دو سه روزی بود که برف می بارید، همه جا سفید پوش شده بود. چکمه هایم را پوشیدم و دستکش های پشمی را که مادر برایم بافته بود به قصد برف بازی با بچه ها دستم کردم. همسایه ها روی پشت بامها سرگرم برف روبی بودند. دایی که تازگیها عقد کرده بود هم همینطور. رباب خانم طبق معمول از پنجره بالاخانه خودش همه جا را زیر نظر داشت. تا مرا دید با صدای بلند به دایی گفت بپا تو هم مثل بابات نیفتی و پاد بشکنه. هرچه فکر کردم به خاطر نیاوردم که پدر بزرگ پاش شکسته باشد. برای همین رو کردم به رباب و گفتم باباجون من تا حالا پاش نشکسته. جواب داد: تو انوقتا به دنیا نیموده بودی، باباجونت وقتی که مثل داییت داماد شده بود و برا خود شیرینی برف می روفت، لیز خورد و از طاق مطبخ افتاد پایین و پاش شیکست، خدا رحم کرد جون سالم به در برد. خواستم بقیه ماجرا را ازش بپرسم که گفت یرو از ننه جونت بپرس. خبری از بچه ها نبود به تنهایی چندتا گلوله برف درست کردم و به در و دیوار زدم. یکی از گلوله ها را به طرف دایی پرتاب کردم. او که متوجه من شد، داد زد: برو خونه زیر کرسی سرما نخوری براما خیگ شیره بشی. فوری به خانه برگشتم و سراغ ننه جون رفتم. داشت زیر کرسی چرت می زد. صدا زدم:
- ننه جون، ننه جون
- چه خبره، طوری شده؟
- نه
- پس چرا داد می زنی، دلم هوری ریخت تو هم.
- اومدم بپرسم تا حالا باباجون پاش شیکسته؟
- نه
- پس رباب خانم می گفت یه بار تو برفا پاش شیکسته
- امان از دست این رباب خانم، انگار کار و زندگی نداره، همشا تو کوک مردمه.
- دیگه چی گفت؟
- گفت وقتی داماد بوده پاش تو برف شیکسته
- آره زمانی که باهم عقد بودیم وقتی رفته بود برف پارو کونه افتاد و یه پاش شسیکست
- اونوقت چی شد؟
- خدا بیامرزه ننه سکینه اسخونشا جا انداخته و روشا زرده تخم گذاشته و بست.
- چندی طول کشید تا خب شد؟
- یه دو ماهی
- رباب خانم می گفت برا رسم برفروبی داماد برف پارو می کرد.
- بله
- این دیگه چه رسمیه؟
- وقتی که برف می باره و باید پارو بشه، پسری که تازه نامزد کرده طبق یک رسم قدیمی اینکارا اون می کونه.
- برا چی؟
- تا معلوم شه داماد چند مرده حلاجه
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه اهل کار و زندگی هست یا دست و پا چلفتیه
- بعدش چی می شه؟
-اگه تونست به تنهایی برفا را پارو کونه خبرش به خونه عروس می رسه و اونوقت از خونه عروس براش پاداش میاد
- چه پاداشی؟
- سرشیر، دستکش و شال پشمی، بستگی به وسع خونواده عروس داره. ولی بیشتر یه کاسه سرشیر و یه کاسه شله زرد میارن.
- داماد جا اونا چیزی نمی فرسته؟
- چرا بیشتر اوقات یه کاسه کالاجوش و یه کاسه برف به خونه عروس می فرستن.
- پس برا همین دایی داشت گُر و گُر برفا را پارو می کرد
- خب دیگه می خواد خبر به خونه عروس برسه و فردا براش سرشیر بیاد.
حالاکه مطمئن شدم فردا صبح از طرف خونه عروس برای خانه ننه جون سرشیر می آورند. با خودم گفتم منکه امشب خونه خودمون نمی رم و همینجا می خوابم تا فردا صبحونه سرشیر بخورم و دلی از عزا دربیارم. خوب می دانستم که بدون همراهی مادر بزرگ اینکار ممکن نیست پس رو به او کردم و گفتم
- ننه جون امشب من اینجا بخوابم؟
- ننه من حرف ندارم اما شب بابا جون ، قشقرق راه میندازه که مگه این بچه پدر و مادر نداره.
- قول میدم تو اطاق سوکیه برم و پاما از اونجا بیرون نذارم.
- اونجا که سرده سینه پهلو می کونی
- پس چیکار کونم دلم می خواد سرشیر بخورم.
- به شرطی که سر و صداشا در نیاری و کمکم بکونی، خودم بلدم چیکار کونم. تو نمی خاد نقشه بکشی.
- باشه ننه جون هرچی شما بگید.
هوا تازه تاریک شده بود که از سر و صدای بابا جون و دایی فهمیدم که اتفاقی افتاده است، صحبت از مرده بود انگار کسی مرده بود. طاقت نیاوردم و دویدم تو مطبخ
- ننه جون کی مرده
- عمه خانوم
- عمه خانوم کیه؟
- عمه زن داییت
- حالا چی می شه
- چی چی می پرسی، معلومه فردا تو قبرستون خاکش می کنن.
- اینا که می دونم، سرشیر چی می شه؟
- اله اکبر، عمه خانوم مرده تو فکر شیکمی. معلومه از سرشیر خبری نیس اگه هم بخواند پاداش بیارن مردم هزار حرف می زننه خودمم اوقات تلخی درس می کنم
- برا چی
- آخه شکون نداره، عمه عروس مرده اونوقت پاداش برا داماد بیاد.