جمعه, 27 مهر 1403 Friday 18 October 2024 00:00

معصومه لطفی


معصومه ماما در سال 1312 متولد شد و در روز دهم خرداد 1370 به دلیل ابتلا به بیماری ریوی از دنیا رفت و در گلزار مصطفویه به خاک سپرد شد.
عمه، مادر و خواهر معصومه ماما بودند و از اینرو این طایفه با «ماماچه ای ها» معروف شده اند.خواهر معصومه به نام ربابه در اهواز مشغول مامایی بوده است و مردم همچنان به او مراجعه می کنند.
معصومه در 9 سالگی ازدواج می کند و در 10 سالگی قادر به مامایی است اما پدرش این اجازه را از او سلب می کند و معصومه علیرغم علاقه زیادی که به این کار داشته به اطاعت از پدر آن را کنار می گذارد تا اینکه حاج آقا رضا امامی به پدرش توصیه می کند تا اجازه بدهد دخترش به مردم خدمت نماید.
معصومه در این زمینه استعداد زیادی دارد تا آنجا که حتی گاهی مادرش (ماما جواهر) هم برای رفع اشکال به وی مراجعه می کند. تا آن زمان که معصومه جوان است با مرد تنها به خانه زائو نمی رود و حتی باید یک زن هم همراهش باشد. بعدها که برادرش یک دوچرخه می خرد گاهی اورا با دوچرخه به خانه ها می برد. اما زمانی که جوانی را پشت سر می گذارد خودش به خانه ها می رود.
با وجوی که آن زمان ها هر محل برای خودش یک یا چند ماما داشت اما معصومه خیلی وقت ها به دیگر محلات، روستاها و حتی شهرهای نجف آباد و اصفهان هم می رود.
ابزار کارش یک قیچی کوچک است و نخ و الکل و پنبه که اینها را در کیفی سیاه که از اهواز برایش آورده اند می گذارد و به خانه ها می برد.
مردم به فرزندان معصومه می گویند پیش از آنکه مادرتان به بهشت برود پدرتان می رود چراکه دست و پای زنش را نمی بسته و به او اجازه می داده در ساعات مختلف شبانه روز به کمک زائو ها برود و نمی گذاشته مردم دربمانند. معصومه به دلیل ازدحام کاری خیلی از اوقات از خانه ای به خانه دیگر میرفته و در این میان همسرش نقش این را داشته که به مراجعان بگوید الان کجاست و کجا باید برود دنبالش و او با خوشرویی این کار را انجام میداده است.
پسر کوچکش می گوید من اصلا مادرم را در خانه نمی دیدم و خیلی وقت ها با گریه و زاری می خواستم مانع رفتنش بشوم. حتی اگر گاهی گداری مسافرت هم می رفت مردم نمی گذاشتند بماند و با خیال راحت زیارت کند و خودش را ملزم می دانست که زود برگردد. گاهی وسط ناهار می آمدند دنبالش و هیچوقت کسی را معطل کارهای شخصی خودش و حتی خانواده اش نمی کرد و کلا خودش را فدا کرده بود.
هیچوقت به پولی که بهش می دادند اعتراضی نداشت حتی اگر نمی دادند هم اعتراضی نداشت اما از کارش کم نمی گذاشت. یکبار چند روز رفت اهواز تا به خواهر و دخترش سر بزند اهالی اهواز نمی گذاشتند برگردد می گفتند همین جا بمان. اینبار باز هم حاج آقا رضا امامی پا پیش گذاشت و نگذاشت آنجا بماند و گفت تو باید به مردم شهر خودت خدمت کنی و او بازگشت.
معصومه مورد وثوق مردم است. و از آنجا که همه را می شناسد قادر است برای ازدواج دختر ها و پسرهای دم بخت هم پادر میانی کند یعنی مردم از آو م یخواهند که چنین کند اما معصومه هیچگاه به گونه ای رفتار نمی کند که خانواده ای به اعتبار او تن به وصلت بدهد بلکه وظیفه خود را در حدی می داند که دو خانواده را به هم معرفی کند و اکیداتوصیه نماید که پرس و جو کنند برای همین هیچوقت حاضر نمی شود در مراسم خواستگاری شرکت کند مبادا مردم در رودبایستی با او و یا به اعتبار او دست به انتخاب اشتباهی بزنند.
توصیه های مکرر به فرزندان:
رازدار مردم باشید و پرده دری نکنید.
همیشه در پی کسب روزی حلال باشید.
از پیرمردها و پیرزن ها دستگیری کنید.

دعایی که همیشه به زبان داشت:
خدایا مرا آنی به خودم وامگذار

خاطرات:
- مردی از اهالی ورنوسفادران به دنبالش می آید و می گوید همسرم باردار است و حال خوشی ندارد او را معاینه کن. معصومه علیرغم اینکه نیمه شب است به دیدن زن می رود و می پرسد: چند ماه داری؟ زن می گوید 4 ماه.
معصومه پس از معاینه متوجه می شود که زن حامله نیست بلکه مبتلا به انگورک شده است. بدون آنکه حرفی بزند از زن می پرسد: اُتُل دارید؟
بله تازه خریده ایم. سوار می شوند می روند اصفهان در خانه دکتر ریاحی رییس دانشگاه علوم پزشکی. در را باز نمی کنند و می گویند دکتر از ساعت 3 به بعد پاسخ مریض ها را می دهد. می گویند به دکتر خبر بده که معصومه ماما آمده.
دکتر با شنیدن نام معصومه در مطبش حاضر می شود و می گوید: چه خبر اسن نصف شب آمده ای دکتر معصومه؟
معصومه ماجرا را برایش بازگو می کند و دکتر ریاحی پس از معاینه تشخیص معصومه را تایید می کند.
وقتی مادرم فوت کرد بزرگانی همچون حاج اقا احمدی در مراسمش شرکت کردند و به خانه مان آمدند.
عروسی بودیم. یک نفر مرا صدا کرد و به دوستانش گفت: ایشان را می شناسید گفتند نه. گفت ایشان فرزند همان کسی است که شب جمعه برایش فاتحه خواندیم. ماجرا از این قرار بود بحث به این کشیده می شود که زایمان های امروز و دیروز و همه به نیکی از مادرم یاد می کنند و برایش فاتحه می خوانند.

- مردی از اهالی گاردر با دوچرخه پی معصومه می آید و او را سوار بر دوچرخه به خانه اش می برد. در بین راه سه بار زنجیر دوچرخه می افتد. به خانه که می رسند معصومه متوجه زندگی فقیرانه این زن و شوهر جوان می شود و به همراه همسایه های زن، اسباب زایمان او را فراهم می کند. همسایه ها نگرانند که دستمزد معصومه را که آن زمان یک تومان بوده چگونه جور کنند که معصومه ضمن خداحافظی می گوید که نیازی به پول نیست و حتی اجازه نمی دهد که مرد او را با دوچرخه برساند.
رسم بر این بوده که ماما چند روز بعد از زایمان از مادر و بچه سرکشی کند. از قضا معصومه چند روز بعد به خانه ای در همان محل دعوت می شود. آن خانواده که وضع مالی خوبی داشته اند علاوه بر دستمزد یک کله قند هم به معصومه می دهند. معصومه سر راه به دیدن زن فقیر می رود. همسایه ها هم از دیدن معصومه خوشحالند و هم نگران اینکه پولی ندارند بابت دستمزد به او بدهند. معصومه توصیه های لازم را به مادر جوان می کند و کله قند را برایش می گذارد و می رود.

- جمعه ها صبح می رفتم سر قبر مادرم. چند بار شاهد بودم شخصی در لباس روحانیت سرقبرش فاتحه می خواند و می رود. یک بار به او رسیدم و تشکر کردم و گفتم چرا هر هفته زحمت می کشید. گفت: همسرم می خواست وضع حمل کند و و ضعیت نگران کننده اس داشت و ما ناراحت بودیم. به سراغ مادرتان رفتم و از او خواستم تا به همسرم سری بزند. آمد و گفت دو روز دیگر وقت زایمان است. فردای آن روز دوباره همسرم بدحال شد و من نگران به سراغ حاج خانم رفتم و گفتم فکر می کنم وقتش باشد. مادرتان گفت می دانم زود است اما به احترام جدت دوباره می آیم. عصر بود آمد و گفت حاج آقا این بچه زمانی به دنیا می آید که شما وضوی نماز صبحت را می گیری اما من امشب نزد همسرت می مانم تا شما آسوده خاطر باشید. اذان صبح که مشغول وضوگرفتن شدم صدای گریه بچه بلند شد و من ازآن زمان ارادت عجیبی به حاج خانم پیدا کرده ام.

- به توصیه مادر پیرزنی را که کنار خیابان ایستاده بود سوار کردم تا به مقصد برسانم. پیرزن پرسید که چه کسی هستم و من گفتم که پسر معصومه ماما هستم. پیرزن از ته دل برای مادرم دعا کرد و گفت امیدوارم با حضذت زهرا محشور شود. به گفته پیرزن مادرم رازی را از خانواده این پیرزن پوشانده بود که اگر برملا می شد درگیری و دعوا پیش میآمد.

- یک زمانی هم مادرم را می برند تا به پاکدامنی تازه عروسی که مورد اتهام واقع شده بود شهادت بدهد. مادرم وقتی از پاکدامنی دختر مطمئن شده بود کشیده ای به گوش شوهرش زده و گفته بود که چه حقی داشتی به دختر مردم تهمت بزنی؟ خانواده دختر از شدت خوشحالی یک اسکناس 5 تومانی به او داده بودند. معصومه حاضر نبود بابت این کار پول بگیرد اما آنها به اصرار به او داده بودند.

- یک کولی آمده بود توی دالان خانه و همسایه ها جمع شده بودند تا برایشان فال بگیرد. معصومه آمده بود رد بشود کولی گفته بود بیا تا فالت را بگیرم. معصومه به او برگشته و گفته بود اگر بلدی فال بگیری چرا فال خودت را نمیگیری؟ شما هیچ کاری ازتان برنمی آید مگر اینکه خانواده ها را به جان هم بیندازید و از هم بپاشید.

- یک روز هم یکی ازآشناها از او خواست که نزد یک کسی برود که سرکتاب برمی دارد معصومه گفت که به این کارها اعتقادی ندارد.

- مادرم بیمار شده بود و او را در یکی از بیمارستان های اصفهان بستری کرده بودیم. دکتر حسین نژاد که با مادرم همکاری زیادی داشتند جایی صحبت از مادرم و بیماری اش به میان آورده بود ناگاه یکی از پزشکان جوان با شنیدن نام مادرم از جا برمی خیزد و می گوید این زن به گردن من حق دارد و باید او را ببینم. به بیمارستان مذکور می رود به معصوم می گوید مرا میشناسی؟ معصومه می گوید نه. می گوید چطور مرا نمیشناسی وقتی خودت مرا به دنیا آورده ای؟

- آن زمان که مادرم می خواسته وضع حمل کند پدرم علیرغم اینکه خودش پزشک بوده ترجیح میداده که مادرم در خانه زایمان کند از دکتر ریاحی می خواهد که یک شخص مطمئن به او معرفی کند و دکتر هم شما را معرفی می کند و شما برای کمک به مادرم به منزل ما می آیید و مرا به دنیا می آورید. همیشه دوت داشتم شما را ببینم و حالا هر خدمتی که از دستم بربیاد انجام بدهم.

 

حاج اکبر شیرانی پسر معصومه ماما/1337

نوشتن دیدگاه