پنج شنبه, 23 اسفند 1403 Thursday 13 March 2025 00:00

دانشنامه شهرستان خمینی شهر

 لحاف کرسی را تا شانه‏ هایم بالا کشیدم، پدرم گفت:

- سردت شد؟ حالا آتیشا تو کرسی را هم می‏زنم تا جون بگیرن، داره صبح می‏شه.کم‏کم باید نماز بخونیم.

مادر که تا آن لحظه خور و پفش به هوا بلند بود جنبی خورد و گفت:

- روز جمعه هم نمی ذاره یه چرت بخوابیم، مرد امروز کار که نمی‏ری چرا اینقده سر و صدا می‏کنی؟

- امروز از بقیه روزا بیشتر کار دارم.

- چیکارداری نکنه می‏خوایی با رفیقات بری جایی؟

-زن حواست کجاس چند روز بیشتر تا عاشورا نمونده باید گذر را آماده کنیم. امسالم که برف اومده غوز بالا غوز شده اونا را هم باید بروبیم.

- اینطور که معلومه امروزم خواب بی‏خواب.

- زن تا چیزا را ضبط و رفت میکونی برم یه منقل آتیش درس کونم و بیارم تو اطاق سرما نخوریم.

- چند تا تخم مرغم سر راهت از کتونه بیار.

- میخوایی خاگینه کونی؟

- نه، بچین دور آتیشا تا مغز‏پز بشن.

پدر پالتویش را روی شانه‏هایش انداخت و از اطاق خارج شد. دوباره چشمانم گرم شد و به خواب رفتم. نمی‏دانم چقدر گذشته بود که با پوکیدن یکی از تخم مرغ‏ های کنار منقل از خواب بیدار شدم. اطاق گرم شده بود و صدای قل‏قل آب کتری و عطر نان‏ خانگی مرا تشویق کرد دل از کرسی بکنم و نزدیک منقل بروم. مادر که متوجه میل من به خوردن صبحانه شد طبق معمول با آب ولرم دست و صورتم را شست.

- بیا این دسمالا بگیر دست و صورتتا خشک کن، سرما نخوری تا من یه تخم مرغ برات پوس بگیرم.

- پخته باشه عسلی نمی‏خوام.

- صبح زود تا حالا کنار آتیش منقل بوده حتمی ‏پخته.

- چای شیرینم می‏خوام.

- اونم برات میریزم.

مادر تخم مرغ را پوست کند و داخل یک بشقاب گذاشت و یک چای هم تو استکان ریخت و توی سینی‏چی گذاشت.

- اگه پایین نمی‏ره با چای شیرین بخور.

صبحانه‏ام را مچ‏مچ میکردم که پدر با دو تا بقچه وارد اطاق شد:

- دو ساعته تو بالاخونه دنبال این بقچه‏ها میگردم چندی خرت و پرت اونجا ریختی.

- همه‏اش که مال ما نیس از برادرت هم هس، وقتی از این خونه رفت آشغالاشا نبرد و ریخت تو بالاخونه.

- زن این بقچه‏ها را واکن و ببر بیرون یه تکونی بده می‏خوام ببرم برا شبیه خونا.

با شنیدن این حرف به یاد شبیه خوانی افتادم لقمه را از دهانم خارج کردم و زدم زیر گریه.

- بچه چته صبح اول وقتی آبغوره می‏گیری؟

- می‏خوام دو طفلون بشم.

مادرم درحالی که چند لباس را از بقچه برداشته بود تا بیرون از اطاق آنها را بتکاند گفت:

- دیدی؟ چند بار بهت گفتم بچه به دلش افتاده دوطفلون بشه گفتی حرف تو دهنش نذار، خودت که شاهدی من چیزی نگفتم.

پدر که این وضع را دید گفت:

- حالا ناشتایی بخور، تا من برم سرگذر کمک همسایه‏ها. نزدیکا ظهر میام می‏ریم تو تکیه پیش شبی‏خونا بگو می‏خوای دوطفلون بشی.

سری به عنوان رضایت تکان دادم و سراغ بقیه ناشتایی رفتم. صبحانه‏ام که تمام شد در اطاق را که باز کردم سوز برف‏های وسط باغچه تو صورتم زد، به اطاق برگشتم و تا گردن زیر کرسی رفتم. مثل همیشه سرگرم تماشای سفره روی کرسی و پشت دری‏ها و طاقچه بلندها شدم. هرکدام از آنها برایم جذابیت‏های خودش را داشت. سفره روی کرسی نقش و نگارهایی مثل برگ داشت و عکس دو حیوان روی آن بود یکی که شیر بود و یکی هم آهو نوشته هم داشت. بابا می گفت نوشته: در کف شیر نر خون خواره‏ای / غیر از تسلیم و رضا کو چاره‏ای.

من از آن چیزی نمی‏فهمیدم. خیلی سعی می‏کردم رابطه این رضا را با اسم پدرم که رضا بود بفهمم ولی چیزی دستگیرم نمی‏شد. از بابا که می‏پرسیدم می‏گفت: این رضا با اون رضا فرق می‏کنه. حدس می‏زدم بین عکس‏ها و شعر ارتباطی باشد اما چه ارتباطی آنرا هم متوجه نمی‏شدم. پشت دری‏هایی که در دو طرف درب اصلی قرار داشت پارچه ‏های سفیدی بود که روی آنها عکس پرنده و گل و بوته بود و مادر می‏گفت آنها را خودش گلدوزی کرده است. روی طاقچه بلندها هم کاسه ‏هایی بود که همیشه وقتی از مادر می‏پرسیدم چرا تو آنها غذا نمی‏خوریم میگفت اونا برا قشنگیه.

طولی نکشید که مادر با یک پیراهن بلند سفید که لکه‏ های قرمز روی آن بود و چند تا چوب کوچک سر باریک روی آن دوخته شده بود، وارد اطاق شد.

- ننه این چیه؟

- پیراهن علی‏ اکبره، مال شبیه خوناس.

- پس کی نزدیک ظهر می‏شه؟

- نزدیکه.

چیزی نگذشت که درب خانه باز شد.

- کجایی زن لباسا بچه را تنش کن، هوا سرده رختاش کم نباشه سرما بخوره.

با شنیدن صدای پدر از جا بلند شدم، چکمه ها‏یم را بر داشتم تا دنبال بابا بروم.

- ننه من رفتم.

- با این سر و لباس؟ می‏چایی.

- بابا معطلمه.

- بیا این پیرن‏کش را بپوش و شالم ببند به کمرت پالتو هم روش کن تا من کلاه برات بیارم.

- چشم ننه.

لباس‏ها را که پوشیدم با پدر که لباس علی‏اکبر دستش بود از خانه خارج شدم. تو کوچه باریک ما چند تا خانه بود به خانه آخری که رسیدیم مردی بلند قد که کلاه شابگاهی سرش بود جلویمان سبز شد. بابا گفت:

- سلام حاجی.

- سلام مش رضا ظهر عاشورا یادت نره بیایی کمک کنی شبیه خونا را ناهار بدیم.

- باشه حجی در خدمتم.

به گذر که رسیدیم وسط آن کلی برف جمع کرده بودند و همسایه ها داشتند توی فرغون می‏ریختند پرسیدم: بابا اینا را کجا می‏برند؟

- توی مادی میریزند.

از گذر که رد شدیم به در بزرگ چوبی رسیدیم که همیشه بسته بود ولی حالا باز بود. پدر گفت: بیا اینجا.

-اینا چی‏چیه؟

- شتر

- اینجا خونه ‏اشونه؟

- نه اینجا کاروانسراس، اونا را برا تعزیه خونی عاشورا آوردن.

به راهمان ادامه دادیم تا به تکیه رسیدیم در بزرگ آن که به اندازه درب کاروانسرا بود نیمه باز بود. وارد آن شدیم در هر گوشه‏ ای از تکیه چند نفری با لباس‏های شبیه خوانی جمع شده بودند.

- بابا اینا چی‏کار می‏کنند؟

- تمرین شبیه خونی می‏کنن.

- چطوری باید دو طفلون بشم.

- باید بریم پیش جعفر ببینیم چی‏چی می‏گه.

پدر مرد نسبتا چاقی را که لباس قرمزی پوشیده بود و کلاهی داشت که از آن چیزهایی آویزان بود نشانم داد و گفت:

- اونکه جلو تالار ایستاده جعفره.

- چرا لباساش اینجوریه؟

- لباس شمره.

از جلوی ایوان‏ های تکیه رد شدیم تا به ایوان بزرگی که بابا به آن تالار می‏گفت رسیدیم.

بابا لباس علی‏اکبر را به جعفر داد و گفت:

- پسرم می‏خواد دو طفلون بشه.

- باریک الله مدرسه رفتی؟

- نه سال دیگه می‏رم.

- خب نمی‏شه که باید نسخه بگیری.

- از حاج آقا دکتر ننم برام گرفته.

- اون نسخه دواس، اینجا نسخه دو طفلونا باید بگیری و از رو اون بخونی هر وقت بزرگتر شدی و سوادم یاد گرفتی بیا تا دوطفلون بشی.

اشک تو چشمانم آمد و خواستم گریه کنم که با‏با دستم را گرفت و گفت: بیا بریم شیر را نشونت بدم، جعفر درس می‏گه ببین همه یکی یه کاغذ دستشونه و از رو اون می‏خونند به اینا نسخه می‏گند. باید سواد داشته باشی. به شیر که رسیدم هیکل درشتی داشت خودم را به بابا چسبوندم. شیر حرکاتی می‏کرد و صداهایی از خودش در می‏آورد. مردی که بچه کوچکی داشت کنار ما ایستاد و یواشکی به بابا گفت:

- مش رضا پسونک این بچه را از دهانش بردار و بنداز جلو شیر، می‏خوام از سرش بندازم. بابا فورا اینکار را کرد. من دنبال این بودم که ببینم شیر که دست و پاهاش روی زمینه پس نسخه ‏اش کجاس وقتی مطمئن شدم که نسخه‏ای در کار نیست گفتم: بابا شیر که نسخه نداره من می‏خوام شیر بشم.

- چرا بابا داره، نسخه ‏اش از همه شبیه خونا سخت تره بعد شم شیر باید بزرگ باشه نه بچه.

inner