دکتر سیدرضا ابوالبرکات دیباجی
ولادت: 1309
درگذشت: دهم شهريور 1365
آرامگاه: مسجد استاد ابوالبرکات (سرپل) دوشنبه بازار
تحصیلات:حوزوی، دانشگاهی، دکترای معقول و منقول
عناوین:
- فیلسوف
- استاد دانشگاه
- حافظ کل قرآن
- نویسنده، شاعر، فعال فرهنگی و اجتماعی
فعالیت ها:
تدریس در حوزه و دانشگاه از جمله دانشگاههای جندی شاپور و اصفهان
تالیف چند عنوان رساله
شرکت در تکمیل و تجهیز مراکز درمانی، ساخت و تعمیر دو باب حمام
شرکت در راه اندازی حوزه علمیه دارالزهرا و راه اندازی انجمن خيريه محلی
عضو فعال انجمن ادبی سروش
تولیت حسینیه مسجد امام جعفر صادق (ع) از سال54 تا زمان فوت
مروری بر زندگی و سوابق دکتر سیّدرضا ابوالبرکات
سیدرضا در سال 1309 در خانهای اهل علم و دانش و تقوا در محله فروشان سده به دنیا آمد. پدرش سیدمحمد نام داشت. پدر بزرگ او محمّدمهدی فرزند بحرالعلوم سدهی بود. تصدیق شش ابتدایی را از مدرسه اسلامی سده گرفت و سپس راهی مدرسه صدر اصفهان شد. آن روزها به دلیل نبودن جاده و خودروی مناسب، معمولا اینگونه افراد با پای پیاده به اصفهان میرفتند و به همین دلیل آخر هفتهها به زادگاه بر میگشتند. دروس حوزوی را در اصفهان نزد حضرات آیات شیخ محمّد حسن عالم نجفآبادی، شیخ احمد فیاض، شیخ نورالدّین اشنی، شیخ محمود مفید، سیّد صدرالدّین کوپائی، حاج میرزا علیآقا شیرازی، حاج آقا رحیم ارباب و میر سیّد علی بهبهانی فرا گرفت. تفسیر نهج البلاغه را نزد میرزا علیآقا شیرازی و فلسفه را نزد استاد مفید آموخت. وی با شهید بهشتی همکلاس بود و با هم انس و دوستی داشتند.
سی و شش ساله بود که آیتالله بهبهانی به ایشان اجازه اجتهاد دادند. وی به تحصیلات حوزوی قناعت نکرد و عزم تحصیل در دانشگاه نمود. در سال 1337 در کنکور رشته دکترای معقول و منقول شرکت کرد و در سال 1341 دکترا گرفت و به این ترتیب با پشتکار توانست تا دهه 1340 سه مدرک لیسانس و یک مدرک دکتری اخذ نماید. وی تسلط خاصّی در علوم مختلف اسلامی کسب نمود، حافظهای قوی داشت قرآن کریم و اکثر خطب «نهج البلاغه» و «دیوان حافظ» و بسیاری از اشعار فارسی و عربی را از حفظ داشت. بی نهایت متواضع و قانع و سخی بود و آثار خیری از خود به جا نهاد.
خیلیها او را یک مصلح اجتماعی میدانند، گروهی فیلسوفی بزرگ، خیلیها استاد شعر و ادبیات، گروهی دیگر استاد بی نظیر تاریخ، برخی متخصص اقتصاد اسلامی و بعضی متخصص فقه و اصول و حقوق. عدهای نیز او را گرهگشای مشکلات مردم و خیلیها نیز به او به عنوان امام جماعت مساجد محل عشق میشناسند. بهرحال هرکس به فراخور درک و شناختی که از وی داشته قضاوت می کند اما واقعیت این است همه این برداشتها درست است گرچه به گفته دوستان و ملازمان وی کامل و جامع نیست به ناچار سوابق علمی، پژوهشی و اجتماعی این شخصیت کم نظیر در چند شاخه مرور میشود
تدریس و تعلیم:
استاد ابوالبرکات در سه محیط حوزه، مدرسه و دانشگاه بیشاز سی سال به آموزش وتعلیم وتربیت طلاب، دانش آموزان و دانشجویان مشغول بود وی همچنین کلاسهای آزادی برگزار می کرد که علاقه مندان خود را داشت استاد در مقاطعی مباحث خاصی را برای اساتید دانشگاه و پزشگان تدریس می نمودند.
مرحوم ابوالبرکات به دلیل هوش سرشار و تسلط بر آموختهها خیلی زود از سن 19 سالگی تدریس را شروع نمود آنهم تدریس اسفار ملاصدرا را که از عهده کمتر کسی بر میآید. او چنان بر مباحث اسفار مسلط بود که میگفت فهمش به قدری برایم راحت است مثل اینکه شخصی با تحصیلات عالیه بخواهد دروس ابتدایی را بخواند.
اما او تنها اسفار را درس نمیداد، در 22 سالگی کتاب «قوانین میرزای قمی» را هم به دیگر طلاب مدرسه صدر آموزش میداد. از سال 1348 پس از کسب اجازه از مراجع تقلید از جمله امام خمینی وارد آموزش و پرورش شد و مدّتها در دبیرستانها تدریس می نمود.مدتی بعد جذب دانشگاه جندی شاپور شد و پس از پیروزی انقلاب فعالیتهای آموزشی خود را در دانشگاه اصفهان پی گرفت واین درحالی بود که چندین دانشگاه خارجی به دنبال جذب ایشان بودند.
تالیف:
استاد ضمن تدریس جزوات و رسالههای که بیشتر جنبه آموزشی و فلسفی داشتند نگارش و در اختیار دانشجویان وعلاقه مندان قرار می دادند ایشان همچنین کتابخانه بزرگ و نفیسی داشتند. بعضی از نوشتههای ایشان عبارتند از:
تارخ و ادبيات ايران
مقالهاي در حرکت جوهري
مقالهاي در برهان صديقين
مقالهاي درباره مسلمانان اسپانيا
تفسير دو جزء اول قرآن
شجره نامه سادات ديباجي
هزاران بيت شعر
رسالهاي در طلاق و در بيع و احکام مشترکه و عقود
فعالیتهای فرهنگی:
یکی از ابعاد شخصیتی این استاد فرزانه توجه به فرهنگ و هنر و ادبیات و تاثیر آنها در رشد و تکامل جامعه میباشد و به این خاطر ارتباطهای گستردهای با چهرههای شاخص فرهنگی ادبی زادگاه و اصفهان داشت به شکلی که خانهاش واقع در محله لادره همیشه ایام درش به روی آنها باز بود و به محفلی ادبی، هنری و علمی تبدیل شده بود. او شعر می سرود و به شعرا احترام خاصی میگذاشت و به همین دلیل با تشکیل انجمن ادبی سروش این محفل ادبی را حمایت و اعضای آنرا به ادامه راه تشویق میکرد
فعالیتهای اجتماعی:
دکتر ابوالبرکات بدون تردید یک کنشگر و شخصیت اجتماعی بود که اولین جلوه آن در زمانی که یک طلبه جوان بود و به حمایت از نهضت ملی کردن نفت و راه اندازی راهپیمایی همراه طلاب اصفهانی در حمایت از قیام 30 تیر 1331 بروز میکند که منجر به بازداشت وی میشود. حاج آقا ابوالبرکات در مقاطع مختلف پیگیر احداث وساخت مراکز درمانی محلی، ساخت حمام، احداث خیریه و صندوق قرضالحسنه بوده است. جلوه دیگر از این بعد از شخصیت ایشان حل و فصل معضلات مردم و ریش سفیدی بین آنها بوده است که نمونههایی از آنها در خاطرات باز گو شده است.
سرانجام کار:
ستاره درخشان زندگی این استاد فرزانه خیلی زود در سن 56 سالگی رو به خاموشی گرایید و در شب دوشنبه 10 شهریور سال 1365 بر اثر بیماری قلبی چشم از جهان فرو بست و در آرامگاه خانوادگی واقع در مسجد استاد ابوالبرکات (سرپل) در خاک آرمید.
ارتحال: (فرزند: بعد از فوت ایشان نام یک سالن بزرگ در دانشگاه را نام پدرم را گذاشتند. دکتر ساسان فرزند آ. طاهری آمد مسجد سرپل برای هفتم ایشان سخنرانی کرد. دکتر فضل اله صلواتی هم در دانشگاه سخنرانی قرایی در مراسم ختم پدرم کرد.
یرفع اله الذین آمنوا منکم .... اله درجات
من شاگردشان بودم و مثل
سال ها باید که تا خسته دلی پیدا شود / بوسعیدی در خراسن یا اویسی در قرن
سال ها طول می کشد تا یک مطهری یک بهشتی تکرار شود. یک ابوالبرکاتی شما داشتید و ما داشتیم. جلسه ای چر عظمتی در دانشگاه اصفهان برگزار شد. دانشگاه سیاهپوش شده بود.
دانشگاه برایش چهلم گرفت و حاج آقا فخر کلباسی سخنرانی کرد. گفت همه چیز باید در یکی جمع شود اصل و نصب و استعداد و ... تماما در ایشان جمع بود.
آقای منصور زاده (از منبری های معروف اصفهان): در مراسم ختم گفت: یک نقطه از این مجلس روشن تاریک است و آن جای خالی دکتر ابوالبرکات است ایشان یک کتابخانه متحرک بود. یک روز در جلسه ای حرف از حضرت مسلم شد یک ساعت در وجه تاریخی این موضوع صحبت می کرد.
خاطراتی از دکتر
به دلیل ارتباط گسترده استاد با اقشار مختلف مردم افراد زیادی در بین مردم محلی،دوستان، دانشگاهیان شخصیتهای برجسته استانی از وی خاطراتی نقل کردهاند که برخی از آنها به همراه گفته های فرزند بزرگوار آورده می شود
نامه آیت اله کاشانی و دکتر مصدق به ایشان
در میان مدارکی که از پدرم مانده نامه ای پیدا کردم به امضای آیت اله کاشانی و دکتر مصدق که خطاب به ایشان نوشته شده است. در این نامه از پدرم که آن زمان یک طلبه 21 ساله بوده، خواسته شده که همراه دیگر طلاب اصفهانی در حمایت از قیام 30 تیر 1331 راهپیمایی راه بیندازند. این راهپیمایی در اصفهان راه میافتد و پدرم بازداشت میشود.
تحریم انتخابات
در جریان تحصن روحانیون در امامزاده شاه عبدالعظیم (ع) در اعتراض به دستگیری امام خمینی در سال 42 ، آیت اله میلانی که با پدرم سابقه آشنایی در نجف داشتهاند، میگوید به شَهرَت برگردد و مردم را از شرکت در انتخابات مجلس شورای ملی منع کن.
پدر میگوید: چون کاندیداهای منطقه ما وابسته به روحانیت هستند نمیتوانیم تحریم کنیم اما حاج آقا میلانی میگوید این عذر پذیرفته نیست. در ادامه پدر از ایشان میخواهد که دو واعظ سدهی که در آن جمع حضور داشتهاند را هم به عنوان شاهدی بر حکم تحریم همراه ایشان به شهر بفرستند.
مثل آیت اله بروجردی
کلاس درس برپاست و سیدمحمدرضا ابوالبرکات در قد و قامت یک طلبه 22 ساله، کتاب "قوانین میرزای قمی" را به دیگر طلاب مدرسه صدر درس میدهد. حاج میرزا علی آقای شیرازی به طور اتفاقی گذارش به این کلاس میافتد و انگشت حیرت به دهان میگیرد و میگوید: "ماشااله آقا رضا! ماشااله! تنها کسی که در سن 22 سالگی قادر بوده قوانین میرزای قمیرا در این مدرسه درس بدهد آیت اله بروجردی بوده است."
عقد اخوت
هم سن و سال هم بودیم و خانههایمان به هم راه داشت. هر دو در مدرسه اسلامیدرس میخواندیم. 8-7 سال بیشتر نداشتیم که آقارضا پشت قرآن نوشت که ما دونفر تا زندهایم با هم میمانیم در خواب و در بیداری. پدرش هم بر با هم بودن ما خیلی تاکید داشت و اگر من یک روز خانه شان نمیرفتم کسی را میفرستاد دنبالم. تصدیق شش ابتدایی را که گرفتیم راهی مدرسه صدر شدیم. اولین استادمان حاج فاضل بود. چند سال صبح شنبه میرفتیم مدرسه صدر و عصر پنجشنبه برمیگشتیم سده. این برنامه حتی بعد از ازدواج و خانواده دار شدنمان هم ادامه داشت. شبها معمولا تا 4 صبح بیدار میماندیم و درس میخواندیم و خیلی زود توانستیم پیش برویم. استاد خارج فقهمان حاج آقارحیم ارباب بود. اگرچه در برههای از زندگی راه تحصیلی مان از هم جدا شد اما تا زنده بود بر عهدمان باقی بودیم و از هم جدا نشدیم.
استاد 19 ساله
دانشگاه اصفهان به مناسبت درگذشت پدر چند جلسه ختم برگزار کرد. سخنران یکی از این جلسات که علاوه بر اساتید و دانشجویان، همه اهالی محل نیز در آن حضور پیدا کردند، دکتر فضل الله صلواتی بود که سخنانش را با این آیه شریفه آغاز کرد:
"یرفع الله الذین امنوا منکم والذین أوتوا العلم درجات…"
سپس ادامه داد: سالها باید که تا خسته دلی پیدا شود / بوسعیدی در خراسان یا اویسی در قرن
سالها باید بیاید و برود تا یک مطهری، یک بهشتی، یک ابوالبرکات ظهور کند.
دکتر صلواتی که در سالهای 38 و 39 در مدرسه صدر نزد ایشان ادبیات (سیوطی) میخوانده، میگوید: خیلی وقتها به سختی از سده تا اصفهان میآمد برای اینکه تنها به یک نفر درس بدهد و برگردد. وی میگوید: دکتر ابوالبرکات از جمله علمای بزرگ ولی گمنام بود.
سعی صفا و مروه
علاوه بر قرآن، نهج البلاغه را هم از بر بود. سال 1336 همراه مادرش راهی حج تمتع شد. در سعی صفا و مروه مشغول خواندن یکی از خطبههای نهج البلاغه با موضوع "بی وفایی دنیا" با صدای بلند شد. مرد عربی که پا به پای او ویلچیر مادرش را پیش میبرد به شدت مجذوب کلام امیرالمومنین (ع) شده و از او خواست که بلندتر بخواند. سیدمحمدرضا خطبه خوانی را با آهنگی خوش و صدایی بلند ادامه داد و مرد عرب چنان تحت تاثیر قرار گرفت که اشکش جاری شد. مشت بر پا میکوبید وهایهای گریه میکرد و وقتی تمام شد، پرسید: این خطبه از چه کسی بود؟
- از مولا امیرالمومنین علی (ع)
- لله دَرُّه، لله دَرُّه، لله دَرُّه (کنایه از شگفتی)
اجازه نامه اجتهاد
آیت الله بهبهانی در سن 90-80 سالگی شروع کردند تابستانها بیایند اصفهان. در جریان یکی از این سفرها باب آشنایی پدر با ایشان باز شد. جلسه ای برپا بود و روحانیون به بحثهای تخصصی مشغول بودند. پدر هم که آن زمان حدودا 35-34 ساله بوده وارد بحث میشود. آیت الله بهبهانی مجذوب حرفهای پدر شده و علیرغم اینکه بسیار کم حرف بودند سراغ میگیرند که این جوان کیست و از کجاست و با او گرم صحبت میشوند. بعد هم وعده میدهند که تا اصفهان هستند یک روز بیایند منزل پدر.
از آن زمان به بعد آیت اله بهبهانی هر تابستان یک روز با 60 نفر همراه میهمان ما میشدند. پدر 36 ساله بود که آیتالله بهبهانی به قلم خودشان به ایشان اجازه اجتهاد دادند. دستخط ایشان سالها قاب شده به دیوار اتاق پدر بود.
آموزش و پرورش
پدر در مقطعی تصمیم گرفت وارد آموزش و پرورش شود و این حرکتش با واکنش شدید متعصبان روبرو شد که او را متهم به خدمت به نظام شاهنشاهی میکردند. پدر علیرغم اینکه خودش کار در مدارس را به جهت تربیت صحیح و دینی دانش آموزان لازم میدانست اما برای پاسخگویی به افراد متعصب و همچنین زدودن ابهام از اذهان مردم اقدام به استفتا از 15 مرجع عالیقدر آن زمان شامل آیات عظام بروجردی، مرعشی نجفی، امام خمینی، کوه کمرهای، صدر کوپایی، بهبهانی و... کرد. همه این مراجع حضور او در مدارس به عنوان معلم را بلااشکال و حتی لازم اعلام کرده بودند.
بچههای مدرسه
پس از استخدام در آموزش و پرورش برای تدریس به دبیرستان بهبهانی واقع در محله خانی آباد تهران معرفی شد. راجع به سابقه رفتارهای ناشایست دانش آموزان آن مدرسه با معلمان خصوصا معلمان روحانی اطلاعاتی داشت و از رفتارهای توهین آمیزشان با روحانیون بی خبر نبود. مدیر مدرسه نیز از همان ابتدا آب پاکی را روی دستش ریخت و گفت که میترسم اینجا بچهها قدر شما را ندانند.
دکتر ابوالبرکات اولین جلسه کلاس را در میان سر و صدا و شلوغ بازیهای دانش آموزان با یک داستان آغاز کرد. داستان به نیمه رسیده بود که کلاس رفته رفته آرام شد و پسرها سراپا گوش شدند. بعد از چند جلسه کلاس دکتر ابوالبرکات پرطرفدار شد و بچهها به او دل بستند.
یک روز که کلاس تمام شده بود و دانشآموزان گردش جمع شده و رهایش نمیکردند به ناچار به آنها گفت که باید به زورخانه برود. بچهها که باور نمیکردند حاج آقا اهل ورزش آن هم از نوع باستانیاش باشد تا زورخانه دنبالش راه افتادند.
همین نوجوانهایی که به حرمت شکنی و اهانت به معلمان شهره بودند در علاقه و ارادت به دکتر ابوالبرکات تا آنجا پیش رفتند که به عضویت کلاس قرآنی که حاج آقا در یکی از محلات تهران راه انداخته بود نیز درآمدند و آن را رونق بخشیدند.
پای منبر استاد مطهری
پیش از انقلاب بود و استاد مطهری در مسجدالجواد تهران سخنرانی داشت، حاج آقارضا تصمیم گرفت اینبار که راهی تهران میشود از دوست قدیمیاش یادی بکند. وارد مسجد الجواد که شد صدای سخنرانی او گوشش را نواخت. خودش را پشت یک ستون پنهان کرد تا مبادا تمرکز استاد را به هم بریزد غافل از اینکه استاد او را دیده است. با تغییر لحن سخنران همه صورتها به نقطه ای که او خیره مانده بود، برگشت:
- شما کجا اینجا کجا آقای ابوالبرکات، بفرما بشین بالا
دکتر ابوالبرکات از دور با او سلام و علیک کرد و ترجیح داد همانجا بنشیند تا منبر تمام شود اما استاد مطهری دلش تاب نیاورد، وسط سخنرانی از منبر پایین آمد و از میان جمعیت خودش را به او رساند، در آغوشش کشید و حال و احوال کرد سپس برگشت و به صحبتش ادامه داد.
میهمانان عراقی
پدر برای حل مشکلات دیگران هر کار میتوانست میکرد. دو تا دختر عمو داشت که در عراق زندگی میکردند. در یک سفری که دخترعموها همراه خانوادههایشان به ایران داشتند اتفاقاتی در عراق رخ داد که آنها دیگر نتوانستند برگردند و علیرغم اینکه در عراق زندگی متمولانه ای داشتند اینجا به وضعیتی گرفتار شدند که به نان شب محتاج بودند. پدر برای فراهم کردن اسباب زندگی برای این بستگان از هیچ تلاشی فروگذار نکرد. یکی از اقداماتی که در این راستا انجام میداد از آیت اله مهدوی هرستانی که نمایندگی همه مراجع را داشت برایشان سهم سادات میگرفت. هفته ای چند روز در خانه میهمانشان میکرد و خلاصه کمک کرد تا توانستند برای خودشان خانه و زندگی درست کنند.
عاقبت به خیر
حاج آقا در خانهاش را به روی همه باز گذاشته بود و ش خانه امید مردم بود. برخی نزدیکان به این اخلاق ایشان خرده میگرفتند که مثلا چرا فلان شخص بدنام را به منزلت راه میدهی؟ حاج آقا در پاسخ میگفت: همه درها به روی این شخص بسته است اگر من هم این در را ببندم پس او به کجا پناه ببرد و چطور راه را پیدا کند؟ اتفاقا شخص مذکور عاقبت به خیر شد و با خوشنامیاز دنیا رفت.
ایشان در پاسخ کسانی که ارتباطش با افرادی که خوشنام نبودند را زیرسوال میبردند، میگفت: من باید برای آنها نقشی پدرانه ایفا کنم. دکتر ابوالبرکات در رفاقت و هدایت حریص بود و سنگ تمام میگذاشت.
آب نطلبیده
برای سرزدن به بستگان و دوستان منتظر دعوت آنها نمینشست و سرزده به دیدنشان میرفت. چه بستگان خودش و چه بستگان مادرم. نوه عمویش که مغازه تعویض روغن ماشین داشت، میگفت گاهی میشد حاج آقا غذا میآورد مغازه و میگفت بیا امروز با هم ناهار بخوریم.
آفتاب مهربانی
پدر بسیار مهربان و عاطفی بود. بچه که بودیم ما را روی دوشش سوار میکرد و بازی میداد. اگر میخواست کاری را به ما بسپارد قبلش اظهار شرمندگی میکرد و عذر میخواست. مثلا میگفت: معذرت میخوام، یک دنیا شرمنده ام یه پارچ آب بریز توی سماور.
تا آخر عمر طلبه باقی ماند
همیشه مهمان داشت و مقید بود که حتما از میهمانانش پذیرایی کند و مادر میدانست که معمولا باید اندازه چند نفر بیشتر غذا درست کند و هیچوقت هم بابت این موضوع اعتراضی نمیکرد.
با وجودی که ما بچهها همیشه دور و بر پدر بودیم اما پذیرایی از مهمانانش را خودش انجام میداد. خودش چای دم میکرد، خودش میریخت و خودش جلوی مهمان میگذاشت حتی ظروف پذیرایی را هم خودش میشست و میگفت: طلبه تا آقا نشده بهترین انسان است اما امان از وقتی که از زندگی طلبگی بیرون بیاید.
منطقه آزاد
در کتابخانه پر از کتاب پدر همه جور کتابی پیدا میشد از موضوعات تخصصی تا عمومی. مثلا دو تا قفسه کتاب تخصصی پزشکی داشت و ما را در مطالعه این کتابها آزاد میگذاشت. تقریبا 14 سالم بود که مطالعه چند کتاب مارکسیستی در ذهنم شبهههای زیادی ایجاد کرد به گونهای که چندین شب تا نیمه شب با پدر مشغول بحث میشدیم و با دلیل و برهان به شبهههایم پاسخ میگفت و چنان با نرمی و سعهصدر برخورد میکرد که من از مطرح کردن هیچ شبههای ابا نمیکردم.
تماشاخانه
شخصیت پرجاذبه دکتر ابوالبرکات حتی هنرمندان و بازیگران تئاتر را هم جذب خودش کرده بود. یکی از بازیگران مطرح تئاتر پیش از انقلاب که به خانه ایشان رفت و آمد داشت گفته بود یک روز به ایشان پیشنهاد کردم که برای تماشای تئاتر ما به تماشاخانه بیایند و تاکید کردم ترتیبی میدهم از دری وارد شوند که کسی متوجه حضورشان نشود و در اتاق ویژه به تماشا بپردازند اما ایشان صراحتا گفتند اگر بخواهم تئاتر ببینم یک راست میروم داخل تماشاخانه و همان جایی مینشینم که همه نشستهاند و اگر هم نخواهم که اصلا نمیروم. اگرچه ایشان به دیدن تئاتر نیامدند اما من از همان روز جذب شخصیت قاطع ایشان شدم.
فولکس
بچه که بودم بهترین دوچرخه را برایم خرید. کمیکه بزرگ شدم گفتم موتور میخواهم اما پدر مخالفت کرد و به هیچ عنوان به خرید موتور رضایت نداد و گفت به سن قانونی که رسیدی برایت ماشین میخرم. 18 سالم که شد علیرغم اینکه وضع مالی آنچنانی نداشت به قولش عمل کرد و یک فولکس برایم خرید. آن زمان بعضی از هم سن و سالهایم دوچرخه هم نداشتند.
هنرمندان
جلال تاج اصفهانی چندین بار همراه حاج آقارضا صدرحسنی آمده بودند خانه مان و اشعار رهی معیری را میخواندند. حاج آقارضا صدرحسنی از اساتید آواز و همچنین نستعلیق اصفهان بود. یکبار هم اشعار پدرم را خواندند آن روز دکتر سیادت هم حضور داشت. استاد حسن کسایی هم زیاد به خانه ما رفت و آمد میکرد. سراج المومنین پدر حسام الدین سراج هم از جمله کسانی بود که معمولا به دیدن پدر میآمد.
دیدار با امام
همان ابتدای انقلاب که امام خمینی در قم ساکن شده بود، دکتر ابوالبرکات همراه تعدادی دیگر از جمله دکتر میرحامدحسین سیادت راهی قم میشوند تا با ایشان دیداری خصوصی داشته باشند. رییس دفتر امام آن زمان یکی از همشهریها به نام حاج آقاطاهر مرتضوی بود. از میان جمعیت تنها دکتر ابوالبرکات، پسرش و دکتر سیادت اجازه ورود پیدا میکنند. امام دکتر سیادت را که گویا یکبار معالجه شان کرده بود به جا میآورد و احوالپرسی گرمی با او میکند. دکتر ابوالبرکات هنگام بازگشت انگشتری را که دست به دست از اجدادش به وی رسیده بود و بسیار عزیزش میداشت به امام تقدیم میکند.
عیادت
حاج آقارضا همانطور که سوار اتومبیلش میشد چشمش به مرد همسایه افتاد: سیدمحمد جایی کاری داری؟
- نه حاج آقا چطور؟
- بیا با هم بریم جایی
اتومبیل به حرکت درآمد و رفت و رفت و رفت. توی مسیر مقابل یک شیرینی فروشی توقف کرد، حاج آقا پیاده شد و یک جعبه شیرینی خرید و دوباره راه افتاد و رفت تا به روستای محمودآباد رسید.
کوبه در را که به صدا درآوردند صاحبخانه آمد جلوی در اما اصلا فکرش را هم نمیکرد که دکتر ابوالبرکات عضو هیات علمیدانشکدههای حقوق و اقتصاد را مقابلش ببیند.
یکی از دربانهای دانشگاه به بستر بیماری افتاده بود و حاج آقا به محضی که خبردار شد، رفت عیادتش و بعد از حال و احوال مبلغی پول هم زیر تشکچهاش گذاشت.
توت فرنگی
سیدمهدی شفتی پسرعموی مادرم همان سالهای اول انقلاب به مدت چندین سال مسوول هواپیمایی کل کشور شد. رابطه ایشان با پدرم بسیار خوب بود. یک روز چند نفر آمدند پیش پدر که محصول توت فرنگی ما در باغات کردستان هر چه زودتر باید به دبی صادر بشود و اگر این اتفاق نیفتد بارمان ضایع میشود. پدر گوشی تلفن را برداشت تا با آقای شفتی تماس بگیرد و از او بخواهد ترتیبی بدهد که بار توت فرنگی به سرعت با هواپیما به دبی برسد. هنوز شماره را نگرفته بود که یکی از آنها گفت اگر این کار درست شود ماهی 150 هزار تومان هم برای خود شما میافتد. پدر به محض شنیدن این حرف گوشی را سرجایش گذاشت و هر چه اصرار کردند حاضر نشد تماس بگیرد. این در حالی بود که آن زمان حقوق یک استاد دانشگاه سه هزار تومان بود و پدر بعدها تعریف کرد که آن روز به اندازه یک نخ سیگار هم پول در جیبم نداشتم.
27 دعوتنامه
طی سالهای متوالی 27 دعوتنامه از دانشگاههای سراسر دنیا از جمله آکسفورد، فرانکفورت، استکهلم، تگزاس، کانادا و... برایش ارسال میشد تا کرسی فلسفه اسلامیاین مراکز علمیرا به دست بگیرد اما به هیچکدام پاسخ مثبت نمیداد و این درحالی بود که طبق متن همان نامهها در صورت قبول این مسوولیت علاوه بر تمامیامکانات یک زندگی راحت شامل خانه، ماشین و... امکان تحقیق و پژوهش نیز برایش فراهم میشد اما علیرغم اینکه اساتید دانشگاه معمولا به دنبال چنین فرصتهایی میگشتند او هیچ توجهی به این دعوتنامهها نشان نمیداد چراکه معتقد بود باید در شهر و کشور خودش خدمت کند.
استثنایی در طبیعت
در مدرسه صدر با آیتاله بهشتی همکلاسی بودند و با هم انس داشتند. دکتر بهشتی که یک سال زودتر از او راهی دانشکده معقول و منقول شد، جایی گفته بود یکی از استثناهایی که من در طبیعت دیدم ابوالبرکات بود.
همین سابقه آشنایی و رفاقت با دکتر بهشتی موجب شد تا مسوولیت پاکسازی دانشگاه اصفهان از اساتید وابسته به حکومت طاغوت را به وی بسپارند. دکتر ابوالبرکات با دید روشن و جامعی که داشت اجازه نداد بسیاری از اساتید قابل، از دانشگاه اخراج شوند و این در حالی بود که آن زمان بسیاری از دانشگاهها به همین بهانه از اساتید خبره خالی شد.
چند سال بعد میرحسین موسوی نخست وزیر وقت طی نامه ای از وی به خاطر این هوشیاری در دفاع از اساتید خبره تشکر کرد.
دکتر سیادت
یکی از نزدیک ترین افراد به ایشان دکتر میرحامد سیادت بود که خیلی به خانه ما رفت و آمد داشت. حتی گاهی که به فرانسه میرفت هنگام برگشت، از فرودگاه زنگ میزد به پدر که یکی از بچهها را بفرست دنبالم. هر دو علیرغم نبوغ علمیشان بسیار متواضع بودند و از این جهت خیلی به هم شباهت داشتند.
مدتی پای دکتر سیادت دچار مشکل شده بود و خودم شاهد بودم که پدرم خم میشد و بند کفش او را میبست.
دکتر سیادت بعد از فوت پدر گفت: من با خیلی از اساتید در ارتباط بودم اما هیچکس مثل دکتر ابوالبرکات قادر نبود به شبهاتم پاسخ بگوید.
برخورد با نیازمندان
یکی از اهالی محل که اتفاقا شخص معتبری هم بود در جوانی از دنیا رفت. پدر به همراه چند نفر دیگر یک شورلت تاکسی خریدند و به یک راننده تحویل دادند تا درآمد ماهانهای برای همسر و شش فرزند آن مرحوم دست و پا کنند.
کار
پدر اصلا اهل خمس گرفتن نبود. میگفت پیامبر و ائمه اطهار (ع) همگی کار میکردند و مخارج زندگی شان را تامین میکردند ما هم تا هر وقت که توان داریم باید تن به کار بدهیم.
مطالعه
دکتر ابوالبرکات به تعمق فکری انقلابیون در جریان مبارزات انقلاب تاکید زیاد داشت. بر همین اساس جزوهای با محتوای مبانی اعتقادی تدوین کرد تا مبارزان که غالبا جوانان بودند آن را مطالعه کنند و فعالیتهایشان بر اساس آگاهی و اندیشه باشد تا قشری گری و ناشی از احساسات. جزوه مذکور را تکثیر کرده و میان دوستان توزیع کردیم و خیلی از مبارزان آن را مطالعه کردند.
کتابخانه متحرک
حاج آقا منصورزاده از منبریهای اصفهان که در یکی از مراسم ختم دکتر ابوالبرکات سخنرانی میکرد، گفت: دکتر ابوالبرکات یک کتابخانه متحرک بود. یک روز در حضور ایشان حرف از حضرت مسلم (ع) به میان آمد حدود دوساعت راجع به این شخصیت سخن گفت و آنچه در منابع مختلف تاریخی مطرح شده است را یک یک بیان کرد و بعد از دو ساعت همچنان حرف برای گفتن داشت.
یکی دیگر از نزدیکان وی میگوید: به همه حوادث تاریخی اشراف کامل داشت و تاریخ ایران و جهان را به صورت روزشمار از بر بود. یکبار که راجع به فراعنه مصر صحبت میکرد، موقعیت مکانی و زمانی آنها را چنان به زیبایی و با جزییات گفت که گویی خودش در این مقطع تاریخی زندگی میکرده است.
ای کاش من به جای تو رفته بودم
یک روز آیتاله احمدی در مسجد لادره رفت منبر و چنان عصبانی شد که قلبش گرفت و نتوانست ادامه بدهد. پدر به ما گفت سریع حاج آقا را ببرید خانه خودمان. حاجآقا را بردیم توی اتاق پدر و دکتر حاج آقا آمد بالای سرش و سرم برایش تزریق کرد.
پدر همیشه به حاج آقا احمدی توصیه میکرد که مواظب سلامتیاش باشد.
در مراسم هفتم و چهلم پدر، آیتاله احمدی سخنرانی کرد. در حالی که گریه میکرد، گفت: دریغ که ما کسی مثل تو را از دست دادیم اما چه خوب شد که از این دنیا راحت شدی ای کاش من به جای تو رفته بودم.
پای درس استاد
حاج آقارحیم ارباب در جریان قحطی که بر اثر جنگ جهانی اول رخ داده بود، همه مایملکی که از پدرش به ارث برده بود را فروخت و به فقرا داد. ایشان حتی بخشی از خانه مسکونیاش را هم در اختیار یک زوج مسیحی گذاشته بود و به همسرش میگفت وقتی آبگوشت میپزی گوشتها را بده این زن و شوهر جوان بخورند و آبش را بگذار برای خودمان.
روزی از آخرین روزهای عمر با برکت حاجآقا رحیم ارباب، شاگرد دیرینهاش حاج آقارضا ابوالبرکات به دیدنش رفت و استادش را ناراحت و نگران دید:
- استاد چرا امروز اینقدر ناراحت به نظر میرسید؟
- گناهی از بنده سرزده که نمیدانم خداوند از سر تقصیرم میگذره یا نه؟
- گناه؟! من حتی از شما ترک اولی هم ندیدهام استاد.
- آن روزها که قحطی به جان مردم افتاده بود بقچه ای ترمهای داشتم که جمعهها لباسهایم را در آن میپیچیدم و میرفتم حمام، حالا با خودم فکر میکنم اگر آن بقچه را فروخته بودم شاید یک نفسی احیا میشد اما این کار را نکردم.
کمونیست
باید همراه پدر جایی میرفتیم و از قبل قرار گذاشته بودیم که برویم دانشگاه دنبالش. ما در ماشین منتظر نشسته بودیم و فقط میدیدیم که پدر با جوانی گرم صحبت کردن است. دو ساعتی ما را منتظر گذاشت تا آمد. اعتراض کردیم که چرا این همه وقت سرپا ایستاده است و نمیآید. گفت: این جوان کمونیست شده و من باید به شبهههایش پاسخ بدهم شاید موثر واقع شود.
سروش
یک سال از تاسیس انجمن ادبی سروش گذشته بود که ایشان به جمع ما پیوستند. از همان ابتدا دوستان که متوجه تبحر ایشان در ادبیات شدند ایشان را به عنوان دبیر انجمن برگزیدند و این افتخار تا پایان عمر ایشان برای ما وجود داشت. چنان شاعران نوپا را به شعر شویق میکردند که طرف هیچوقت فکر بیرون رفتن از دنیای شعر به سرش نمیزد. اگر شعر هزار تا اشکال داشت رها میکرد و آن بیتی که نسبت به بقیه بهتر بود را مورد توجه قرار داده و شاعر را تشویق میکرد.
کلاس پرطرفدار
دکتر ابوالبرکات پیش از انقلاب عضو هیات علمیدانشگاه جندی شاپور بود و بعد به دانشگاه اصفهان منتقل شد و علاوه بر تدریس در دانشکدههای معارف و حقوق، دو درس "مبانی فقهی اقتصاد اسلامی" و "تاریخ اقتصادی صدر اسلام" را که محتوایش را هم خودش تولید کرده و در قالب جزوه به دانشجویان ارائه داد بود، برای دانشجویان رشته اقتصاد تدریس میکرد. از آنجا که کلاسهایش همیشه شلوغ و پر طرفدار بود معمولا سالنهای آمفی تئاتر را به ایشان میدادند. علاوه بر دانشجویان، کلاسهایی نیز برای اساتید برپا میکرد. در یک مقطعی هم روزهای چهارشنبه در بیمارستان خورشید برای پزشکان اخلاق میگفت. در عین حال ارتباطش با حوزه را هیچوقت قطع نکرد. گاهی در خانه به طلاب درس میداد. چند طلبه برای تبلیغ از قم به اینجا اعزام شده بودند. آنها را خیلی تحویل میگرفت، مهمانشان میکرد و حتی درسشان میداد. پس از بازگشت به قم به برخی مراجع گفته بودند تا حالا چنین استاد ادبیاتی ندیده بودیم.
مصاحبان و معاشران
اندرونی خانهمان اتاقی بود که چندتا پله به بالا میخورد. این اتاق همیشه خصوصا شبها بستر محافلی با اقشار مختلف بود. گاهی با اساتید دانشگاه و بحثهای فلسفی و تخصصی، گاهی با شعرا و اهل ادب و گاهی با عموم مردم. گفت و شنودها معمولا به درازا میکشید و گاه تا ساعتی بعد از نیمه شب هم ادامه مییافت.
دکتر ریاحی، دکتر طلیعه، دکتر لقمانی (متخصص زنان و زایمان)، دکتر آتش (متخصص داخلی از دانشگاه هاروارد) و... از جمله پزشکانی بودند که همواره از محضر پدرم استفاده میکردند.
دکتر معصومیان، دکتر خوشاخلاق، دکتر کابلی، دکتر مشرف جوادی، دکتر شجریان و دکتر ساسان نیز که هر کدام در اقتصاد یلی بودند در حوزه اقتصاد اسلامیاز او بهره میبردند.
صدرالدین صدربلاغی که در مقطعی به دستور آیتاله بروجردی برای تبلیغ اسلام به اروپا و آمریکا اعزام شد نیز با پدر مراوده داشت. آیتاله فلسفی نیز مهمان خانه مان شده بود. شهید قورچانی نیز از دوستان پدر بود.
حامیمبارزان
ایشان در جریان مبارزات جوانان و دانشجویان علیه رژیم طاغوت قرار داشت و از آنها حمایت میکرد اما به دلیل اینکه عضو هیات علمیدانشگاه جندی شاپور بود نمیتوانست به طور مستقیم دخالت بکند.
مثل بچهها
کلاس قرآنی در محل برپا کرده بودیم و به بچههای نوجوان آموزش میدادیم. یک روز حاج آقارضا آمد سر کلاس مان.
بچهها دایره وار مینشستند و هر کدام سه آیه به صورت انفرادی میخواندند و بعد همان سه آیه همخوانی میشد. حاج آقا خودش را بین بچهها جا داد، همراه با آنها همخوانی کرد و نوبتش که شد سه آیه تلاوت کرد.
حاج آقا مرتب پیگیر مشکلات ما بود و برای تامین هزینهها از جمله تعمیر حسینیه، خرید جایزه و... هر طور که میتوانست مایه میگذاشت و میگفت: ای کاش من هم مثل شما مربی این بچهها بودم.
سرگردان
هر شب با گروهی از مردم محل راهی خانههای شهدا میشد تا به خانوادههایشان تسلا بدهد. در مراسم ختمشان نیز شرکت فعال داشت.یکبار که خبر شهادت یکی ازهم محلیها راشنید از صبح تا ظهر در خیابانها سرگردان بود و نمیتوانست با این موضوع کنار بیاید. میگفت چند ساعت است مثل دیوانهها توی خیابان راه میروم.
تواضع
در هر مجلسی وارد میشد هر کجا جا بود همانجا مینشست. اگر در صدر مجلس نشسته بود به محضی که آشنایی میدید او را در کنار خودش جا میداد. یک روز مجلسی در مسجد سرپل برگزار شده بود من وارد شدم و در اولین جای خالی که پیدا کردم نشستم. آن روز حاج آقا را دیدم که در صدر نشستهاند. دقایقی گذشت و دیدم حاج آقا سرجایشان نیستند، دنبالشان میگشتم که متوجه شدم درصدد هستند مرا پیش خودشان ببرند.
شعر
گاهی تماس میگرفت منزل که اگر میتوانی بیا اینجا. میپرسیدم فرمایشی دارید؟ میگفت بیا شعر بخوانیم و گپ بزنیم. یکی از همین روزها وقتی وارد اتاقشان شدم دیدم تعداد زیادی نشستهاند. با ورود من حاج آقا از جا بلند شدند و به پیروی از ایشان بقیه هم قیام کردند. حاج آقا شروع به معرفی دوستانشان کردند همگی از اساتید و پزشکان بودند. من در عین خجالت و شرمندگی با همه دست دادم و کنار حاج آقا نشستم و گفتم چرا مرا به جلسهای دعوت میکنید که بزرگان نشستهاند. گفت تو را دعوت کردم تا برایشان شعر بخوانی و همه بفهمند شهر ما چه شاعران بزرگی دارد و این در حالی بود که من آن زمان جوان بودم و به عقیده خودم در شعر چندان تبحری نداشتم. خلاصه به اصرار ایشان شروع به خواندن غزلی با این مطلع کردم: "سپهر دیدهام امشب ستاره افشان است/ خجل زچشمه چشمم سحاب نیسان است"
حاج آقا خیلی تشویقم کردند و به تبع دوستانشان هم شرمندهام کردند.
بی معرفتی
یک روز مثل همیشه با من تماس گرفت و گفت بیا منزل با هم گپ بزنیم. هیچوقت حاج آقا را اینقدر ناراحت و مغموم ندیده بودم. علت را که جوبا شدم گفت امروز دو تا طلبه همانطور که از جلوی حجرهام میگذشتند گفتند جای کتاب مثنوی را آب بکش. (تطهیر کن) حاج آقا از بی معرفتی این طلبهها نسبت به مقام جناب مولوی بسیار آزرده خاطر شده بود.
معلم اخلاق
ایشان معلم اخلاق بنده بودند. یکبار ندیدم پشت سر کسی حرفی بزند. هر وقت سوار ماشین بود حتما پیرمردها و پیرزنها را سوار میکرد. تواضعش مثال زدنی بود.
باید بمانی
از آن دسته روحانیونی نبود که یک اشکالی در آدم پیدا کند و آن را توی سرش بکوبد بلکه برعکس به همه قوت قلب میداد. به دانش روز مجهز بود اما هرگز به دنبال کسب پست و مقام نبود، پستها را برای دیگران در نظر میگرفت و خودش حمایت میکرد. به دلیل رفتارهایی که میشد چند بار از مدیریت گروه اقتصاد استعفا دادم اما ایشان قاطعانه مرا برمیگرداند و میگفت تو باید بمانی.
مشاور
بعد از انقلاب شهردار میرزایی نخبگان شهر را فراخوانی کرده بود تا از نظراتشان در اداره شهر بهره ببرد. دکتر ابوالبرکات یکی از اعضای اصلی این گروه بود.
حافظه تاریخی
در ادبیات عرب و ادبیات فارسی استاد بود. قصاید چند صدبیتی شعرای قدیم مثل فردوسی، انوری، خاقانی و.. را از بر بود. به غزلیات سعدی و حافظ و اشعار مولوی اشراف کامل داشت و همه را از حفظ میخواند. الفیه ابن مالک را که قواعد زبان عربی را در قالب هزار بیت جمع کرده است از اول به آخر و از آخر به اول از حفظ میخواند. روزی از حاج شیخ علیاکبر نصر استاد مسلم ادبیات عرب پرسید: در حال حاضرکدام بخش مغنی اللبیب را تدریس میکنی؟ گفت: به بخش "اذ" رسیدهایم. کل آن بخش را از حفظ خواند در حالی که 40 سال میشد که این کتاب را نگشوده بود.
شبهای جمعه
دهه شصت بود که به مدت چند سال شبهای جمعه در خانه کتاب "اصول فلسفه و روش رئالیسم" علامه طباطبایی را تدریس میکرد. در به روی همه باز بود و عدهای به صورت ثابت در این کلاس شرکت میکردند.
منابع:
1- وفیات علمای معاصر اصفهان، خطی.
2- بیان المفاخر، ج2، ص374؛ خمینی شهر، صص 135-137؛ فهرست سه کتابخانه اصفهان، ص6.
پیمانی، لیلا، آیات برکات، ضمیمه دوهفته نامه فرصت خمینیشهر، شماره 187، خرداد1396