پنج شنبه, 01 آذر 1403 Thursday 21 November 2024 00:00

        الهام عمومی

 

تولد:               14 خرداد 1361

نام پدر:           عباس

 محل تولد:        خمینی شهر

شرح حال:

او اهل و ساکن خمینی شهر بوده و از هشت سالگی فعالیت ادبی خود را با راهنمایی پدر شروع کرد. وی از اواسط دهه هشتاد فعالیت ادبی خود را توسعه بخشید و در این مدت رتبه‌های برگزیده در جشنواره‌های کشوری مانند شعر فجر، شعر دفاع مقدس، بین‌المللی امام رضا و... را به خود اختصاص داد. مدرک کارشناسی خود را در رشته پرستاری از دانشگاه علوم پزشکی اصفهان و مدرک کارشناسی ارشد را در رشته زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه پیام نور کسب نمود.  بیش از صد رتبه کشوری در کارنامه ی ادبی این شاعر خمینی شهری ثبت شده است.

آثار:

سکوت تا شده ، 1386، نامزد دریافت جایزه شعر جوان قیصر امین پور 

آن سوی چشم های خدا، 1390

 

چاپ نشده:

سطر آخر

رود

سایه های سرخ

 

نمونه شعر:

شبیه جنگلی کز بارش باران نمی ترسد
حبیب از دشنه های مست و سرگردان نمی ترسد

صدا کن بادهای هرزه را شمشیر بردارند
درخت پیر از بی رحمی طوفان نمی ترسد

میان خون و آتش سوره والفجر می خواند
که از بیداد کافر مرد قرآن خوان نمی ترسد

سری با تن به میدان می رود، بر روی نی امّا...
که مرد سربلند از جنگ در میدان نمی ترسد

بگو با زوزه هاتان قلب جنگل را بلرزانید
که شیر از گرگ با دندان و بی دندان نمی ترسد

شروع راه زخم پیکر و پایان تن بی سر
و مرد راه از آغاز و از پایان نمی ترسد

حبیبان را شهادت چون طبیب آمد در این صحرا
که درد عشق دارد پیر و از درمان نمی ترسد

روضه از خون گلوی تو شنیدن دارد   باد در مزرعه موی تو دیدن دارد
سرو هستی تو ولی میوه لب‌های تو سیب   سیب از سرخی لبخند تو چیدن دارد
جاده خون و عطش رفته به باغ ملکوت   مگر این راه به مقصد نرسیدن دارد؟
آه از آن لحظه که خنجر به گلویت مولا   تلخ می‌رقصد و آهنگ بریدن دارد
آه از آن لحظه که بر محمل تنهایی و درد   کمر شیر زنی قصد خمیدن دارد
(هرکه دارد هوس کرب و بلا بسم الله)   دل کبوتر شده و میل پریدن دارد
(عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد)   عشق از زاویه چشم تو دیدن دارد
می‌رفت قدم چشمه به صحرا بگذارد   در خواب پریشان زمین پا بگذارد
یک مرتبه فردوس شود هر چه بیابان   پا بر سر هر جای زمین تا بگذارد
آری تو همان فصل بهاری که نباید   گل‌ها را در باغچه تنها بگذارد
ای آینه آن روز په کردی که خدا خواست   در چشم تو خود را به تماشا بگذارد
عشق آمده و مانده که پا در دل تاریخ   بعد از تو و اعجاز تو آیا بگذارد؟
آن قدر زلالی که خدا نام تو را خواست   تغییر دهد آخر و دریا بگذارد
کفتر نشنیدم بپرد بال و پرش را   در حاشیه رود روان جا بگذارد
از دامن آن رود چنان دست بشوید   تا سر را بر دامن زهرا بگذارد
بی‌تاب که بودند همه عرش‌نشینان   می‌رفت قدم چشمه به صحرا بگذارد

برای زینب (س)

شب چادر سیاه تو را خواب دیده است   مهتاب روی ماه تو را خواب دیده است
شرمنده نگاه تو هفت آسمان شده‌ست   پابند چشمهات زمین و زمان شده‌ست
ای چادر سیاه تو پیراهن فلک   ای داغدار زخم نگاهت تن فلک
سرو از شکوه قامت تو سر به زیر شد   مردانگی به دام نگاهت اسیر شد
بر شانه‌هات چشمه خورشید روشن است   این شانه‌ها گواه غریبی یک زن است
امشب هوای آینه‌ها جور دیگری ست   این سوی قصّه شاعر مهجور دیگری‌ست
این سوی قصّه سردی و تکرار واژه‌هاست   آن سو ولی حرارت تب‌دار واژه‌هاست
بانو طلوع کن ز فراسوی دفترم   در دست گیر قافیه‌های مکدّرم
من تشنه زلال نگاه توأم به عشق   مست حضورگاه به گاه توأم به عشق
آیا تویی که دشت جنون می‌شناسدت؟   این خاک خشک غرق به خون می‌شناسدت؟
در دشت کودکی‌ست صدا می‌زند تو را   دستان کوچکی‌ست صدا می‌زند تو را
گهواره‌ای میان عطش موج می‌زند   با هر تکان تکان عطش موج می‌زند
حالا که کوفه را همه طاعون گرفته است   رنگ سیاه رنگ شبیخون گرفته است
حالا که کاروان عطش بار بسته است   یک زن میان حادثه تنها نشسته است
بانو درنگ، پیکر گلهات را ببر   دستان آب آور سقّات را ببر
گهواره غریب علی را تکان بده   بانوی آب و آینه قدری امان بده
امشب مرا نماز شما مست می‌کند   چشمان عشق باز شما مست می‌کند
بوی خوش نسیم که از شام می‌وزد   یاد شما به شعر من آرام می‌وزد
باران گرفته پنجره‌ها گریه می‌کنند   غم در گلوست حنجره‌ها گریه می‌کنند
پلکی بزن که بغض گلوگیر بشکند   پلکی بزن که این همه زنجیر بشکند

برای علی اکبر (ع)

عطر گیسوی تو در باد وزان خواهد شد   «نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد»
اندکی صبر کن و یک نفس آرام بخند   کوه را رفتن تو بار گران خواهد شد
می‌روی سرو خرامان من آهسته برو   «چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد»
غزل تازه و کوتاه خداحافظی‌ات   تا ابد ثبت به دیوان جهان خواهد شد
آه از آن لحظه که با قامت لرزان خورشید   سمت مهتاب به خون خفته دوان خواهد شد
زنده رود است که از دفتر بارانی چشم   باز با گفتن نام تو روان خواهد شد
می‌رسد تشنه به خونخواهی تو دریایی   و جهان غرق نشاط و هیجان خواهد شد
خواهد آمد پس از آن حادثه سرخ، بهار   «عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد»

نوشتن دیدگاه