موغولیا
نگاهم به قبايي که مادرم براي عيد میدوخت بود که مادر با دندانهايش نخ را از آخرين کوکي که زده بود جداکرد و گفت: ديگه تموم شد بيا بپوش.
مادر قبا را تنم کرد و شروع کردم به بازي کردن.
- بچه انقده ورجه ورجه نرو تا ببينم چيطور از کار در اومده
تو فکر اين بودم که هرچه زودتر با قبا تازه دوخته شده خودم را به حياط خانه برسانم و آنرا به رخ پسر عموهايم بکشم.
مادر چند باري آستينها و دم قبارا پايين کشيد و گفت: خب شده میخاي قشنگتر بشه؟
با سر موافقت خودم را اعلام کردم.
- خب بايد سر آستيناشا ابريشم دوزي کنم تا قشنگ بشه، بايد بري از مغازه عزيزالله تو چهارشنبه بازار ابريشم بخري، برو تو کتونه دو تا تخم مرغ بردار بذار تو جيبت و برو چهارشنبه بازار
- من چهارشنبه بازار بلد نيسم.
- ياد میگيري دم تکيه گاردر که رسيدي برو سه راه قناديا بازار را بگير و برو جلو تا به مغازه عزيزالله برسي تخم مرغها را بده و بگو ابريشم میخوام برا سرآستين قبا مواظب خودت باش.
تخم مرغها را برداشتم و در حالي که دايم عزيزالله عزيزالله میگفتم تا کمر بازار دويدم، که يک مرتبه ديدم عدهاي چوب به دست که زنده باد و مرده باد میگفتند به سمت من میآيند .ترس سرپايم را گرفت به سرعت برگشتم و پا به فرار گذاشتم چند بار به زمين افتادم و دو باره بلند شدم. دفعه آخر که به زمين خوردم بعدش چيزي نفهميدم تا اينکه متوجه صداهاي مبهمی در اطراف خودم شدم .
- نترس اونا با توکار ندارن
تمرکزم که بيشتر شد ديدم سرم روي پاي يک نفر است و چند نفر دور و برم ايستادهاند و سعي میکنند از يک استکان که داخل آن انگشري افتاده بود به من آب بدهند. يکي از ميان جمعيت گفت: پور که بو؟ وچند نفر ديگر جواب دادند: نزونام حالم که بهتر شد تصميم گرفتم سراغ مغازه عزيزالله بروم دستم را که تو جيبم بردم متوجه شدم تخم مرغها شکسته است. گريه کنان راه خانه را در پيش گرفتم. به خانه که رسيدم از صداي گريه من، مادر و زن عموها از اطاقهاشان بيرون آمدند
-چي شده، عبدل چرا گريه میکني؟
-موغوليا اومدند.
مادر دست و صورتم را شست و يک چپه سنجد به من داد.
-مغوليا کياند ؟ برام تعريف کن چي شده؟
کم کم آرام شدم و آنچه ديده بودم را تعريف کردم. زن عمو چارقدي را که داشت گلدوزي میکرد لب طاقچه گذاشت و گفت : موغوليا کياند، توده و دموکراتيا بودن ميتينگ میدادن .
همه زدند زير خنده. اشک من دوباره در آمد و پاهايم را رو زمين کوبيدم و داد زدم: سر آستينا قبام بايد ابريشم باشه. مادر دودستي تو سرش زد.
– دوباره انر افتادي عمو احيا را میگم بيادا.
زن عموحسين از اطاق بيرون رفت و کمی بعد با دستمال کوچکي برگشت. آنرا به مادر داد و گفت: اين ابريشما از قبا عبدالعلی زياد اومده سر آستينش بدوز تا بچه ساکت بشه.
نقل از کتاب چهل پسینه