چهارشنبه, 22 اسفند 1403 Wednesday 12 March 2025 00:00

دانشنامه شهرستان خمینی شهر

سر ظهر بود. حاج‏حسن، مَندَل را صدا کرد و يک سکه دو ريالي گذاشت کف دستش: گشنگي يکي ديگه از بنده‏ها‏ي خدا را از پا درآورده، جنازه‏ش افتاده نزديک حموم توده، برو کفن و دفنش کن، روا نيست ميّت رو زمين بمونه.

اين را گفت و آستين‏ها‏ را بالا زد و نشست وضو بگيرد، پايش را که از خانه بيرون گذاشت مرد ميانسالي با سبيل‏ها‏ي دررفته از راه رسيد، از حيوانش پياده شد، کمی اطرافش را پاييد و در گوش حاج‏حسن گفت: حواست باشه امشب قراره بزنن به گله‏ت و همانطور که سوار مي‏شد، آرام گفت: به حاج‏علي برادرت هم بگو هواي خودش را داشته باشه و به سرعت دور شد. حاج‏حسن لحظاتي با چشم او را تعقيب کرد، نسبتا می‏شناختش، از دار و دسته جعفر‏‏قلی بود. پناه بر خدايي گفت و به فکر فرو رفت.

***

حاج‏حسن به سرعت از مسجد بيرون آمد و به سمت خانه حيدر رفت، در نيمه باز بود، کوبه را به صدا درآورد: يا الله ياالله

حيدر که توي ايوان به پشتي تکيه داده بود، از جا بلند شد: بفرما تو حج‏حسن! قدم به چشم.

-سلام حيدر! کليد باغتا ميخوام.

حيدر همانطور که به سمت اتاق می‏رفت، گفت: خيره انشااله حجي! خبري شده؟

-چل دزد می‏خوان امشب به گله‏‏‏م بزنن بايد هر چند تايي را يه جا مخفي کنم.

***

حاج‏حسن توي خرند راه می‏رفت که سر و صدا بلند شد. حاج‏علي از اتاق بيرون پريد و پا برهنه به سمت تاپو رفت، پريد توي آن و حاج‏حسن در تاپو را گذاشت. دو سه نفر از دار و دسته جعفر‏‏قلی با حيواناتشان وارد هشتي شدند و با لگد در طويه را شکستند خبري از گوسفندان نبود.

نگاهي به يکديگر انداختند و يکي شان رو به حاج‏حسن گفت: پس گله ات کو؟

-می‏بينيد که طويله خاليه. بياييد با هم لقمه‏اي غذا بخوريم.

ياغي‏ها‏ پچ‏پچي با هم کردند و دستي به سبيل کشيدند و دنبال حاج‏حسن به راه افتادند.

نازنين بشقاب‏ها‏ را نخود‏آب کرد و حاج‏حسن گذاشت مقابل ياغي‏ها‏. نخود‏آب‏ها‏ را خورده بودند و پاها را دراز کرده بودند که محمدتقي يکي از پسرهاي حاج‏حسن از راه رسيد و با ديدن آنها لگدي به در اتاق کوبيد: خيال کرده ايد اينجا لنجونه که حيووناتونا توي حياط ولو کرده‏ايد و خودتون لم داده‏ايد؟

تا حاج‏حسن آمد از جا بلند شود و پسرش را از اتاق دور کند، ياغي‏ها‏ ريختند سر محمدتقي و تا توانستند مشت و لگد نثارش کردند. التماس‏ها‏ي حاج‏حسن راه به جايي نبرد تا اينکه نازنين، قرآن به دست از راه رسيد: شما را به اين قرآن با پسرم کاري نداشته باشيد.

ياغي‏ها‏ محمدتقي را که همچنان ناسزا نثارشان می‏کرد رها کردند و يکي از آنها رو به نازنين گفت: زن! قرآن را ببر سرجاش، ما اگر قرآن می‏شناختيم که دزدي نمی‏کرديم.

***

با فرياد "سوار سوار""، ياغي‏ها‏ چند تا چند تا از خانه‏ها‏ بيرون آمدند و به يکديگر پيوستند. جعفر‏‏قلی و رضا خان و ديگر سران جلو افتادند و بقيه به دنبالشان و از سده بيرون رفتند.

inner