دوشنبه, 17 ارديبهشت 1403 Monday 6 May 2024 00:00

 نویسنده:                           لیلا پیمانی

نام:                               رسول پرنده


ولادت:                           1347/ خمینی شهر


شهادت:                         1362/ جبهه جنوب  

  
آرامگاه:                          آرامستان پلارت

 

هر بار فاصله خانه تا محل کارش را با پای پیاده طی می کرد و با پای پیاده بازمی گشت اما حتی یکبار هم لب به اعتراض نگشود. دستمزد نانوایی رسول در خانه هزینه می شد برای همین خیلی طول کشید تا توانست برای خودش یک دوچرخه دست دوم بخرد.

مادرش می گوید: اگر سر ظهر می آمد خانه و من به هرعلتی غذا تهیه نکرده بودم بدون هیچ شکایتی خودش دست به کار می شد و غذایی دست و پا می کرد.
عضویت در بسیج محل او را وارد مرحله ای تازه از زندگی اش کرد. اگرچه خیلی مشتاق رفتن به جبهه بود اما سن و سال کمش مثل سنگ بزرگی سد راهش شده بود تا اینکه زمستان سال 60 فرصتی دست داد که یک دوره آموزش نظامی ببیند و همین مقدمه ورودش به کردستان در فروردین سال 61 شد. شرایط سخت جهاد در منطقه کوهستانی او را برای حضور در جبهه جنوب آماده کرد.
پایان ماموریتش در کردستان خبر خوشی برای خانواده بود چراکه بعد از آن چند ماهی را پیش آنها ماند و بعد از آن به هر شکل می توانست رضایت خانواده را گرفت و اینبار راهی خطه جنوب شد.

حلقه
امام به جوانان سفارش کرده بود که ازدواج کنند. رسول از جنوب که برگشت از من خواست دختر خاله اش را برایش خواستگاری کنم. حتی حلقه و گوشواره هم خرید. گفتم نرو جبهه تا بروم خواستگاری گفت نه باید بروم جبهه. وقتی ناراحتی مرا دید، گفت مگر دوست نداری راه کربلا باز بشود و راهی زیارت امام حسین (ع) بشویم؟ گفتم چرا دوست دارم، گفت اگر ما به جبهه نرویم این اتفاق نمی افتد. دیگر مخالفتی نکردم.

روزی که قرار بود برود دو تاعکس از جیبش درآورد و یکی را به همسر بردارش داد و گفت: این را به برادرم بده و بگو پسرانت را طوری تربیت کن که ادامه دهنده راه من باشند. متوجه شدم دارد وصیت می کند ناراحت شدم و گفتم این حرف ها را نزن انشااله زود برمی گردی.

ناهار درست کردم و منتظرش بودم بیاید اما نیامد. ساعت 10 رفته بود و برایم پیغام فرستاده بود که 100 تومان به خاله بدهکار هستم.
هر روز و هر شب چشم انتظار آمدنش بودم تا اینکه خبر دادند خبری از او نیست. نزدیک عید بود که این خبر را آوردند دو روز بعد از عید 63 قاطعانه خبر دادند که جنازه اش پیدا نشده است. ناامید نمی شدم، می گفتم رسول اسیر شده است، برمی گردد. هشت سال بعد که شروع آزادی اسرا بود برایش لباس خریدم و گفتم پسرم می آید اما زهی خیال باطل...
فقط یک خواب توانست خط پایانی بر چشم انتظاری من باشد. در خواب دیدم زنگ در خانه به صدا درآمد و در را که باز کردم خانمی دسته کاغذی به دستم داد و گفت: این نامه ها را بگیر و حلوای پسرت را بپز.
30 اردیبهشت 75 بود که گروه تفحص جنازه رسول را پیدا کرد و بر این انتظار 13 ساله پایان داد.

شهید رسول پرنده سال 1347 در خمینی شهر متولد شد و سال 1362 به شهادت رسید و سال 1375در آرامستان پلارت در خاک آرمید.

نوشتن دیدگاه