جشن هاي چند روزه نيمه شعبان غوغاي دوشنبه بازار را چند برابرکرده بود. هر سه تايي شربت بهارنارنج را يک نفس بالا کشيدند و خودشان را به زحمت از ميان جمعيتي که به هواي شربت نذري گرد آمده بود، نجات دادند.
گاريچي با بار چرمش به سرعت از کنارشان رد شد و آنها بي اعتنا به گرد و خاکي که به هوا بلند کرد، در حاشيه مادي به راهشان ادامه دادند.
مغازه دارها با چراغ مرکبيهايي که در دو طرف مادي اسفريز چيده بودند بازار را آذين بسته بودند.
آب به آرامی در طول دوشنبه بازار به پيش میرفت و غوغاي بازار، موسيقي دلنواز آب را در خودش گم کرده بود. شترهايي که راهي کاروانسراي حاج ميرزامحمدعلي میشدند، راه را بر مردم بسته بودند. عبدالرضا خم شد و از روي جوي پريد: بچه ها بپريد تا از اينور بريم به اتوبوس نمیرسيما
بچه ها که تازه پا به نوجواني گذاشته بودند چالاک از روي جوي عريض اسفريز پريدند و به آن سوي بازار رفتند. مغازه هاي سولدوزي را که به رديف طول بازار را گرفته بود، يک يک پشت سر گذاشتند تا به قنادي حاج رمضان رسيدند.
حاجرمضان با يک پاکت نقل از قنادياش بيرون آمد. بچهها بي آنکه منتظر تعارف پيرمرد بمانند، هر کدام يکي چند تا نقل برداشتند و به راهشان ادامه دادند.
هنوز از دوشنبه بازار بيرون نرفته بودند که صداي عبدالرحيم شاگرد شوفر همراه با غرّش اتوبوس به گوششان رسيد:
- شهر... شهر... شهر... بپر بالا
- بچه ها بدوييد اتوبوس داره راه میافته
اين را مرتضي در حاليکه میدويد گفت و محمدعلي و عبدالرضا هم به دنبالش دويدند.
محمداسماعيل شوفر سرش را از پنجره بيرون کرد: عبدالرحيم! عبدالرحيم! بپر بالا تا راه بيفتيم.
بچهها زودتر از عبدالرحيم از رکاب اتوبوس بالا رفتند و نفس نفس زنان ولو شدند روي صندلي بوفه و اتوبوس مسير شترگلو به آتشگاه را در پيش گرفت. عوارضي را پشت سرگذاشت و ساعتي بعد، از جاده باريک آتشگاه خودش را به گاراژ سده رساند.
-ايستگاه آخره پياده شيد، عبدالرحيم اينا گفت و در اتوبوس را باز کرد.
بچه ها به همراه تعدادي ديگر از مسافران به سمت فرش فروشي بزرگ دروازه دولت به راه افتادند. جمعيت در مغازه چند دهنه موج میزد و بچه ها به زحمت خودشان را ميان مردم جا دادند.
صداي مداح گوش ها را مینواخت و شيريني شربت و نان کرکي و نان شکري به دلها مینشست.
***
مراسم هنوز ادامه داشت. بچه ها اما از جا برخاستند و به سمت گاراژ سده به راه افتادند. صداي عبدالرحيم از دور به گوششان رسيد:
- سده... سده... سده... بپر بالا
محمداسماعيل پشت فرمان نشسته بود که بچه ها رسيدند.
اتوبوس با سر و صدا به سمت آتشگاه به راه افتاد.