چاپ
نویسنده : ایمانه پارسی زاد
آخرین قطرات آب هویج را بالا کشید، سرش را از پنجره اتومبیل شاسی بلندش بیرون داد و لیوان را پرت کرد. لیوان قِل خورد و قِل خورد و افتاد داخل جوی کنار خیابان. بادی که می وزید لیوان را به بازی گرفته بود و اینطرف و آنطرف می برد. نگاهم را از لیوان گرفتم و از پشت شیشه دودی رنگ اتومبیل پر رزق و برقش چهره اش را جستجو کردم. سرش را بیرون آورد: کاری داشتی؟
جلوتر رفتم و دستی به بدنه ماشین کشیدم، دوری زدم و خوب همه جایش را برانداز کردم. همچنان متعجب نگاهم می کرد. دستی به آینه بغل کشیدم و از توی آن زل زدم به چهره اش.
« کاری داشتی؟» این را پرسید و سرش را به طرفم چرخاند.
گفتم: مدل ماشینتون خیلی بالاست، نه؟
- چطور؟ خریداری؟
- نه
- پس چرا می پرسی؟
به لیوان سرگردان توی جوی آب اشاره کردم و گفتم: می خواستم بهتون توصیه کنم یه مدل هم فرهنگتون را ببرید بالا.