لحاف کرسی را تا شانه هایم بالا کشیدم، پدرم گفت:
- سردت شد؟ حالا آتیشا تو کرسی را هم میزنم تا جون بگیرن، داره صبح میشه.کمکم باید نماز بخونیم.
مادر که تا آن لحظه خور و پفش به هوا بلند بود جنبی خورد و گفت:
- روز جمعه هم نمی ذاره یه چرت بخوابیم، مرد امروز کار که نمیری چرا اینقده سر و صدا میکنی؟
- امروز از بقیه روزا بیشتر کار دارم.
- چیکارداری نکنه میخوایی با رفیقات بری جایی؟
-زن حواست کجاس چند روز بیشتر تا عاشورا نمونده باید گذر را آماده کنیم. امسالم که برف اومده غوز بالا غوز شده اونا را هم باید بروبیم.
- اینطور که معلومه امروزم خواب بیخواب.
- زن تا چیزا را ضبط و رفت میکونی برم یه منقل آتیش درس کونم و بیارم تو اطاق سرما نخوریم.
- چند تا تخم مرغم سر راهت از کتونه بیار.
- میخوایی خاگینه کونی؟
- نه، بچین دور آتیشا تا مغزپز بشن.
پدر پالتویش را روی شانههایش انداخت و از اطاق خارج شد. دوباره چشمانم گرم شد و به خواب رفتم. نمیدانم چقدر گذشته بود که با پوکیدن یکی از تخم مرغ های کنار منقل از خواب بیدار شدم. اطاق گرم شده بود و صدای قلقل آب کتری و عطر نان خانگی مرا تشویق کرد دل از کرسی بکنم و نزدیک منقل بروم. مادر که متوجه میل من به خوردن صبحانه شد طبق معمول با آب ولرم دست و صورتم را شست.
- بیا این دسمالا بگیر دست و صورتتا خشک کن، سرما نخوری تا من یه تخم مرغ برات پوس بگیرم.
- پخته باشه عسلی نمیخوام.
- صبح زود تا حالا کنار آتیش منقل بوده حتمی پخته.
- چای شیرینم میخوام.
- اونم برات میریزم.
مادر تخم مرغ را پوست کند و داخل یک بشقاب گذاشت و یک چای هم تو استکان ریخت و توی سینیچی گذاشت.
- اگه پایین نمیره با چای شیرین بخور.
صبحانهام را مچمچ میکردم که پدر با دو تا بقچه وارد اطاق شد:
- دو ساعته تو بالاخونه دنبال این بقچهها میگردم چندی خرت و پرت اونجا ریختی.
- همهاش که مال ما نیس از برادرت هم هس، وقتی از این خونه رفت آشغالاشا نبرد و ریخت تو بالاخونه.
- زن این بقچهها را واکن و ببر بیرون یه تکونی بده میخوام ببرم برا شبیه خونا.
با شنیدن این حرف به یاد شبیه خوانی افتادم لقمه را از دهانم خارج کردم و زدم زیر گریه.
- بچه چته صبح اول وقتی آبغوره میگیری؟
- میخوام دو طفلون بشم.
مادرم درحالی که چند لباس را از بقچه برداشته بود تا بیرون از اطاق آنها را بتکاند گفت:
- دیدی؟ چند بار بهت گفتم بچه به دلش افتاده دوطفلون بشه گفتی حرف تو دهنش نذار، خودت که شاهدی من چیزی نگفتم.
پدر که این وضع را دید گفت:
- حالا ناشتایی بخور، تا من برم سرگذر کمک همسایهها. نزدیکا ظهر میام میریم تو تکیه پیش شبیخونا بگو میخوای دوطفلون بشی.
سری به عنوان رضایت تکان دادم و سراغ بقیه ناشتایی رفتم. صبحانهام که تمام شد در اطاق را که باز کردم سوز برفهای وسط باغچه تو صورتم زد، به اطاق برگشتم و تا گردن زیر کرسی رفتم. مثل همیشه سرگرم تماشای سفره روی کرسی و پشت دریها و طاقچه بلندها شدم. هرکدام از آنها برایم جذابیتهای خودش را داشت. سفره روی کرسی نقش و نگارهایی مثل برگ داشت و عکس دو حیوان روی آن بود یکی که شیر بود و یکی هم آهو نوشته هم داشت. بابا می گفت نوشته: در کف شیر نر خون خوارهای / غیر از تسلیم و رضا کو چارهای.
من از آن چیزی نمیفهمیدم. خیلی سعی میکردم رابطه این رضا را با اسم پدرم که رضا بود بفهمم ولی چیزی دستگیرم نمیشد. از بابا که میپرسیدم میگفت: این رضا با اون رضا فرق میکنه. حدس میزدم بین عکسها و شعر ارتباطی باشد اما چه ارتباطی آنرا هم متوجه نمیشدم. پشت دریهایی که در دو طرف درب اصلی قرار داشت پارچه های سفیدی بود که روی آنها عکس پرنده و گل و بوته بود و مادر میگفت آنها را خودش گلدوزی کرده است. روی طاقچه بلندها هم کاسه هایی بود که همیشه وقتی از مادر میپرسیدم چرا تو آنها غذا نمیخوریم میگفت اونا برا قشنگیه.
طولی نکشید که مادر با یک پیراهن بلند سفید که لکه های قرمز روی آن بود و چند تا چوب کوچک سر باریک روی آن دوخته شده بود، وارد اطاق شد.
- ننه این چیه؟
- پیراهن علی اکبره، مال شبیه خوناس.
- پس کی نزدیک ظهر میشه؟
- نزدیکه.
چیزی نگذشت که درب خانه باز شد.
- کجایی زن لباسا بچه را تنش کن، هوا سرده رختاش کم نباشه سرما بخوره.
با شنیدن صدای پدر از جا بلند شدم، چکمه هایم را بر داشتم تا دنبال بابا بروم.
- ننه من رفتم.
- با این سر و لباس؟ میچایی.
- بابا معطلمه.
- بیا این پیرنکش را بپوش و شالم ببند به کمرت پالتو هم روش کن تا من کلاه برات بیارم.
- چشم ننه.
لباسها را که پوشیدم با پدر که لباس علیاکبر دستش بود از خانه خارج شدم. تو کوچه باریک ما چند تا خانه بود به خانه آخری که رسیدیم مردی بلند قد که کلاه شابگاهی سرش بود جلویمان سبز شد. بابا گفت:
- سلام حاجی.
- سلام مش رضا ظهر عاشورا یادت نره بیایی کمک کنی شبیه خونا را ناهار بدیم.
- باشه حجی در خدمتم.
به گذر که رسیدیم وسط آن کلی برف جمع کرده بودند و همسایه ها داشتند توی فرغون میریختند پرسیدم: بابا اینا را کجا میبرند؟
- توی مادی میریزند.
از گذر که رد شدیم به در بزرگ چوبی رسیدیم که همیشه بسته بود ولی حالا باز بود. پدر گفت: بیا اینجا.
-اینا چیچیه؟
- شتر
- اینجا خونه اشونه؟
- نه اینجا کاروانسراس، اونا را برا تعزیه خونی عاشورا آوردن.
به راهمان ادامه دادیم تا به تکیه رسیدیم در بزرگ آن که به اندازه درب کاروانسرا بود نیمه باز بود. وارد آن شدیم در هر گوشه ای از تکیه چند نفری با لباسهای شبیه خوانی جمع شده بودند.
- بابا اینا چیکار میکنند؟
- تمرین شبیه خونی میکنن.
- چطوری باید دو طفلون بشم.
- باید بریم پیش جعفر ببینیم چیچی میگه.
پدر مرد نسبتا چاقی را که لباس قرمزی پوشیده بود و کلاهی داشت که از آن چیزهایی آویزان بود نشانم داد و گفت:
- اونکه جلو تالار ایستاده جعفره.
- چرا لباساش اینجوریه؟
- لباس شمره.
از جلوی ایوان های تکیه رد شدیم تا به ایوان بزرگی که بابا به آن تالار میگفت رسیدیم.
بابا لباس علیاکبر را به جعفر داد و گفت:
- پسرم میخواد دو طفلون بشه.
- باریک الله مدرسه رفتی؟
- نه سال دیگه میرم.
- خب نمیشه که باید نسخه بگیری.
- از حاج آقا دکتر ننم برام گرفته.
- اون نسخه دواس، اینجا نسخه دو طفلونا باید بگیری و از رو اون بخونی هر وقت بزرگتر شدی و سوادم یاد گرفتی بیا تا دوطفلون بشی.
اشک تو چشمانم آمد و خواستم گریه کنم که بابا دستم را گرفت و گفت: بیا بریم شیر را نشونت بدم، جعفر درس میگه ببین همه یکی یه کاغذ دستشونه و از رو اون میخونند به اینا نسخه میگند. باید سواد داشته باشی. به شیر که رسیدم هیکل درشتی داشت خودم را به بابا چسبوندم. شیر حرکاتی میکرد و صداهایی از خودش در میآورد. مردی که بچه کوچکی داشت کنار ما ایستاد و یواشکی به بابا گفت:
- مش رضا پسونک این بچه را از دهانش بردار و بنداز جلو شیر، میخوام از سرش بندازم. بابا فورا اینکار را کرد. من دنبال این بودم که ببینم شیر که دست و پاهاش روی زمینه پس نسخه اش کجاس وقتی مطمئن شدم که نسخهای در کار نیست گفتم: بابا شیر که نسخه نداره من میخوام شیر بشم.
- چرا بابا داره، نسخه اش از همه شبیه خونا سخت تره بعد شم شیر باید بزرگ باشه نه بچه.