شنبه, 15 ارديبهشت 1403 Saturday 4 May 2024 00:00

موغولیا

نگاهم به قبايي که مادرم براي عيد می‏دوخت بود که مادر با دندانهايش نخ را از آخرين کوکي که زده بود جداکرد و گفت: ديگه تموم شد بيا بپوش.

مادر قبا را تنم کرد و شروع کردم به بازي کردن.

- بچه انقده ورجه ورجه نرو تا ببينم چيطور از کار در اومده

تو فکر اين بودم که هرچه زودتر با قبا تازه دوخته شده خودم را به حياط خانه برسانم و آنرا به رخ پسر عموهايم بکشم.

مادر چند باري آستين‏ها‏ و دم قبارا پايين کشيد و گفت: خب شده می‏خاي قشنگتر بشه؟

با سر موافقت خودم را اعلام کردم.

- خب بايد سر آستيناشا ابريشم دوزي کنم تا قشنگ بشه، بايد بري از مغازه عزيزالله تو چهارشنبه بازار ابريشم بخري، برو تو کتونه دو تا تخم مرغ بردار بذار تو جيبت و برو چهارشنبه بازار

- من چهارشنبه بازار بلد نيسم.

- ياد می‏گيري دم تکيه گاردر که رسيدي برو سه راه قناديا بازار را بگير و برو جلو تا به مغازه عزيزالله برسي تخم مرغ‏ها‏ را بده و بگو ابريشم می‏خوام برا سرآستين قبا مواظب خودت باش.

تخم مرغ‏ها‏ را برداشتم و در حالي که دايم عزيزالله عزيزالله می‏گفتم تا کمر بازار دويدم، که يک مرتبه ديدم عده‏اي چوب به دست که زنده باد و مرده باد می‏گفتند به سمت من می‏آيند .ترس سرپايم را گرفت به سرعت برگشتم و پا به فرار گذاشتم چند بار به زمين افتادم و دو باره بلند شدم. دفعه آخر که به زمين خوردم بعدش چيزي نفهميدم تا اينکه متوجه صداهاي مبهمی‏ در اطراف خودم شدم .

- نترس اونا با توکار ندارن

تمرکزم که بيشتر شد ديدم سرم روي پاي يک نفر است و چند نفر دور و برم ايستاده‏اند و سعي می‏کنند از يک استکان که داخل آن انگشري افتاده بود به من آب بدهند. يکي از ميان جمعيت گفت: پور که بو؟ وچند نفر ديگر جواب دادند: نزونام حالم که بهتر شد تصميم گرفتم سراغ مغازه عزيزالله بروم دستم را که تو جيبم بردم متوجه شدم تخم مرغ‏ها‏ شکسته است. گريه کنان راه خانه را در پيش گرفتم. به خانه که رسيدم از صداي گريه من، مادر و زن عموها از اطاق‏ها‏شان بيرون آمدند

-چي شده، عبدل چرا گريه می‏کني؟

-موغوليا اومدند.

مادر دست و صورتم را شست و يک چپه سنجد به من داد.

-مغوليا کياند ؟ برام تعريف کن چي شده؟

کم کم آرام شدم و آنچه ديده بودم را تعريف کردم. زن عمو چارقدي را که داشت گلدوزي می‏کرد لب طاقچه گذاشت و گفت : موغوليا کياند، توده و دموکراتيا بودن ميتينگ می‏دادن .

همه زدند زير خنده. اشک من دوباره در آمد و پاهايم را رو زمين کوبيدم و داد زدم: سر آستينا قبام بايد ابريشم باشه. مادر دودستي تو سرش زد.

– دوباره انر افتادي عمو احيا را می‏گم بيادا.

زن عموحسين از اطاق بيرون رفت و کمی‏ بعد با دستمال کوچکي برگشت. آنرا به مادر داد و گفت: اين ابريشما از قبا عبدالعلی زياد اومده سر آستينش بدوز تا بچه ساکت بشه.

نقل از کتاب چهل پسینه

نوشتن دیدگاه