شب چهارشنبه سوري بود و زنها و دخترهاي محل توي خانه سکينه جمع شده بودند تا رسم فال بولوني را به جا بياورند.
عزت گيره طلايي که انبوه موهاي سياهش را پشت سرش جمع کرده بود باز کرد، زير لبش چيزي گفت و آن را داخل بولوني انداخت و پشت سرش کوکب دکمه دايره شکلي را. حاج طلعت تازه داشت لنگان لنگان از در دالان وارد خانه میشد که صداي جيلينگ جيلينگ برخورد اشيايي که پشت سر هم داخل بولوني می افتاد، هول انداخت توي دلش. صاحبخانه را صدا زد: سکينه! سکينه!
سکينه که با زنها و دخترهاي همسايه آن طرف حياط دور هم نشسته بودند، سر تاباند تا پيرزن را از لاي شاخه هاي پر پشت توي باغچه ببيند: بيا اين طرف حاج طلعت
پيرزن همانطور که سعي میکرد هر چه زودتر خودش را به جمع برساند، سنجاق قفلي را که گيس بافته ايش را از پايين به هم وصل کرده بود باز کرد. سنجاق را که داخل بولوني میانداخت با صداي بلند گفت: خدايا به نيت اينکه امسال زيارت امام رضا نصيبم بشه.
شهين دختر کوچک سکينه يا علي گفت و بولوني را بلند کرد. مادرش هم سيني به دست به دنبالش راه افتاد و رو به دختر بزرگش گفت: ننه مهين وخي چراغ مرکبي را بگيرون و بيار تو مطبخ.
مهين چراغ را بالاي تنور گرفت و شهين بولوني را داخل تنور جاسازي کرد و سيني را روي در بولوني گذاشت.
سر و صداي مردها که از تو دالان شنيده میشد جمع زنها و دخترها را پاشاند. آنها به اميد اينکه فردا ظهر فال بولوني تقديرشان را برايشان بازگو کند، راهي خانه هايشان شدند.
***
آفتاب کم رنگ زمستاني سرتاسر حياط پهن شده بود. ام ليلا با چارقد سفيد و دست هاي حنا بسته به ديوار ايوان تکيه داده بود. زنها و دخترها که دورتا دورش حلقه زده بودند، کمی پس و پيش شدند تا جاي شهين را که با بولوني از راه میرسيد، کنار ام ليلا باز کنند. بسم اله بلند ام ليلا صداي پچ پچها و خنده هاي دخترها که قرار بود فال امروز خبر از باز شدن بختشان بدهد و صداي حرفهاي در گوشي و خنده هاي بلند و بي محاباي زنها را به يکباره خاموش کرد. در دلها غوغايي به پا بود.
قل هو اله رجا / نام بلندت همه جا / ما را از اين غم فرج آ / يا فرجا يا فرجا
ام ليلا شعري را که خبر از برآورده شدن حاجت میداد با صداي بلند خواند و شهين با اشاره او دستش را داخل بولوني برد و يک شانه چوبي بيرون آورد.
همه دست زدند و فاطمه بيگوم خوشحال و خندان از اينکه بالاخره امسال خانه دار میشود، شانه چوبي را گرفت.
دوباره سکوت حکمفرما شد و ام ليلا زبان گشود:
سرکوه بلند ني میزنم ني / شتر گم کرده ام هي میزنم هي / شتر گم کرده ام با بار کاشي / جوان گم کرده ام شايد تو باشي
اين شعر که خبر از باز شدن بخت میداد دل دخترها را به تاپ تاپ انداخت. دست شهين اينبار يک سرمه دان بيرون آورد. برق شادي در چشم هاي شهناز نشست و لپهايش گل انداخت. صدای کِل کشيدن پياپي زنها پاي پسرکهايي که توي کوچه مشغول بازي بودند را به حياط خانه سکينه باز کرد.
ام ليلا میدانست که تا زبان به شعر بعدي باز نکند زنها آرام نمیگيرند. با صداي بلند خواند:
تو برو با خدا سودا کن/ ترک ديار و زيارت مولا کن
با خواندن اين شعر اشک توي چشم هاي حاج طلعت جمع شد و دستهايش را به آسمان بلند کرد: خدايا تا نمردم زيارت امام هشتم را نصيبم کن.
شهين دستش را هي تاباند و تاباند و مقابل چشمان منتظر و دلواپس جمعيت يک سنجاق قفلي بيرون آورد. همه صلوات فرستادند و دستهاي حاج طلعت بالاتر و بالاتر رفت.