پنج شنبه, 01 آذر 1403 Thursday 21 November 2024 00:00

دکتر سیدرضا ابوالبرکات دیباجی  

ولادت: 1309

در‏گذشت: دهم شهريور 1365

آرامگاه: مسجد استاد ابوالبرکات (سرپل) دوشنبه بازار

تحصیلات:حوزوی، دانشگاهی، دکترای معقول و منقول

عناوین:

  • فیلسوف
  • استاد دانشگاه
  • حافظ کل قرآن
  • نویسنده، شاعر، فعال فرهنگی و اجتماعی

فعالیت‏ ها:

تدریس در حوزه و دانشگاه از جمله دانشگاه‏های جندی شاپور و اصفهان

تالیف چند عنوان رساله

شرکت در تکمیل و تجهیز مراکز درمانی، ساخت و تعمیر دو باب حمام

شرکت در راه اندازی حوزه علمیه دارالزهرا و راه اندازی انجمن خيريه محلی

عضو فعال انجمن ادبی سروش

تولیت حسینیه مسجد امام جعفر صادق (ع) از سال54 تا زمان فوت

مروری بر زندگی و سوابق دکتر سیّد‏رضا ابوالبرکات

سید‏رضا در سال 1309 در خانه‏ای اهل علم و دانش و تقوا در محله فروشان سده به دنیا آمد. پدرش سیدمحمد نام داشت. پدر بزرگ او محمّد‏مهدی فرزند بحرالعلوم سدهی بود. تصدیق شش ابتدایی را از مدرسه اسلامی ‏سده گرفت و سپس راهی مدرسه صدر اصفهان شد. آن روزها به دلیل نبودن جاده و خودروی مناسب، معمولا اینگونه افراد با پای پیاده به اصفهان می‏رفتند و به همین دلیل آخر هفته‏ها‏ به زادگاه بر می‏گشتند. دروس حوزوی را در اصفهان نزد حضرات آیات شیخ محمّد حسن عالم نجف‏آبادی، شیخ احمد فیاض، شیخ نورالدّین اشنی، شیخ محمود مفید، سیّد صدرالدّین کوپائی، حاج میرزا علی‏آقا شیرازی، حاج آقا رحیم ارباب و میر سیّد علی بهبهانی فرا گرفت. تفسیر نهج البلاغه را نزد میرزا علی‏آقا شیرازی و فلسفه را نزد استاد مفید آموخت. وی با شهید بهشتی همکلاس بود و با هم انس و دوستی داشتند.

سی و شش ساله بود که آیت‏الله بهبهانی به ایشان اجازه اجتهاد دادند. وی به تحصیلات حوزوی قناعت نکرد و عزم تحصیل در دانشگاه نمود. در سال 1337 در کنکور رشته دکترای معقول و منقول شرکت کرد و در سال 1341 دکترا گرفت و به این ترتیب با پشتکار توانست تا دهه 1340 سه مدرک لیسانس و یک مدرک دکتری اخذ نماید. وی تسلط خاصّی در علوم مختلف اسلامی‏ کسب نمود، حافظه‏ای قوی داشت قرآن کریم و اکثر خطب «نهج البلاغه» و «دیوان حافظ» و بسیاری از اشعار فارسی و عربی را از حفظ داشت. بی نهایت متواضع و قانع و سخی بود و آثار خیری از خود به جا نهاد.

خیلی‏ها‏ او را یک مصلح اجتماعی می‏دانند، گروهی فیلسوفی بزرگ، خیلی‏ها‏ استاد شعر و ادبیات، گروهی دیگر استاد بی نظیر تاریخ، برخی متخصص اقتصاد اسلامی‏ و بعضی متخصص فقه و اصول و حقوق. عده‏ای نیز او را گرهگشای مشکلات مردم و خیلی‏ها‏ نیز به او به عنوان امام جماعت مساجد محل عشق می‏شناسند. بهرحال هرکس به فراخور درک و شناختی که از وی داشته قضاوت می کند اما واقعیت این است همه این برداشتها درست است گرچه به گفته دوستان و ملازمان وی کامل و جامع نیست به ناچار سوابق علمی، پژوهشی و اجتماعی این شخصیت کم نظیر در چند شاخه مرور می‏شود

تدریس و تعلیم:

استاد ابوالبرکات در سه محیط حوزه، مدرسه و دانشگاه بیشاز سی سال به آموزش وتعلیم وتربیت طلاب، دانش آموزان و دانشجویان مشغول بود وی همچنین کلاسهای آزادی برگزار می کرد که علاقه مندان خود را داشت استاد در مقاطعی مباحث خاصی را برای اساتید دانشگاه و پزشگان تدریس می نمودند.

مرحوم ابوالبرکات به دلیل هوش سرشار و تسلط بر آموخته‏ها خیلی زود از سن 19 سالگی تدریس را شروع نمود آنهم تدریس اسفار ملاصدرا را که از عهده کمتر کسی بر می‏آید. او چنان بر مباحث اسفار مسلط بود که می‏گفت فهمش به قدری برایم راحت است مثل اینکه شخصی با تحصیلات عالیه بخواهد دروس ابتدایی را بخواند.

اما او تنها اسفار را درس نمی‏داد، در 22 سالگی کتاب «قوانین میرزای قمی» را هم به دیگر طلاب مدرسه صدر آموزش می‏داد. از سال 1348 پس از کسب اجازه از مراجع تقلید از جمله امام خمینی وارد آموزش و پرورش شد و مدّت‏ها‏ در دبیرستانها تدریس می نمود.مدتی بعد جذب دانشگاه جندی شاپور شد و پس از پیروزی انقلاب فعالیتهای آموزشی خود را در دانشگاه اصفهان پی گرفت واین درحالی بود که چندین دانشگاه خارجی به دنبال جذب ایشان بودند.

تالیف:

استاد ضمن تدریس جزوات و رساله‏های که بیشتر جنبه آموزشی و فلسفی داشتند نگارش و در اختیار دانشجویان وعلاقه مندان قرار می دادند ایشان همچنین کتابخانه بزرگ و نفیسی داشتند. بعضی از نوشته‎های ایشان عبارتند از:

تارخ و ادبيات ايران

مقاله‏اي در حرکت جوهري

مقاله‏اي در برهان صديقين

مقاله‏اي درباره مسلمانان اسپانيا

تفسير دو جزء اول قرآن

شجره نامه سادات ديباجي

هزاران بيت شعر

رساله‏اي در طلاق و در بيع و احکام مشترکه و عقود

فعالیت‏های فرهنگی:

یکی از ابعاد شخصیتی این استاد فرزانه توجه به فرهنگ و هنر و ادبیات و تاثیر آنها در رشد و تکامل جامعه می‏باشد و به این خاطر ارتباطهای گسترده‏ای با چهره‏های شاخص فرهنگی ادبی زادگاه و اصفهان داشت به شکلی که خانه‏اش واقع در محله لادره همیشه ایام درش به روی آنها باز بود و به محفلی ادبی، هنری و علمی تبدیل شده بود. او شعر می سرود و به شعرا احترام خاصی می‏گذاشت و به همین دلیل با تشکیل انجمن ادبی سروش این محفل ادبی را حمایت و اعضای آنرا به ادامه راه تشویق می‏کرد

فعالیتهای اجتماعی:

دکتر ابوالبرکات بدون تردید یک کنشگر و شخصیت اجتماعی بود که اولین جلوه آن در زمانی که یک طلبه جوان بود و به حمایت از نهضت ملی کردن نفت و راه اندازی راهپیمایی همراه طلاب اصفهانی در حمایت از قیام 30 تیر 1331 بروز می‏کند که منجر به بازداشت وی می‏شود. حاج آقا ابوالبرکات در مقاطع مختلف پیگیر احداث وساخت مراکز درمانی محلی، ساخت حمام، احداث خیریه و صندوق قرض‏الحسنه بوده است. جلوه دیگر از این بعد از شخصیت ایشان حل و فصل معضلات مردم و ریش سفیدی بین آنها بوده است که نمونه‏هایی از آنها در خاطرات باز گو شده است.

سرانجام کار:

ستاره درخشان زندگی این استاد فرزانه خیلی زود در سن 56 سالگی رو به خاموشی گرایید و در شب دوشنبه 10 شهریور سال 1365 بر اثر بیماری قلبی چشم از جهان فرو بست و در آرامگاه خانوادگی واقع در مسجد استاد ابوالبرکات (سرپل) در خاک آرمید.

ارتحال: (فرزند: بعد از فوت ایشان نام یک سالن بزرگ در دانشگاه را نام پدرم را گذاشتند. دکتر ساسان فرزند آ. طاهری آمد مسجد سرپل برای هفتم ایشان سخنرانی کرد. دکتر فضل اله صلواتی هم در دانشگاه سخنرانی قرایی در مراسم ختم پدرم کرد.

یرفع اله الذین آمنوا منکم .... اله درجات

من شاگردشان بودم و مثل

سال ها باید که تا خسته دلی پیدا شود / بوسعیدی در خراسن یا اویسی در قرن

سال ها طول می کشد تا یک مطهری یک بهشتی تکرار شود. یک ابوالبرکاتی شما داشتید و ما داشتیم. جلسه ای چر عظمتی در دانشگاه اصفهان برگزار شد. دانشگاه سیاهپوش شده بود.

دانشگاه برایش چهلم گرفت و حاج آقا فخر کلباسی سخنرانی کرد. گفت همه چیز باید در یکی جمع شود اصل و نصب و استعداد و ... تماما در ایشان جمع بود.

آقای منصور زاده (از منبری های معروف اصفهان): در مراسم ختم گفت: یک نقطه از این مجلس روشن تاریک است و آن جای خالی دکتر ابوالبرکات است ایشان یک کتابخانه متحرک بود. یک روز در جلسه ای حرف از حضرت مسلم شد یک ساعت در وجه تاریخی این موضوع صحبت می کرد.

خاطراتی از دکتر

به دلیل ارتباط گسترده استاد با اقشار مختلف مردم افراد زیادی در بین مردم محلی،دوستان، دانشگاهیان شخصیتهای برجسته استانی از وی خاطراتی نقل کرده‏اند که برخی از آنها به همراه گفته های فرزند بزرگوار آورده می شود

نامه آیت اله کاشانی و دکتر مصدق به ایشان

در میان مدارکی که از پدرم مانده نامه ای پیدا کردم به امضای آیت اله کاشانی و دکتر مصدق که خطاب به ایشان نوشته شده است. در این نامه از پدرم که آن زمان یک طلبه 21 ساله بوده، خواسته شده که همراه دیگر طلاب اصفهانی در حمایت از قیام 30 تیر 1331 راهپیمایی راه بیندازند. این راهپیمایی در اصفهان راه می‏افتد و پدرم بازداشت می‏شود.

تحریم انتخابات

در جریان تحصن روحانیون در امامزاده شاه عبدالعظیم (ع) در اعتراض به دستگیری امام خمینی در سال 42 ، آیت اله میلانی که با پدرم سابقه آشنایی در نجف داشته‏اند، می‏گوید به شَهرَت برگردد و مردم را از شرکت در انتخابات مجلس شورای ملی منع کن.

پدر می‏گوید: چون کاندیداهای منطقه ما وابسته به روحانیت هستند نمی‏توانیم تحریم کنیم اما حاج آقا میلانی می‏گوید این عذر پذیرفته نیست. در ادامه پدر از ایشان می‏خواهد که دو واعظ سدهی که در آن جمع حضور داشته‏اند را هم به عنوان شاهدی بر حکم تحریم همراه ایشان به شهر بفرستند.

مثل آیت اله بروجردی

کلاس درس برپاست و سیدمحمدرضا ابوالبرکات در قد و قامت یک طلبه 22 ساله، کتاب "قوانین میرزای قمی" را به دیگر طلاب مدرسه صدر درس می‏دهد. حاج میرزا علی آقای شیرازی به طور اتفاقی گذارش به این کلاس می‏افتد و انگشت حیرت به دهان می‏گیرد و می‏گوید: "ماشااله آقا رضا! ماشااله! تنها کسی که در سن 22 سالگی قادر بوده قوانین میرزای قمی‏را در این مدرسه درس بدهد آیت اله بروجردی بوده است."

عقد اخوت

هم سن و سال هم بودیم و خانه‏ها‏یمان به هم راه داشت. هر دو در مدرسه اسلامی‏درس می‏خواندیم. 8-7 سال بیشتر نداشتیم که آقارضا پشت قرآن نوشت که ما دونفر تا زنده‏ایم با هم می‏مانیم در خواب و در بیداری. پدرش هم بر با هم بودن ما خیلی تاکید داشت و اگر من یک روز خانه شان نمی‏رفتم کسی را می‏فرستاد دنبالم. تصدیق شش ابتدایی را که گرفتیم راهی مدرسه صدر شدیم. اولین استادمان حاج فاضل بود. چند سال صبح شنبه می‏رفتیم مدرسه صدر و عصر پنجشنبه برمی‏گشتیم سده. این برنامه حتی بعد از ازدواج و خانواده دار شدنمان هم ادامه داشت. شب‏ها‏ معمولا تا 4 صبح بیدار می‏ماندیم و درس می‏خواندیم و خیلی زود توانستیم پیش برویم. استاد خارج فقهمان حاج آقارحیم ارباب بود. اگرچه در برهه‏ای از زندگی راه تحصیلی مان از هم جدا شد اما تا زنده بود بر عهدمان باقی بودیم و از هم جدا نشدیم.

استاد 19 ساله

دانشگاه اصفهان به مناسبت درگذشت پدر چند جلسه ختم برگزار کرد. سخنران یکی از این جلسات که علاوه بر اساتید و دانشجویان، همه اهالی محل نیز در آن حضور پیدا کردند، دکتر فضل الله صلواتی بود که سخنانش را با این آیه شریفه آغاز کرد:

"یرفع الله الذین امنوا منکم والذین أوتوا العلم درجات…"

   سپس ادامه داد: سال‏ها‏ باید که تا خسته دلی پیدا شود / بوسعیدی در خراسان یا اویسی در قرن

سال‏ها‏ باید بیاید و برود تا یک مطهری، یک بهشتی، یک ابوالبرکات ظهور کند.

دکتر صلواتی که در سال‏ها‏ی 38 و 39 در مدرسه صدر نزد ایشان ادبیات (سیوطی) می‏خوانده، می‏گوید: خیلی وقت‏ها‏ به سختی از سده تا اصفهان می‏آمد برای اینکه تنها به یک نفر درس بدهد و برگردد. وی می‏گوید: دکتر ابوالبرکات از جمله علمای بزرگ ولی گمنام بود.

سعی صفا و مروه

علاوه بر قرآن، نهج البلاغه را هم از بر بود. سال 1336 همراه مادرش راهی حج تمتع شد. در سعی صفا و مروه مشغول خواندن یکی از خطبه‏ها‏ی نهج البلاغه با موضوع "بی وفایی دنیا" با صدای بلند شد. مرد عربی که پا به پای او ویلچیر مادرش را پیش می‏برد به شدت مجذوب کلام امیرالمومنین (ع) شده و از او خواست که بلندتر بخواند. سیدمحمدرضا خطبه خوانی را با آهنگی خوش و صدایی بلند ادامه داد و مرد عرب چنان تحت تاثیر قرار گرفت که اشکش جاری شد. مشت بر پا می‏کوبید و‏ها‏ی‏ها‏ی گریه می‏کرد و وقتی تمام شد، پرسید: این خطبه از چه کسی بود؟

- از مولا امیرالمومنین علی (ع)

- لله دَرُّه، لله دَرُّه، لله دَرُّه (کنایه از شگفتی)

اجازه نامه اجتهاد

آیت الله بهبهانی در سن 90-80 سالگی شروع کردند تابستان‏ها‏ بیایند اصفهان. در جریان یکی از این سفرها باب آشنایی پدر با ایشان باز شد. جلسه ای برپا بود و روحانیون به بحث‏ها‏ی تخصصی مشغول بودند. پدر هم که آن زمان حدودا 35-34 ساله بوده وارد بحث می‏شود. آیت الله بهبهانی مجذوب حرف‏ها‏ی پدر شده و علیرغم اینکه بسیار کم حرف بودند سراغ می‏گیرند که این جوان کیست و از کجاست و با او گرم صحبت می‏شوند. بعد هم وعده می‏دهند که تا اصفهان هستند یک روز بیایند منزل پدر.

از آن زمان به بعد آیت اله بهبهانی هر تابستان یک روز با 60 نفر همراه میهمان ما می‏شدند. پدر 36 ساله بود که آیت‏الله بهبهانی به قلم خودشان به ایشان اجازه اجتهاد دادند. دستخط ایشان سال‏ها‏ قاب شده به دیوار اتاق پدر بود.

آموزش و پرورش

پدر در مقطعی تصمیم گرفت وارد آموزش و پرورش شود و این حرکتش با واکنش شدید متعصبان روبرو شد که او را متهم به خدمت به نظام شاهنشاهی می‏کردند. پدر علیرغم اینکه خودش کار در مدارس را به جهت تربیت صحیح و دینی دانش آموزان لازم می‏دانست اما برای پاسخگویی به افراد متعصب و همچنین زدودن ابهام از اذهان مردم اقدام به استفتا از 15 مرجع عالیقدر آن زمان شامل آیات عظام بروجردی، مرعشی نجفی، امام خمینی، کوه کمره‏ای، صدر کوپایی، بهبهانی و... کرد. همه این مراجع حضور او در مدارس به عنوان معلم را بلااشکال و حتی لازم اعلام کرده بودند.

بچه‏ها‏ی مدرسه

پس از استخدام در آموزش و پرورش برای تدریس به دبیرستان بهبهانی واقع در محله خانی آباد تهران معرفی شد. راجع به سابقه رفتارهای ناشایست دانش آموزان آن مدرسه با معلمان خصوصا معلمان روحانی اطلاعاتی داشت و از رفتارهای توهین آمیزشان با روحانیون بی خبر نبود. مدیر مدرسه نیز از همان ابتدا آب پاکی را روی دستش ریخت و گفت که می‏ترسم اینجا بچه‏ها‏ قدر شما را ندانند.

دکتر ابوالبرکات اولین جلسه کلاس را در میان سر و صدا و شلوغ بازی‏ها‏ی دانش آموزان با یک داستان آغاز کرد. داستان به نیمه رسیده بود که کلاس رفته رفته آرام شد و پسرها سراپا گوش شدند. بعد از چند جلسه کلاس دکتر ابوالبرکات پرطرفدار شد و بچه‏ها‏ به او دل بستند.

یک روز که کلاس تمام شده بود و دانش‏آموزان گردش جمع شده و رهایش نمی‏کردند به ناچار به آنها گفت که باید به زورخانه برود. بچه‏ها‏ که باور نمی‏کردند حاج آقا اهل ورزش آن هم از نوع باستانی‏اش باشد تا زورخانه دنبالش راه افتادند.

همین نوجوان‏ها‏یی که به حرمت شکنی و اهانت به معلمان شهره بودند در علاقه و ارادت به دکتر ابوالبرکات تا آنجا پیش رفتند که به عضویت کلاس قرآنی که حاج آقا در یکی از محلات تهران راه انداخته بود نیز درآمدند و آن را رونق بخشیدند.

پای منبر استاد مطهری

پیش از انقلاب بود و استاد مطهری در مسجدالجواد تهران سخنرانی داشت، حاج آقارضا تصمیم گرفت اینبار که راهی تهران می‏شود از دوست قدیمی‏اش یادی بکند. وارد مسجد الجواد که شد صدای سخنرانی او گوشش را نواخت. خودش را پشت یک ستون پنهان کرد تا مبادا تمرکز استاد را به هم بریزد غافل از اینکه استاد او را دیده است. با تغییر لحن سخنران همه صورت‏ها‏ به نقطه ای که او خیره مانده بود، برگشت:

-     شما کجا اینجا کجا آقای ابوالبرکات، بفرما بشین بالا

دکتر ابوالبرکات از دور با او سلام و علیک کرد و ترجیح داد همانجا بنشیند تا منبر تمام شود اما استاد مطهری دلش تاب نیاورد، وسط سخنرانی از منبر پایین آمد و از میان جمعیت خودش را به او رساند، در آغوشش کشید و حال و احوال کرد سپس برگشت و به صحبتش ادامه داد.

میهمانان عراقی

پدر برای حل مشکلات دیگران هر کار می‏توانست می‏کرد. دو تا دختر عمو داشت که در عراق زندگی می‏کردند. در یک سفری که دخترعموها همراه خانواده‏ها‏یشان به ایران داشتند اتفاقاتی در عراق رخ داد که آنها دیگر نتوانستند برگردند و علیرغم اینکه در عراق زندگی متمولانه ای داشتند اینجا به وضعیتی گرفتار شدند که به نان شب محتاج بودند. پدر برای فراهم کردن اسباب زندگی برای این بستگان از هیچ تلاشی فروگذار نکرد. یکی از اقداماتی که در این راستا انجام می‏داد از آیت اله مهدوی هرستانی که نمایندگی همه مراجع را داشت برایشان سهم سادات می‏گرفت. هفته ای چند روز در خانه میهمانشان می‏کرد و خلاصه کمک کرد تا توانستند برای خودشان خانه و زندگی درست کنند.

عاقبت به خیر

حاج آقا در خانه‏اش را به روی همه باز گذاشته بود و ‏ش خانه امید مردم بود. برخی نزدیکان به این اخلاق ایشان خرده می‏گرفتند که مثلا چرا فلان شخص بدنام را به منزلت راه می‏دهی؟ حاج آقا در پاسخ می‏گفت: همه درها به روی این شخص بسته است اگر من هم این در را ببندم پس او به کجا پناه ببرد و چطور راه را پیدا کند؟ اتفاقا شخص مذکور عاقبت به خیر شد و با خوشنامی‏از دنیا رفت.

ایشان در پاسخ کسانی که ارتباطش با افرادی که خوشنام نبودند را زیرسوال می‏بردند، می‏گفت: من باید برای آنها نقشی پدرانه ایفا کنم. دکتر ابوالبرکات در رفاقت و هدایت حریص بود و سنگ تمام می‏گذاشت.

آب نطلبیده

برای سرزدن به بستگان و دوستان منتظر دعوت آنها نمی‏نشست و سرزده به دیدنشان می‏رفت. چه بستگان خودش و چه بستگان مادرم. نوه عمویش که مغازه تعویض روغن ماشین داشت، می‏گفت گاهی می‏شد حاج آقا غذا می‏آورد مغازه و می‏گفت بیا امروز با هم ناهار بخوریم.

آفتاب مهربانی

پدر بسیار مهربان و عاطفی بود. بچه که بودیم ما را روی دوشش سوار می‏کرد و بازی می‏داد. اگر می‏خواست کاری را به ما بسپارد قبلش اظهار شرمندگی می‏کرد و عذر می‏خواست. مثلا می‏گفت: معذرت می‏خوام، یک دنیا شرمنده ام یه پارچ آب بریز توی سماور.

تا آخر عمر طلبه باقی ماند

همیشه مهمان داشت و مقید بود که حتما از میهمانانش پذیرایی کند و مادر می‏دانست که معمولا باید اندازه چند نفر بیشتر غذا درست کند و هیچوقت هم بابت این موضوع اعتراضی نمی‏کرد.

با وجودی که ما بچه‏ها‏ همیشه دور و بر پدر بودیم اما پذیرایی از مهمانانش را خودش انجام می‏داد. خودش چای دم می‏کرد، خودش می‏ریخت و خودش جلوی مهمان می‏گذاشت حتی ظروف پذیرایی را هم خودش می‏شست و می‏گفت: طلبه تا آقا نشده بهترین انسان است اما امان از وقتی که از زندگی طلبگی بیرون بیاید.

منطقه آزاد

در کتابخانه پر از کتاب پدر همه جور کتابی پیدا می‏شد از موضوعات تخصصی تا عمومی. مثلا دو تا قفسه کتاب تخصصی پزشکی داشت و ما را در مطالعه این کتاب‏ها‏ آزاد می‏گذاشت. تقریبا 14 سالم بود که مطالعه چند کتاب مارکسیستی در ذهنم شبهه‏ها‏ی زیادی ایجاد کرد به گونه‏ای که چندین شب تا نیمه شب با پدر مشغول بحث می‏شدیم و با دلیل و برهان به شبهه‏ها‏یم پاسخ می‏گفت و چنان با نرمی ‏و سعه‏صدر برخورد می‏کرد که من از مطرح کردن هیچ شبهه‏ای ابا نمی‏کردم.

تماشاخانه

شخصیت پرجاذبه دکتر ابوالبرکات حتی هنرمندان و بازیگران تئاتر را هم جذب خودش کرده بود. یکی از بازیگران مطرح تئاتر پیش از انقلاب که به خانه ایشان رفت و آمد داشت گفته بود یک روز به ایشان پیشنهاد کردم که برای تماشای تئاتر ما به تماشاخانه بیایند و تاکید کردم ترتیبی می‏دهم از دری وارد شوند که کسی متوجه حضورشان نشود و در اتاق ویژه به تماشا بپردازند اما ایشان صراحتا گفتند اگر بخواهم تئاتر ببینم یک راست می‏روم داخل تماشاخانه و همان جایی می‏نشینم که همه نشسته‏اند و اگر هم نخواهم که اصلا نمی‏روم. اگرچه ایشان به دیدن تئاتر نیامدند اما من از همان روز جذب شخصیت قاطع ایشان شدم.

فولکس

بچه که بودم بهترین دوچرخه را برایم خرید. کمی‏که بزرگ شدم گفتم موتور می‏خواهم اما پدر مخالفت کرد و به هیچ عنوان به خرید موتور رضایت نداد و گفت به سن قانونی که رسیدی برایت ماشین می‏خرم. 18 سالم که شد علیرغم اینکه وضع مالی آنچنانی نداشت به قولش عمل کرد و یک فولکس برایم خرید. آن زمان بعضی از هم سن و سال‏ها‏یم دوچرخه هم نداشتند.

هنرمندان

جلال تاج اصفهانی چندین بار همراه حاج آقارضا صدرحسنی آمده بودند خانه مان و اشعار رهی معیری را می‏خواندند. حاج آقارضا صدرحسنی از اساتید آواز و همچنین نستعلیق اصفهان بود. یکبار هم اشعار پدرم را خواندند آن روز دکتر سیادت هم حضور داشت. استاد حسن کسایی هم زیاد به خانه ما رفت و آمد می‏کرد. سراج المومنین پدر حسام الدین سراج هم از جمله کسانی بود که معمولا به دیدن پدر می‏آمد.

دیدار با امام

همان ابتدای انقلاب که امام خمینی در قم ساکن شده بود، دکتر ابوالبرکات همراه تعدادی دیگر از جمله دکتر میرحامدحسین سیادت راهی قم می‏شوند تا با ایشان دیداری خصوصی داشته باشند. رییس دفتر امام آن زمان یکی از همشهری‏ها‏ به نام حاج آقاطاهر مرتضوی بود. از میان جمعیت تنها دکتر ابوالبرکات، پسرش و دکتر سیادت اجازه ورود پیدا می‏کنند. امام دکتر سیادت را که گویا یکبار معالجه شان کرده بود به جا می‏آورد و احوالپرسی گرمی ‏با او می‏کند. دکتر ابوالبرکات هنگام بازگشت انگشتری را که دست به دست از اجدادش به وی رسیده بود و بسیار عزیزش می‏داشت به امام تقدیم می‏کند.

عیادت

حاج آقارضا همانطور که سوار اتومبیلش می‏شد چشمش به مرد همسایه افتاد: سیدمحمد جایی کاری داری؟

-     نه حاج آقا چطور؟

-     بیا با هم بریم جایی

اتومبیل به حرکت درآمد و رفت و رفت و رفت. توی مسیر مقابل یک شیرینی فروشی توقف کرد، حاج آقا پیاده شد و یک جعبه شیرینی خرید و دوباره راه افتاد و رفت تا به روستای محمودآباد رسید.

کوبه در را که به صدا درآوردند صاحبخانه آمد جلوی در اما اصلا فکرش را هم نمی‏کرد که دکتر ابوالبرکات عضو هیات علمی‏دانشکده‏ها‏ی حقوق و اقتصاد را مقابلش ببیند.

یکی از دربان‏ها‏ی دانشگاه به بستر بیماری افتاده بود و حاج آقا به محضی که خبردار شد، رفت عیادتش و بعد از حال و احوال مبلغی پول هم زیر تشکچه‏اش گذاشت.

توت فرنگی

سیدمهدی شفتی پسرعموی مادرم همان سال‏ها‏ی اول انقلاب به مدت چندین سال مسوول هواپیمایی کل کشور شد. رابطه ایشان با پدرم بسیار خوب بود. یک روز چند نفر آمدند پیش پدر که محصول توت فرنگی ما در باغات کردستان هر چه زودتر باید به دبی صادر بشود و اگر این اتفاق نیفتد بارمان ضایع می‏شود. پدر گوشی تلفن را برداشت تا با آقای شفتی تماس بگیرد و از او بخواهد ترتیبی بدهد که بار توت فرنگی به سرعت با هواپیما به دبی برسد. هنوز شماره را نگرفته بود که یکی از آنها گفت اگر این کار درست شود ماهی 150 هزار تومان هم برای خود شما می‏افتد. پدر به محض شنیدن این حرف گوشی را سرجایش گذاشت و هر چه اصرار کردند حاضر نشد تماس بگیرد. این در حالی بود که آن زمان حقوق یک استاد دانشگاه سه هزار تومان بود و پدر بعدها تعریف کرد که آن روز به اندازه یک نخ سیگار هم پول در جیبم نداشتم.

27 دعوتنامه

طی سال‏ها‏ی متوالی 27 دعوتنامه از دانشگاه‏ها‏ی سراسر دنیا از جمله آکسفورد، فرانکفورت، استکهلم، تگزاس، کانادا و... برایش ارسال می‏شد تا کرسی فلسفه اسلامی‏این مراکز علمی‏را به دست بگیرد اما به هیچکدام پاسخ مثبت نمی‏داد و این درحالی بود که طبق متن همان نامه‏ها‏ در صورت قبول این مسوولیت علاوه بر تمامی‏امکانات یک زندگی راحت شامل خانه، ماشین و... امکان تحقیق و پژوهش نیز برایش فراهم می‏شد اما علیرغم اینکه اساتید دانشگاه معمولا به دنبال چنین فرصت‏ها‏یی می‏گشتند او هیچ توجهی به این دعوتنامه‏ها‏ نشان نمی‏داد چراکه معتقد بود باید در شهر و کشور خودش خدمت کند.

استثنایی در طبیعت

در مدرسه صدر با آیت‏اله بهشتی همکلاسی بودند و با هم انس داشتند. دکتر بهشتی که یک سال زودتر از او راهی دانشکده معقول و منقول شد، جایی گفته بود یکی از استثناهایی که من در طبیعت دیدم ابوالبرکات بود.

همین سابقه آشنایی و رفاقت با دکتر بهشتی موجب شد تا مسوولیت پاکسازی دانشگاه اصفهان از اساتید وابسته به حکومت طاغوت را به وی بسپارند. دکتر ابوالبرکات با دید روشن و جامعی که داشت اجازه نداد بسیاری از اساتید قابل، از دانشگاه اخراج شوند و این در حالی بود که آن زمان بسیاری از دانشگاه‏ها‏ به همین بهانه از اساتید خبره خالی شد.

چند سال بعد میرحسین موسوی نخست وزیر وقت طی نامه ای از وی به خاطر این هوشیاری در دفاع از اساتید خبره تشکر کرد.

دکتر سیادت

یکی از نزدیک ترین افراد به ایشان دکتر میرحامد سیادت بود که خیلی به خانه ما رفت و آمد داشت. حتی گاهی که به فرانسه می‏رفت هنگام برگشت، از فرودگاه زنگ می‏زد به پدر که یکی از بچه‏ها‏ را بفرست دنبالم. هر دو علیرغم نبوغ علمی‏شان بسیار متواضع بودند و از این جهت خیلی به هم شباهت داشتند.

مدتی پای دکتر سیادت دچار مشکل شده بود و خودم شاهد بودم که پدرم خم می‏شد و بند کفش او را می‏بست.

دکتر سیادت بعد از فوت پدر گفت: من با خیلی از اساتید در ارتباط بودم اما هیچکس مثل دکتر ابوالبرکات قادر نبود به شبهاتم پاسخ بگوید.

برخورد با نیازمندان

یکی از اهالی محل که اتفاقا شخص معتبری هم بود در جوانی از دنیا رفت. پدر به همراه چند نفر دیگر یک شورلت تاکسی خریدند و به یک راننده تحویل دادند تا درآمد ماهانه‏ای برای همسر و شش فرزند آن مرحوم دست و پا کنند.

کار

پدر اصلا اهل خمس گرفتن نبود. می‏گفت پیامبر و ائمه اطهار (ع) همگی کار می‏کردند و مخارج زندگی شان را تامین می‏کردند ما هم تا هر وقت که توان داریم باید تن به کار بدهیم.

مطالعه

دکتر ابوالبرکات به تعمق فکری انقلابیون در جریان مبارزات انقلاب تاکید زیاد داشت. بر همین اساس جزوه‏ای با محتوای مبانی اعتقادی تدوین کرد تا مبارزان که غالبا جوانان بودند آن را مطالعه کنند و فعالیت‏ها‏یشان بر اساس آگاهی و اندیشه باشد تا قشری گری و ناشی از احساسات. جزوه مذکور را تکثیر کرده و میان دوستان توزیع کردیم و خیلی از مبارزان آن را مطالعه کردند.

کتابخانه متحرک

حاج آقا منصورزاده از منبری‏ها‏ی اصفهان که در یکی از مراسم ختم دکتر ابوالبرکات سخنرانی می‏کرد، گفت: دکتر ابوالبرکات یک کتابخانه متحرک بود. یک روز در حضور ایشان حرف از حضرت مسلم (ع) به میان آمد حدود دوساعت راجع به این شخصیت سخن گفت و آنچه در منابع مختلف تاریخی مطرح شده است را یک یک بیان کرد و بعد از دو ساعت همچنان حرف برای گفتن داشت.

یکی دیگر از نزدیکان وی می‏گوید: به همه حوادث تاریخی اشراف کامل داشت و تاریخ ایران و جهان را به صورت روزشمار از بر بود. یکبار که راجع به فراعنه مصر صحبت می‏کرد، موقعیت مکانی و زمانی آنها را چنان به زیبایی و با جزییات گفت که گویی خودش در این مقطع تاریخی زندگی می‏کرده است.

ای کاش من به جای تو رفته بودم

یک روز آیت‏اله احمدی در مسجد لادره رفت منبر و چنان عصبانی شد که قلبش گرفت و نتوانست ادامه بدهد. پدر به ما گفت سریع حاج آقا را ببرید خانه خودمان. حاج‏آقا را بردیم توی اتاق پدر و دکتر حاج آقا آمد بالای سرش و سرم برایش تزریق کرد.

پدر همیشه به حاج آقا احمدی توصیه می‏کرد که مواظب سلامتی‏اش باشد.

در مراسم هفتم و چهلم پدر، آیت‏اله احمدی سخنرانی کرد. در حالی که گریه می‏کرد، گفت: دریغ که ما کسی مثل تو را از دست دادیم اما چه خوب شد که از این دنیا راحت شدی ای کاش من به جای تو رفته بودم.

پای درس استاد

حاج آقارحیم ارباب در جریان قحطی که بر اثر جنگ جهانی اول رخ داده بود، همه مایملکی که از پدرش به ارث برده بود را فروخت و به فقرا داد. ایشان حتی بخشی از خانه مسکونی‏اش را هم در اختیار یک زوج مسیحی گذاشته بود و به همسرش می‏گفت وقتی آبگوشت می‏پزی گوشت‏ها‏ را بده این زن و شوهر جوان بخورند و آبش را بگذار برای خودمان.

روزی از آخرین روزهای عمر با برکت حاج‏آقا رحیم ارباب، شاگرد دیرینه‏اش حاج آقارضا ابوالبرکات به دیدنش رفت و استادش را ناراحت و نگران دید:

-     استاد چرا امروز اینقدر ناراحت به نظر می‏رسید؟

-     گناهی از بنده سرزده که نمی‏دانم خداوند از سر تقصیرم میگذره یا نه؟

-     گناه؟! من حتی از شما ترک اولی هم ندیده‏ام استاد.

-     آن روزها که قحطی به جان مردم افتاده بود بقچه ای ترمه‏ای داشتم که جمعه‏ها‏ لباس‏هایم را در آن می‏پیچیدم و می‏رفتم حمام، حالا با خودم فکر می‏کنم اگر آن بقچه را فروخته بودم شاید یک نفسی احیا می‏شد اما این کار را نکردم.

کمونیست

باید همراه پدر جایی می‏رفتیم و از قبل قرار گذاشته بودیم که برویم دانشگاه دنبالش. ما در ماشین منتظر نشسته بودیم و فقط می‏دیدیم که پدر با جوانی گرم صحبت کردن است. دو ساعتی ما را منتظر گذاشت تا آمد. اعتراض کردیم که چرا این همه وقت سرپا ایستاده است و نمی‏آید. گفت: این جوان کمونیست شده و من باید به شبهه‏هایش پاسخ بدهم شاید موثر واقع شود.

سروش

یک سال از تاسیس انجمن ادبی سروش گذشته بود که ایشان به جمع ما پیوستند. از همان ابتدا دوستان که متوجه تبحر ایشان در ادبیات شدند ایشان را به عنوان دبیر انجمن برگزیدند و این افتخار تا پایان عمر ایشان برای ما وجود داشت. چنان شاعران نوپا را به شعر شویق می‏کردند که طرف هیچوقت فکر بیرون رفتن از دنیای شعر به سرش نمی‏زد. اگر شعر هزار تا اشکال داشت رها می‏کرد و آن بیتی که نسبت به بقیه بهتر بود را مورد توجه قرار داده و شاعر را تشویق می‏کرد.

کلاس پرطرفدار

دکتر ابوالبرکات پیش از انقلاب عضو هیات علمی‏دانشگاه جندی شاپور بود و بعد به دانشگاه اصفهان منتقل شد و علاوه بر تدریس در دانشکده‏ها‏ی معارف و حقوق، دو درس "مبانی فقهی اقتصاد اسلامی" و "تاریخ اقتصادی صدر اسلام" را که محتوایش را هم خودش تولید کرده و در قالب جزوه به دانشجویان ارائه داد بود، برای دانشجویان رشته اقتصاد تدریس می‏کرد. از آنجا که کلاس‏هایش همیشه شلوغ و پر طرفدار بود معمولا سالن‏ها‏ی آمفی تئاتر را به ایشان می‏دادند. علاوه بر دانشجویان، کلاس‏ها‏یی نیز برای اساتید برپا می‏کرد. در یک مقطعی هم روزهای چهارشنبه در بیمارستان خورشید برای پزشکان اخلاق می‏گفت. در عین حال ارتباطش با حوزه را هیچوقت قطع نکرد. گاهی در خانه به طلاب درس می‏داد. چند طلبه برای تبلیغ از قم به اینجا اعزام شده بودند. آنها را خیلی تحویل می‏گرفت، مهمانشان می‏کرد و حتی درسشان می‏داد. پس از بازگشت به قم به برخی مراجع گفته بودند تا حالا چنین استاد ادبیاتی ندیده بودیم.

مصاحبان و معاشران

اندرونی خانه‏مان اتاقی بود که چندتا پله به بالا می‏خورد. این اتاق همیشه خصوصا شب‏ها‏ بستر محافلی با اقشار مختلف بود. گاهی با اساتید دانشگاه و بحث‏ها‏ی فلسفی و تخصصی، گاهی با شعرا و اهل ادب و گاهی با عموم مردم. گفت و شنودها معمولا به درازا می‏کشید و گاه تا ساعتی بعد از نیمه شب هم ادامه می‏یافت.

دکتر ریاحی، دکتر طلیعه، دکتر لقمانی (متخصص زنان و زایمان)، دکتر آتش (متخصص داخلی از دانشگاه‏ ها‏روارد) و... از جمله پزشکانی بودند که همواره از محضر پدرم استفاده می‏کردند.

دکتر معصومیان، دکتر خوش‏اخلاق، دکتر کابلی، دکتر مشرف جوادی، دکتر شجریان و دکتر ساسان نیز که هر کدام در اقتصاد یلی بودند در حوزه اقتصاد اسلامی‏از او بهره می‏بردند.

صدرالدین صدربلاغی که در مقطعی به دستور آیت‏اله بروجردی برای تبلیغ اسلام به اروپا و آمریکا اعزام شد نیز با پدر مراوده داشت. آیت‏اله فلسفی نیز مهمان خانه مان شده بود. شهید قورچانی نیز از دوستان پدر بود.

حامی‏مبارزان

ایشان در جریان مبارزات جوانان و دانشجویان علیه رژیم طاغوت قرار داشت و از آنها حمایت می‏کرد اما به دلیل اینکه عضو هیات علمی‏دانشگاه جندی شاپور بود نمی‏توانست به طور مستقیم دخالت بکند.

مثل بچه‏ها‏

کلاس قرآنی در محل برپا کرده بودیم و به بچه‏ها‏ی نوجوان آموزش می‏دادیم. یک روز حاج آقارضا آمد سر کلاس مان.

بچه‏ها‏ دایره وار می‏نشستند و هر کدام سه آیه به صورت انفرادی می‏خواندند و بعد همان سه آیه همخوانی می‏شد. حاج آقا خودش را بین بچه‏ها‏ جا داد، همراه با آنها همخوانی کرد و نوبتش که شد سه آیه تلاوت کرد.

حاج آقا مرتب پیگیر مشکلات ما بود و برای تامین هزینه‏ها‏ از جمله تعمیر حسینیه، خرید جایزه و... هر طور که می‏توانست مایه می‏گذاشت و می‏گفت: ای کاش من هم مثل شما مربی این بچه‏ها‏ بودم.

سرگردان

هر شب با گروهی از مردم محل راهی خانه‏ها‏ی شهدا می‏شد تا به خانواده‏ها‏یشان تسلا بدهد. در مراسم ختمشان نیز شرکت فعال داشت.یکبار که خبر شهادت یکی ازهم محلی‏ها‏ راشنید از صبح تا ظهر در خیابان‏ها‏ سرگردان بود و نمی‏توانست با این موضوع کنار بیاید. می‏گفت چند ساعت است مثل دیوانه‏ها‏ توی خیابان راه می‏روم.

تواضع

در هر مجلسی وارد می‏شد هر کجا جا بود همانجا می‏نشست. اگر در صدر مجلس نشسته بود به محضی که آشنایی می‏دید او را در کنار خودش جا می‏داد. یک روز مجلسی در مسجد سرپل برگزار شده بود من وارد شدم و در اولین جای خالی که پیدا کردم نشستم. آن روز حاج آقا را دیدم که در صدر نشسته‏اند. دقایقی گذشت و دیدم حاج آقا سرجایشان نیستند، دنبالشان می‏گشتم که متوجه شدم درصدد هستند مرا پیش خودشان ببرند.

شعر

گاهی تماس می‏گرفت منزل که اگر می‏توانی بیا اینجا. می‏پرسیدم فرمایشی دارید؟ می‏گفت بیا شعر بخوانیم و گپ بزنیم. یکی از همین روزها وقتی وارد اتاقشان شدم دیدم تعداد زیادی نشسته‏اند. با ورود من حاج آقا از جا بلند شدند و به پیروی از ایشان بقیه هم قیام کردند. حاج آقا شروع به معرفی دوستانشان کردند همگی از اساتید و پزشکان بودند. من در عین خجالت و شرمندگی با همه دست دادم و کنار حاج آقا نشستم و گفتم چرا مرا به جلسه‏ای دعوت می‏کنید که بزرگان نشسته‏اند. گفت تو را دعوت کردم تا برایشان شعر بخوانی و همه بفهمند شهر ما چه شاعران بزرگی دارد و این در حالی بود که من آن زمان جوان بودم و به عقیده خودم در شعر چندان تبحری نداشتم. خلاصه به اصرار ایشان شروع به خواندن غزلی با این مطلع کردم: "سپهر دیده‏ام امشب ستاره افشان است/ خجل زچشمه چشمم سحاب نیسان است"

حاج آقا خیلی تشویقم کردند و به تبع دوستانشان هم شرمنده‏ام کردند.

بی معرفتی

یک روز مثل همیشه با من تماس گرفت و گفت بیا منزل با هم گپ بزنیم. هیچوقت حاج آقا را اینقدر ناراحت و مغموم ندیده بودم. علت را که جوبا شدم گفت امروز دو تا طلبه همانطور که از جلوی حجره‏ام می‏گذشتند گفتند جای کتاب مثنوی را آب بکش. (تطهیر کن) حاج آقا از بی معرفتی این طلبه‏ها‏ نسبت به مقام جناب مولوی بسیار آزرده خاطر شده بود.

معلم اخلاق

ایشان معلم اخلاق بنده بودند. یکبار ندیدم پشت سر کسی حرفی بزند. هر وقت سوار ماشین بود حتما پیرمردها و پیرزن‏ها‏ را سوار می‏کرد. تواضعش مثال زدنی بود.

باید بمانی

از آن دسته روحانیونی نبود که یک اشکالی در آدم پیدا کند و آن را توی سرش بکوبد بلکه برعکس به همه قوت قلب می‏داد. به دانش روز مجهز بود اما هرگز به دنبال کسب پست و مقام نبود، پست‏ها‏ را برای دیگران در نظر می‏گرفت و خودش حمایت می‏کرد. به دلیل رفتارهایی که می‏شد چند بار از مدیریت گروه اقتصاد استعفا دادم اما ایشان قاطعانه مرا برمی‏گرداند و می‏گفت تو باید بمانی.

مشاور

بعد از انقلاب شهردار میرزایی نخبگان شهر را فراخوانی کرده بود تا از نظراتشان در اداره شهر بهره ببرد. دکتر ابوالبرکات یکی از اعضای اصلی این گروه بود.

حافظه تاریخی

در ادبیات عرب و ادبیات فارسی استاد بود. قصاید چند صدبیتی شعرای قدیم مثل فردوسی، انوری، خاقانی و.. را از بر بود. به غزلیات سعدی و حافظ و اشعار مولوی اشراف کامل داشت و همه را از حفظ می‏خواند. الفیه ابن مالک را که قواعد زبان عربی را در قالب هزار بیت جمع کرده است از اول به آخر و از آخر به اول از حفظ می‏خواند. روزی از حاج شیخ علی‏اکبر نصر استاد مسلم ادبیات عرب پرسید: در حال حاضرکدام بخش مغنی اللبیب را تدریس می‏کنی؟ گفت: به بخش "اذ" رسیده‏ایم. کل آن بخش را از حفظ خواند در حالی که 40 سال می‏شد که این کتاب را نگشوده بود.

شب‏ها‏ی جمعه

دهه شصت بود که به مدت چند سال شب‏ها‏ی جمعه در خانه کتاب "اصول فلسفه و روش رئالیسم" علامه طباطبایی را تدریس می‏کرد. در به روی همه باز بود و عده‏ای به صورت ثابت در این کلاس شرکت می‏کردند.

منابع:

1- وفیات علمای معاصر اصفهان، خطی.

2- بیان المفاخر، ج2، ص374؛ خمینی شهر، صص 135-137؛ فهرست سه کتابخانه اصفهان، ص6.

پیمانی، لیلا، آیات برکات، ضمیمه دوهفته نامه فرصت خمینی‏شهر، شماره 187، خرداد1396

نوشتن دیدگاه