نزدیک دبیرستان که رسیدم راهم را کج کردم و به پشت مدرسه که کهریز1 بود رفتم. میخواستم ببینم توی دهنه کهریز که دور و برش خاک ریخته و شبیه قیف بود چه خبر است. همینجور که به دهانه یکی ار کهریزها نزدیک می شدم، نظرم را یک حیوان کوچک که آن دور و بر جست و خیز می کرد جلب کرد. به دنبالش دویدم تا حیوان را گرفتم. انگار یک بچه خفاش بود تو جیبم گذاشتم. با شنیدن صدای زنگ مدرسه خودم را به صف صبح رساندم. در برنامه صبحگاهی یکی از معلمها. روش صحیح مسواک زدن را یاد می داد. خودم را زودتر از بقیه به کلاس رساندم و کشوی میز جلوی نیمکت را که با جعفر و تقی روی آن می نشستیم جلو کشیدم. خفاش را داخل آن گذاشتم و دربش را بستم.
مبصر2 روی سکوی جلوی تابلو سیاه ایستاده بود و دایم نوکپا می شد تا متوجه نزدیک شدن آقا به کلاس شود. وقتی از شیشه بالای درب کلاس کله آقا پیدا شد مبصرگفت: بچا بچا ، آقا. برپا.
آقا برجا گفت. و بچهها ساکت سرجایشان نشستند. زنگ تاریخ بود و آقای مختاری معلم بود. او زبان هم درس میداد. آقای مختاری دفتر کلاس را باز کرد. همه مثل چوب خشکشان زده بود.
-بچه ها کتاباتونا باز کنید. جعفر خانی از اول صفه 19 شمرده شمرده بخوان.
-کی آقا، من؟
-نه من، مگه تو خانی نیستی؟
-چرا
-پس بخوان
همینطور که جعفر دنبال صفحه می گشت دستش را به پا من که تو فکر خفاش بودم زد و گفت: هواما داشته باش.
- باشه، هرجا را بلد نیسی دس زیرش بذار.
جعفر دو سه سطری بیشتر نخوانده بود که با پایش به پایم زد و با انگشتش یک کلمه را نشانم داد. کلمه اتحاد جماهیر شوروی بود، نمی دانم چی شد که گفتم:
اتحاد جماهیر شوروایی
او هم بدون معطلی همین را تکرار کرد. خنده دسته جمعی بچه ها ،کلاس را لرزاند. آقای مختاری خط کش بزرگ چوبی را که در دست داشت تکانی داد و گفت :
- احسن، یه بار دیگه بخون
آقا، اتحاد جماهیر شوروایی
-بیا بیرون شوروایی
- آقا اجازه بخدا علی گفت
-تقلبم میکنی
-نه بخدا
-بیا پا تحته تا معلوم شه کی گفت، بیمزه
جعفر لرزان لرزان به سختی از ردیف بچه ها که پاهایشان را برای بیرون رفتن او کنار نمی کشیدند بیرون رفت. هنوز به جلوی کلاس نرسیده بود که کشوی نیمکت را کمی جلو کشیدم تا ببینم خفاش در چه حالی است. توی یک چشم بهم زدن خفاش از کشو بیرون پرید و به دور کلاس شروع به چرخیدن کرد. به سمت سر آقا که نزدیک میشد همه بچه ها کلاس دست هایشان را جلوی چشمانشان میگرفتند. احمد که از همه به در کلاس نزدیکتر بود با یک حرکت در را باز کرد. خفاش چرخی زد و از در خارج شد. بچهها با هیاهو و سر و صدا به دنبال خفاش به راهرو ریختند. بچه های کلاسهای دیگرهم با شنیدن این هیاهوها از کلاسها بیرون آمدند. خفاش توی راهرو از یک طرف به طرف دیگر میرفت و بچه ها هم دسته جمعی با سر و صدای زیاد دنبالش میدویدند. مدیر مدرسه و معاونهایش از دفتر که در طبقه پایین بود، خودشان را به راهرو طبقه بالا رساندند. کسی به ساکت ساکت آنها توجه نداشت. آخرین دانش آموزانی که وارد راهرو شدند کلاس ششمی ها بودند .یکی از آنها که والیبال بازی میکرد و قد بلندی داشت با یک حرکت خفاش بیچاره را که گوشه یکی از پنجرهها کز کرده بود گرفت و به طرف مدیر دبیرستان رفت.
- آقا گرفتمش چیکارش کنم؟
-پنجره را باز کون و ولش کن تا بره
-چشم آقا
با تشر مدیر و معلمها دانش آموزان به کلاسهای بازگشتند. بچه ها هنوز سرجایشان ننشسته بودند که آقای مختاری و مدیر و معاون وارد کلاس شدند. مبصر که دستپاچه شده بود برپای محکمی داد و بچه ها سرپا ایستادند. مدیر چند باری عرض کلاس را طی کرد و رفت جلوی تابلو ایستاد.
-نظم مدرسه را بهم می زنید؟ هان؟ آدمتون میکنم، آقا مختاری یکی دو نمره از نمره کلاسیشون کم کن، آقای عمادی شما هم یکی دو نمره از انضباط شون کم کن.
بعد از این دستورات از اولین نفر ردیف جلوی نیمکت شروع کرد به چوب زدن. به من که رسید تا من رفتم حقیقت را برایش تعریف کنم گفت: تو دیگه چرا؟تو که شاگرد اولی و سرت تو درس و مشقه، گول کیا خوردی؟ بشین تا بعد به حسابت برسم، و بدون اینکه به من چوبی بزند چوب را به دست معاون داد تا نفر بعدی را تنبیه کند.
.................................
1-کَهریز به معنای کاریز و قنات است.
2-مبصر: نماینده کلاس.