مرد صبحانه اش را خورده و نخورده از جایش بلند شد و به محترم زنش گفت :
- امروز باید پشما را بقچه بقچه کنم و به چرخ ریسا برسونم، قول دادم تا آخر هفته سه عدل خومه1 برا آباده شیراز بفرسم.
- برا ظهر چی بار بزارم؟
- قرمزه، گوشت که داریم، آرد نخوچیم داریم.
مرد از اطاق بیرون رفت و یک بقچه پشم برداشت و ترک چرخش بست. کلون در را باز کرد و از خانه خارج شد. چیزی نگذشت که برادرش هم با دوچرخه موتوریش از خانه بیرون رفت. محترم سفره صبحانه را جمع کرد و وقتی مطمئن شد شوهر و برادر شوهرش از خانه بیرون رفتند به سراغ چاه رفت و ریسمانی را که در چاه از میخی آویزان بود آرام آرام بالا کشید تا به کیسه گوشت رسید. از اینکه ریسمان پاره نشده بود و گوشتها داخل چاه نیفتاده بود خوشحال شد. دو تا تکه گوشت از کیسه برداشت و به سراغ یانه گوشه حیاط رفت. درب آن را برداشت و داخلش را با دستمالی پاک کرد و تکه های گوشت را در آن انداخت و با دستیانه شروع به کوبیدن آنها کرد. صدای تاپ و تاپ کوبیدن گوشت که بلند شد صدیقه یاد2 محترم از اطاق بیرون آمد:
- سلام.
- سلام صدیقه خانم.
- چی میکوبی صبحی اول وقت؟
- گوشت.
صدیقه کنار محترم نشست و دست یانه را از او گرفت و همانطورکه گوشتها را میکوبید گفت:
- دیشب محمدحسن چش بود ناراگی3 میکرد؟
- نمیدونم دلش درد میکرد، گرمش بود، چشم خورده بود، چاییده بود. هرچی بود همینجور نق میزد. چشم رو چشم نمیذاشت.
- بچه شیری که نیس دو سالشه اگه درد داشت لابد میگفت.
- هرچی میپرسیدم چته، چی میخوای، چیزی نمیگفت.
- باباشم که پیشش بود، اگه نبود میگفتیم بونه باباشا میگیره.
- آره اونم کفرش در اومده بود.
- پس یقین ناراگی میکنه. باید بترسونیش.
- یعنی چیکار کنم؟
- یه کاری بکنی که بترسه و از ترس جیکش در نیاد.
- چطوری؟
- کلی راه داره.
- مثلا؟
- بگی اگه ساکت نشه (آل) صداشا میشنوه میاد سراغش.
- اگه بگه آل چیه بگم چه؟
- بگو یه موجودیه که وقتی بچه گریه کنه میاد تو رختخوابش و اونقده کف پاشا لیس میزنه تا بچه از حال بره.
محترم دست یانه را از یادش گرفت و به جان گوشتها افتاد و گفت:
- منور میگفت من بچه را از اَمییا4 میترسونم.
- اونم بد راهی نیس، نگفت بچه را چطوری از اون میترسونه؟
- اَمییا را نشونش میده خودشم حالت ترس میگیره تا بچه باورش بشه و میگه اَمییا بچا را که گریه میکنن میذاره تو توبره و میبره تو بیابونا.
- راسشا بخوایی منم وقتی امییا را با اون توبره بزرگ و چوب کلفت تو دستش اول بار دیدم ترسیدم.
آهنگ گوشت کوبیدن محترم کند و کندتر شد
- خسته شدی، دست یانه را بده من.
- دستت درد نکنه خودم میکوبم، تو برو تو اطاق یه وقت حسن بیدار میشه.
- نه اگه بیدار شده بود صدا گریش تا اینجا میرسید.
- برا ظهر چی میپزی؟
- هیچی، رحمان گفت شب میاد خونه برا شوم دم پختی عدس بار میزارم.
- حاج بگم هم خب بلده بچا را بترسونه، میره تو چاه کفن میپوشه، اون وقت مادر بچه را می بره جلو چاه، اونم کفن پوشیده، یهوکی از چاه بیرون میاد. بعدش مادر میگه: بچه من که گریه نمیکنه بچه همسایه مونه.
- من دل این کارا ندارم از مرده میترسم خودم زودتر از بچه زهره ترک میشم.
- مُرده کوجا بود حاج بگم کفن پوشیده.
- حالا هر چی.
- میخوایی با یه سر و دو گوش بترسونیش؟
- چیطوری؟
- کار خودمه، شب وقتی من صدا محمد حسنا شنیدم یواشکی میام پشت در، با چفت در ور میرم و صدا ترسناک در میارم. اون وقت تو سرتا بکن زیر لحاف و حالت ترس بگیر و بگو کیه کیه نکنه یه سر و دو گوش اومده.
- اونم میپرسه یه سر و دوگوش کیه؟
- توهم بگو: هرچی میگم کریه نکن به خرجت نمیره، صدا گریه تو را شنیده، حالا میاد میبردت پیش خرسا
- باشه خب فکریه.
صدیقه کوبیدن گوشتها را متوقف کرد.
- بسه دیگه گوشتا له شدن، دوتا چپه آرد نخوچی بریز روش تا چند تا دسه دیگه بزنیم. بیشتر بکوبی گوشتش گل دندون نمییاد. مردا را که میشناسی اونوقت بونه میگیرن که پس گوشتاش کو؟
محترم آرد نخود چیها را به گوشتها اضافه کرد و چند بار آنها را کوبید. مخلوط را از یانه و دست یانه با دقت جدا کرد و داخل کاسه مسی گذاشت. صدیقه هم از جایش بلند شد و سراغ چرخچاه رفت و دلو را داخل چاه انداخت. صدای قژقژ چرخ چاه بلند شد. چند بار طناب آنرا بالا و پایین کرد و آب را از درون چاه بالاکشید.
محترم دسته دلو را که به لب چاه رسیده بود گرفت و آبش را داخل تنگی و پارچ خالی کرد. کماجدان و پارچ و گوشتها را برداشت و به مطبخ رفت تا قرمزهها را بپزد.
.......................
اذان ظهر که از گلدسته مسجد محل به گوش رسید محترم چند تا قرمزه و کمیآب آنرا داخل کاسه مسی ریخت و برای صدیقه برد. صدیقه از اطاقش بیرون آمد و گفت: چرا زحمت کشیدی دسستت درد نکنه
- قابلی نداره ما این حرفا را با هم نداریم.
- شوم اگه بچه ناراگی کرد میام پشت در.
///
پی نوشت
1- خامه: محصول نهایی فرآیند تبدیل پشم به نخ(ریسندگی) آماده شده برای قالیبافی و یا مصارف دیگر
2- یاد: زن برادر شوهر، جاری.
3- ناراگی: ناسازگاری، گریه کردن
4- آمییا: عمویحیی، مردی کر و لال با هیکل درشت و رفتار نامعمول که بچه ها را از او می ترساندند