبان 1403 Monday 11 November 2024 00:00

زردآلوبرفی
ننه‏ جان لحاف کرسي را تا شانه‏هاي شهين بالا کشيد و رو به يداله و عبداله که آن طرف کرسي توي سر و کله هم ‏می‏زدند، گفت: اگه ساکت بشيد يه خاطره از بچگيام براتون تعريف ‏می‏کنم.
مهين که کنار ننه‏جان دراز کشيده بود، سرش را بالا آورد و گفت: ننه جون نکنه دوباره ميخواي قصه سفرتون به امومزاده سيد محمد را برامون بگي؟
شهين که تا آن لحظه چشم‏هايش را به زور به هم چسبانده بود تا خوابش ببرد، لحاف را کنار زد و نشست: ننه‏جون! ننه‏جون! قصه قليه جيگر را برامون بگو.
عبداله لنگه جوراب توي دستش را پرت کرد سمت شهين: بگير بخواب بچه ننه، برا تو بايد لالايي بخونه.
صداي خنده يداله که بلند شد، ننه جان که مشغول هم زدن آتش کرسي شده بود، سرش را از زير لحاف بيرون آورد: عبداله اگه بخواي سر به سر بچه‏ها بذاري ‏می‏فرستمت بري هيمه چيني
شهين خودش را چسباند به ننه جان و همانطور که خيره شده بود به عبداله و يداله، گفت: اصلا ننه جون پسرا را بيرون کن تا فقط ما دخترا اينجا بمونيم.
ننه‏جان گيس بافت‏هايش را که با يک سنجاق به هم وصل کرده بود، از هم جدا کرد و براي اينکه به دعواي بچه‏ها پايان بدهد بي مقدمه شروع کرد: کدومتون تا حالا زردآلو برفي خورديد؟ بعد بي‏آنکه منتظر پاسخي از جانب بچه‏ها بماند، ادامه داد: هم قد شهين بودم که يه روز صبح زود با صداي خدا بيامرز آقام که پشت سر هم الله اکبر و سبحان الله ‏می‏گفت، از خواب پريدم و به دنبال ننه و دايزه حبيبه و دايي حسن دويدم توي ايوون. برف نشسته بود روي سر و روي درخت‏هاي انار که سرخي گلاش تو سفيدي برفا جلوه گري ‏می‏کرد. برف تو فصل بهار خيلي عجيب بود.
يداله همانطور که پس گردني عبداله را جواب ‏می‏داد، گفت: ننه جون حتما خواب ديدي!
عبداله سرش را به زحمت از زير دستان يداله بالا آورد و گفت: اِ ننه جون يعني داري خوابت را برامون تعريف ‏می‏کني؟ و هر دو تا زدند زير خنده.
مادر بزرگ نيم خيز شد و ادامه داد: گوش بديد ببينيد چي‏چي ميخوام براتون بگم. آقام مثل هميشه که برف ‏می‏آمد، اول به سراغ پاروي توي باربند رفت تا برف‏هاي مسير ايوان تا مستراح را سرازير باغچه کنه. ما که سردمون شده بود بر‏گشتيم توي اتاق. ننه‏م خدا بيامرز هم مجبور شد بقچه رختاي زمستونه را که چند وقت پيش توي صندوقخونه گذاشته بود دوباره وا‏کنه. اول شال و قباي آقام را بيرون آورد.
صفرعلي که برف‏هاي روي پشت بام خانه‏اش را پارو ‏می‏کرد، رو به آقام گفت: کرم! همچين چيزي سابقه داشته؟
آقام که داشت شال را دور گردنش محکم ‏می‏کرد، گفت: والا چه عرض کنم حتما عذاب نازل شده. بايد بريم ببينيم سردرختيا در چه حاله؟
عبداله جلوتر آمد و دست‏ها را زير چانه اش گذاشت و خيره به ننه جان پرسيد: برف که اومد درختا ميوه داده بود؟
- آره ننه گوش بده تا بقيه ش را برات بگم.
آقام يه لوچه برداشت و گفت: کليد باغ دايزه خانوما بيار که برم اگه بشه پنجا ميوه بيارم تا از بين نرفته. خدا را چه ديدي يه‏وقت برفش پشت داشته باشه.
منم کليد چوبي باغ را از ننه گرفتم و دويدم دنبال آقام. هر‏چي گفت نيا هوا سرده، يه‏وقت از رو برفا ليز ‏می‏خوري به خرجم نرفت که نرفت. آقام وقتي ديد خيلي دوست دارم دنبالش برم بغلم کرد و گذاشتم پشت الاغ
شهين سرش را از روي پاي ننه جان بلند کرد و گفت: از الاغ نمی‏ترسيدي؟
- نه ننه الاغ که ترس نداره. نشستم رو پالون و پاهام را توي خورجين کردم که گرم بشم.
مهين سرش را بالا آورد و گفت: شهين پابرهنه نپر قدّ حرف ننه‏جون.
مادر بزرگ ادامه داد: به باغ که رسيديم آقام در سنگي باغ را وا کرد و افسار الاغ را همان جا به ميخ دم در بست. روي همه درخت‏ها را برف پوشونده بود و هيچ اثري از سبزي برگ درختا نبود فقط اطراف درختاي زردآلو سوراخ‏هايي ديده ‏می‏شد.
عبداله پريد تو حرف ننه‏جان: هان! زردآلو برفي
ننه‏جان گفت: آره ننه زردآلوها افتاده بود پاي درختا و برفا را سوراخ کرده بود. آقام يه چوب نوک تيز را فرو ‏می‏کرد داخل برفا و زرد آلوها را بيرون ‏می‏آورد.
مهين کش و قوسي به بدنش داد و گفت: زردآلوبرفي چه مزه‏اي بود؟
- انقزه خشمزه بود که نگو و نپرس.

نقل از کتاب چهل پسینه

نوشتن دیدگاه