چيزي به افطار نمانده بود. دخترها مشغول پهن کردن سفره افطار توي ايوان بودند. فردوس با قابلمه از مطبخ بيرون آمد: محمد، کجايي؟
- رو پشت بوميم ننه
- اونجا چيکار داري؟ بيا دست نمازتا بگير برو مسجد ببين خبري از عيد روزه هست يا نه؟
محمد همانطور که از لبه بام عقب میرفت، گفت: اومديم ماه را پيدا کنيم. میخوايم عجلوا...وجلوا بگيم.
***
صداي کِلشکِلشِ قدم هاي عبدالعلي که از مسجد برمیگشت توي دالان پيچيد. فردوس ليوان را پر از چاي کرد و نباتهايي که تا نصف ليوان را گرفته بود، تيليک و تالاک شکست. عبدالعلي با صداي بلند سلام کرد و فردوس پاسخ سلام همسرش را به گرمیداد: عليکم سلام، قبول باشه. خبري از عيد روزه هست يا نه؟
- حاجآقارضا يکي را فرستاده شهر و يکي را نِجِباد تا از اونجاها خبر بيارن.
فردوس همانطورکه استکانهاي چاي را جلوي دخترهايش میگذاشت، گفت: طفلکي عزت زن حسن، مونده سوبا بايد عيد اول شوهرش را بگيره يا نه زن سياه سر بلاتکليفه.
عبدالعلي آخرين جرعه چاي را بالا کشيد: عجب روز گرمی بود امروز.
فردوس همانطور که مشغول کشیدن قرمزهها تو بشقاب ها بود، گفت: اصلا ما زنها که سوک اتاقها نشستيم، تا اين روزاي بلند بياد شب بشه صدبار میميريم و زنده ميشيم خدا به داد شما مردها برسه که از صبح تا پسين تو صحرا و تو برق آفتاب دولا و راست ميشيد.
عبدالعلي يه کله خرما گذاشت توي دهانش: حالا که ديگه ماهي به دمش رسيد خدا انشااله قبول کنه. محمد کجاست راستي؟ تو مسجدم که نديدمش.
فاطمه يک قُلُپ از چايش را بالا کشيد و گفت: بابا تالاپ و تولوپ را نمیشنويد؟ با بچهها محل رفتن رو پشت بوم ماه را پيدا کنن.
- افطار نکرده رفته بالا؟ محمد! محمد!
- بله بابا
- بيا پايين ديگه، ننهت قرمزهها را ور کرده حالا يخ میکنه.
فردوس یکی از بشقابهاي قرمزهها را برای پسرش کنارگذاشت و، گفت: کاريش نداشته باش پيداش ميشه کم کم.
غذا را که خوردند فاطمه بشقابها را جمع کرد و برد پاي سنگاب. اعظم هم بقيه ظرفها را برداشت و به دنبال خواهرش از ايوان پايين رفت.
***
مردها از سر شب زير نور چراغهاي مسجد گرد هم آمده بودند. نسيم خنک شبانگاهي تني به آب جوي میزد، از لاي شاخ و برگ چنارهاي سر به فلک کشيده رد میشد و بعد سر و روي مردم را نوازش میداد.
نور چراغ موتور ايژ ماشالا که از دور دل تاريکي جاده را شکافت و پيش آمد، قال و قيل مردم بيشتر شد. جمعيت همگام پيش رفت و ماشالا را در يک چشم به هم زدن احاطه کرد.
- چه خبر؟
- ماه را ديدن؟
-عيد اعلام شد؟
ماشالا سوييچ را چرخاند و موتورش را خاموش کرد: والا هنوز هيچي معلوم نيست. حاج آقارحيم خودش چشم به راه خبر بود. رمضون ميگه نِجِباد هم انگار خبري نبوده. قرار شده اگه ماه رويت شد يکي را بفرستند سده.
جمعيت تا پاسي از شب جلوي مسجد تجمع کردند و بعد متفرق شدند.
***
چيزي به سحر نمانده بود که مردم با صداي حاجکريم مکبر مسجد از خواب بيدار شدند:
عجلوا بالصلوه...عجلوا باالصلوه...
چراغهاي خانهها روشن شد و مردم خوشحال از خواب بيدار شدند تا خودشان را براي نماز عيد فطر آماده کنند.